یادداشت 18 مامانی ... تولد دوباره
عزیزکم
تولد دوباره زندگیتان مبارک ...
این اولین پیامی بود که صبح دریافت کردم وبعد از این سیل پیغامها بود که به موبایلم سرازیر میشد...
چه خوبه که همه عزیزان بهترین روز زندگیمو به یاد دارند ... معلومه که براشون مهمم ...
از همشون سپاسگذارم
عزیز دلم ... شد سه سال ... به همین زودی ... به سرعت یک چشم به هم زدن ....
هنوزم حس و حال اون روزم یادمه .... همه دلهره هایی که بی خود و بی جهت تو دلم جوونه زده بود ...همه ناراحتی و نگرانی که تو چشمای باباییت میدیدم و ناخواسته باعث میشد که اشک توی چشمام بیاد .... خوب میدونم که ناراحتیش بزرگ بود وبه سختی تحملش میکرد.... اما تا چشماش به چشمای بغض گرفتم میافتاد ... با یه لبخند و بوسه بهم آرامش میداد .... خوشحال بود ... بیشتر از هرکسی .... ولی توی شرایط خوبی نبود ... نمیتونست غمش رو پنهون کنه و میدونم که هیچوقت هم از یادش نمیره ...
از اون روز هم خاطرات شیرین و به یاد موندنی دارم و هم خاطرات تلخی که هیچوقت نمیخوام مرورشون کنم ... چون هنوزم آزارم میده ....
هرچی که بود گذشت .... به خوبی هم گذشت ... برای همه خوب بود ...
چقدر گذر زمان آدما رو عوض میکنه ... من ... بابایی ... خونواده هامون .... فامیلا ...
همه عوض میشن ... بعضیها بهتر و بعضیهاهم ... !!!!
بیخیال ....
امروز آشپزخونه مامانی تعطیله ... !!!!
دوباره شدم عروس !!! بابایی نمیذاره هیچکاری کنم ( نیست که قبلا خیلی پرکار بودم !!!! )
وقتی از خواب بیدار شدم از دیدن اون همه بادکنک دوروبرخودم ذوووووق کردم ....
نمیدونم کی بیدار شده بود و نشسته بود به بادکنک پر کردن .... !!!
کلی شاد شدم ... بماند که صبحانه مفصلی آماده کرده بود ... ناهارم سفارش داده بود ...
( درست مثل روز بعد از عروسیمون )
ازش ممنونم ... بخاطر زحمتهایی که امروز و این 3 سال کشیده ....
دستای مهربونش رو میبوسم ...
امیدوارم خدا هیچوقت از هم دورمون نکنه ...
امیدوارم هیچوقت عشقمون به هم کمرنگ نشه ...
امیدوارم خدا هیچوقت غم به دلمون نیاره ...
امیدوارم امسال آخرین سالی باشه که من و بابایی دونفری و بدون تو جشن میگیریم !!!!
از دیروز بگم برات ....
خیلی بهمون خوش گذشت .... دوستام خیلی بهتراز اون چیزی بودن که من تصور میکردم ...
همشون خانم و مهربون و دوست داشتنی هستن ....
مریمی جون با اون چهره معصومانه
سفانه جون به همراه شهداد عزیز که بانمک و تو دل بروئه
منا با اون بیبی چکش که منفی شده بود و کلی ذوق کرده بود !!!
مژگان جون با اون چشمهای زیبا و دریایی
یاسی جون با اون صدای دلنشین
قدرینای عزیزم ... که مهبونتر از خواهره برام وخیلی هم خوش سلیقه است
سحرناز جون که خیلی دوست داشتنیه
تی تی جون که خیلی صبوره و از راه دور پیشمون اومده بود
ژیلی جون که مهربونه
آیرین جون که آروم و متینه
سما جون که انگار نه انگار نی نی تو دلش داره و هی بالا پایین میپره !!
مرضیه جون که خیلی خانوم و مهربونه
و
ستاره جوووون که شیطونیهاش حد و مرز نمیشناسه !!!!
همشونو دوست دارم ... از بودن در کنارشون لذت بردم ...
امیدوارم دوستامم نظرشون نسبت به من مثبت بوده باشه ....
دیروز از ساعت 1 تا حدود 6 با هم بودیم و تا من برسم خونه ساعت 8 شده بود ...البته سر راه رفتم تابلویی که برای بابایی سفارش داده بودم رو گرفتم ...
خوشش اومد ... دوسش داشت... همون دیشب نصبش کردیم ...
منم امروز کادومو گرفتم .... همون چیزی که مدتها پیش به بابایی گفته بودم برام بگیره ولی خودم از یادم رفته بود !! ( اونجوری نگام نکن چون بهت نمیگم چی بوده )
یه چیزیه بین من و بابایی !!!!
بهر حال ممنونم ... از بابایی مهربونت ... از دوستای خوبم ... واز خدای بی همتام ....که این روزا رو برام قشنگ و به یاد موندنی کردن
تولد دوباره زندگیمون مبارک .... این جمله رو خیلی دوست دارم
امیدوارم یه روزی این جمله زیبا رو از زبون تو بشنوم ....