بالاخره افتاد !!
شکوفه ی بهاری من
دیروز رفتیم خونه مامان بزرگ ... نزدیکای ظهر ... نذری شله زرد داشتم و قرار بود امروز بپزیمش ... خاله ها هم اومده بودن ... و زندایی 2 ... با همکاری همشون نذری من پخته شد !! دستشون درد نکنه ... منم فقط سرگرم مراقبت از شما بودم ...
قبل از ناهار خاله 1 شما رو برد حمام ... و در همون لحظه ی اول نافت افتاد ... بهتر بگم بالاخره نافت افتاد !!! توی 17 روزگیت !!!!!!!! خیلی خوشحال شدم ... آخه کم کم داشت اذیتت میکرد و پوست شکمت رو قرمز میکرد ... خدا روشکر راحت شدی ازش ... بعد از حمام هم یه 3 ساعتی خوابیدی ... البته چون سروصدا فراوان بود هی از خواب میپریدی و من مجبور بودم ور دلت بشینم تا شما دوباره بخوابی ... اینجوری شد که سهم من از نذری پزون فقط بانی بودنش شد و همه ی کارارو خاله ها و مامان بزرگ انجام دادن ...
تا عصری همینجور چرت میزدی و شیر میخوردی ... عصری که یه کم خلوت تر شد با خیال راحت 2 ساعت خوابیدی و بعدشم همراه بابایی اومدیم خونه .... دیشب هم فقط برای شیر خوردن از خواب بیدار میشدی ... ولی من هر یه ساعت پامیشدم و چکت میکردم ... بقول بابایی به خودم ظلم میکردم !!!
امروز بابایی رفته اداره ... با اینکه قرار بود تعطیل باشن ولی دیشب بهشون زنگ زدن و گفتن برن اداره ... اولش یه کم غصم شد چون میشد اولین روز تنها بودن من و تو !!! ولی بعدش مامان بزرگ زنگ زد و گفت میاد پیشمون ...
صبح تا ساعت 9 خوابیدیم ... بعدش مامان بزرگ اومد و با هم صبحانه خوردیم ... مامان بزرگ برامون ناهار هم آورده بود !! و این باعث شد توی فرصت بعدی که شما دوباره خوابیدی منم بخوابم ... طفلی مامان بزرگ صدای تلویزیون رو کم کرده بود و نشسته بود بالا سرمون !!!!!!!!!! بعد از یه چرت دوباره ناهار خوردیم و بعدشم مامان بزرگ رفت و من و شما رسما" تنها شدیم ...
حالا از اون موقع تا حالا چشمات رو روی هم نذاشتی ... فکر کنم مردونگیت گل کرده و داری از مامان مراقبت میکنی !!!!!!!!!!!!!!!!
عاشقتم مرد کوچولوی من
بهداد جونی بعد از حمام
پ . ن : ساعت 6 غروب بود و نزدیکای بیدار شدن شما ... بابایی هم تازه از اداره برگشته بود ... گوشیش زنگ خورد و دایی 1 گفت که داریم میاییم خونتون ... اومدن .. همراه مامان بزرگ ... رفته بودن بهشت زهرا ... بعدشم دایی 2 اومدن ... شما هم بیدار شده بودی و داشتی شیر میخوردی و ول کن هم نبودی ... بابایی از مهمونامون پذیرایی کرد تا شیر خوردنت تموم شد و بعدش دیگه روی دستا میچرخیدی ... آناهیتا هم هی میومد و نازت میکرد ... بعد از نیم ساعت دایی2 و زندایی و اناهیتا گفتن که میخوان برن خونشون ... بعدشم زندایی 2 گفت که شام میپزه و همگی بریم اونجا ... اولش با مخالفت همه روبرو شدن ولی با اصرار زیاد موافقت شد ... دایی 2 رفتن و بعد از نیم ساعت هم دایی 1 و مامان بزرگ رفتن ... ما هم قرار شد اگه تونستیم بریم ...تا ساعت 9 درگیر بودیم با هم ... خوابت میومد و نمیخوابیدی ... بالاخره 9 خوابت برد ... ما هم قرار شد نریم مهمونی ... دایی 2 زنگ زد و اصرار فراوان کرد که باید بیایید ... و حتی با ماشین اومد دنبالمون ... رفتیم مهمونی ... شما هم تمام مدت خواب بودی ... تا ساعت 11 اونجا بودیم ... موقع اومدن بیدار شدی و تا حالا که هنوز نخوابیدی ...
امیدوارم زود بخوابی تا کلافه نشدی ...