شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

روزیکه مرد شدم !!

1391/2/11 23:59
نویسنده : نانا
1,216 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامان

پنجشنبه : دایی 1 زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد ... منم گفتم اگه بهداد بیقراری نکرد میام .... تا غروب با بابایی و شما سر و کله میزدم .... غروب تصمیم گرفتیم که بریم خونه دایی 1 مهمونی ... مامان بزرگ همراه دایی رفت و قرار شد ما هم همراه خاله 3 بریم ... داشتم میخوابوندمت که خانوم همسایه زنگ زد که میخواد برای دیدنت بیاد !! گفتم حتما میاد و زود میره ... تشریف اوردند ... کلی قربون صدقت رفت و در کمال آرامش نشست به حرف زدن ... بنظر خانوم همسایه شما شبیه هیچکدوم از ماها نیستی ... نه من نه بابایی !!!! در همین حین خاله 3 زنگ زد که ما داریم میاییم دنبالتون و بابایی بهش گفت ما فعلا مهمون داریم ... شما برید ... خانوم همسایه دو ساعتی مهمونمون بودن و تا تشریف ببرند دیر شد و مهمونیمون بخاطر خانوم همسایه به هم خورد ... بعدشم دایی زنگ زد و گفت چرا نیومدید و اینا ... این رو هم بگم که وقتی خانوم همسایه اومد دیدنت تازه خوابیده بودی و ایشون با بغل نمودن شما بیدارت کردند و بیخواب !!!! و اینجوری شد که شما تا آخر شب غرغر داشتی و کلافه بودی از بدخوابی ...

جمعه : بابایی ادارست ... ما هم تا لنگ ظهر خوابیدیم ... بعدشم مامانی تنبلیش شد غذا بپزه و تا شب یه جعبه شیرینی که خانوم همسایه اورده بود رو بلعید !!! عصری مامان بزرگ اومد و کلی دعوام کرد که چرا چیزی نخوردی !!!!!!!! الهی مامان فدات بشه که با یه شیر بیمزه امروز رو سر کردی !!!

شب زنگ زدم به دوستم و برای فردا نوبت گرفتم .... نوبت ختنه !!!!!!!!!!!!!!

شنبه : بابایی خونست ... قراره عصر بریم بیمارستان ... وووووووووووووی .... از صبح استرس دارم ... همش به بابایی میگم ولش کن بچم گناه داره ... دردش میاد ... !!! بالاخره عصر شد ... همراه خاله 1 و بابایی رفتیم ... همه چیز خوب بود تا اون وقتی که اسممون رو خوندن و شما همراه خاله 1 رفتی تو اتاق ... بعد از چند دقیقه خاله اومد بیرون !!!!! و تو و دکتر تنها موندین ... من و بابایی هم از بیرون برات آیة الکرسی میخوندیم ... بعد از چند دقیقه ( دقیقا نمیدونم چند دقیقه !!) خاله رو صدا کردن و خاله رفت و شما رو اورد ... بمیرم برات که داشتی از توی گلوت هق هق میکردی و اشک روی صورتت خشک شده بود .... چشمات پر از ترس بود ... اشک مامانی رو درآوردی ... بغلت کردم و نشستیم ... همینجور باهات حرف میزم و تو هم هق هق میکردی ... فعلا درد نداشتی ولی چون پاهات رو بسته بودن و دستت رو نگه داشته بودن خیلی ترسیده بودی ... باید 20 دقیقه مینشستیم و دوباره جای عملت چک میشد ... تازه تو دستم اروم گرفته بودی ... مامانای با تجربه ای که اونجا بودن میگفتن دردت دو ساعت دیگه شروع میشه و من وحشت داشتم از دو ساعت آینده ... چون اصلا دلم نمیخواست گریت رو ببینم ...

دوباره چک شدی و همه چیز خوب بود و اومدیم سمت خونه ... به محض اینکه توی ماشین نشستیم جیغت رفت هوا ... نیم ساعت بعد از عمل !! من که حسابی هول کرده بودم ...اومدیم خونه مامان بزرگ ... من که داشتم گریه میکردم ... چون مدام جیغ میزدی و از گریه رنگت کبود میشد و من نگران بودم که هر لحظه ممکنه نفست قطع بشه ! خاله جون آرومت کرد و داد بغلم تا شیرت بدم ... تا نیم ساعت مدام گریه کردی ... بعدشم تو بغلم خوابت برد ولی هنوزم هق هق میکردی و دل مامان برات کباب شده بود !!

بابایی رفت خونه تا وسایلمون رو بیاره و شب همینجا بمونیم ... میترسیدم بیام خونه و شب بیتابی کنی ... تا 2 ساعت خوابیدی ... البته به خاطر قطره ای که بهت دادم ... بعدشم که بیدار شدی خیلی بیتابی نکردی ... ولی بازم ترس توی دلت بود و تا به پات دست میزدم قیافت عوض میشد ... !!خاله 1 تا ساعت 10 پیشمون بود بعدشم رفت ... همه میگن اولین ادرار رو که بکنی دیگه تمومه ... منم همش منتظر بودم تا شما جیش بنمایی !! تا ساعت 1 شب فقط برای شیر خوردن چشمت رو باز میکردی و میخوابیدی ... منم منتظر بودم تا هر لحظه جیغت در بیاد ... ولی تا آخر شب خبری از جیش نبود !!!

ساعت 3 بیدار شدم ... وقت شیرت بود ولی بیدار نشده بودی ... چکت کردم و دیدم بعله .... پوشکت پر از جیشه !!!!!!!!!! کلی ذوق کردم و قربون صدقت رفتم که بی سرو صدا کارت رو انجام داده بودی ... با صدای من که داشتم قربون صدقت میرفتم بابایی و مامان بزرگ هم بیدار شدن و یه جشن نیمه شبی راه انداختیم !!!!!!!!!!!!!! و بعدشم تا صبح خوابیدیم

یکشنبه : بابایی قرار بود امروز مرخصی باشه ... ولی بهش زنگ زد که باید بیای و اینا ... ساعت 10 رفت سرکار ... ساعت 12 هم خاله 1 اومد تا دوباره ببریمت پیش دکتر برای چک عمل ...دکتر گفت خیلی خوبه ... بعدشم که اومدیم خونه مامان بزرگ و به کمک خاله یه کم آب بازی کردی ... برای زودتر خوب شدن جای عملت ...

امروز هم از بیخوابی کلافه شدی ... توی کوچه ی مامان بزرگ اینا ساختمون سازی دارن و سروصداشون نمیذاشت بخوابی ... بخاطر همین هم حسابی بدقلقی کردی تا شب که سروصداها تموم شد و تو تونستی یه کم بخوابی

دوشنبه : بعد از ناهار اومدیم خونه ...................................................

 فرشته ی کوچولوی من ... یکی از استرسهای مامانی تموم شد ... اونم به بهترین شکل ممکن ... قربونه صبوریت برم که به خودم رفته !! چقدر غصه میخوردم که نکنه اذیت بشی ... ولی خدارو هزار بار شکر که برات راحت گذشت ... البته تا کاملا" خوب نشی مامانی نگرانته ... ولی خوشحالم که مرحله ی اولش به راحتی برات گذشت ... انشالله بقیش هم راحت بگذره و اذیت نشی ....

این پست فقط برای این بود که خبر مرد شدنت رو بدم .... !!!!!!!!

بووووووووووووووووس برای لبات

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

آوين
12 اردیبهشت 91 9:50
سلام خاله جون مامان و بابا دست به يكي كردن و بزي رو بردين بميرم برات ولي به سلامتي ديگه براي خودت مردي شدي عزيزم حتي از روي قيافه توي عكست هم ميشه اينو فهميد


سلام عزیزم ...
حرف دل بچه رو زدی ... خدا میدونه اون لحظه چقدر از من و باباش شاکی بوده !!
خاله ي اميرعلي
12 اردیبهشت 91 10:17
مبارك باشه...مبارك باشه...مبارك باشه عزيزكم
الهي من فدات بشم خانومي اميرعلي ماهم زياد درد نداشت مث بهدادي بود خداروشكر به خير گذشت
حالا جشن ختنه سورون ميگيرين برا اين بزرگ مرد كوچك؟
واااااااااااااي نارينه جونم بهدادي چقدر تغيير كرده ماه بود ماهتر شده سفيدتر شده الهي خاله فدات بشه كاش الان كنارم بود يه ماچي از اون لپاي خوشملش ميكردم الهـــــــــــــي


سلامت باشی عزیزم
جشن ختنه سورون نه ... نه من نه باباش انگیزش رو نداریم !!
سارا
12 اردیبهشت 91 13:31
مبارک باشه مرد کوچک
نارینه جونم مبارک باشه. خدا رو شکر که به سلامتی تموم شد. اینجور مواقع اگه بتونی خودت رو قوی نشون بدی و اصرار کنی که همراهش باشی و بهداد تو بغل خودت باشه بیشتر احساس امنیت می کنه و کمتر می ترسه.
در مورد ختنه نمی دونم که این امکانش بوده یا نه اما در مورد واکسن می دونم که میشه.


مرسی دوستم
حرفت درسته ... برای ختنه که اصلا دلش رو نداشتم ولی برای واکسنها سعی میکنم انجام بدم این همراهی رو ...
مامان مانی جون
12 اردیبهشت 91 23:17
وای بگم خدا چه کارت نکنه در مورد بلعیده شدن جعبه شیرینی چون منم اگه بابای مانی جون نبود همین کارو میکردم
حالا خوب شد شیرینی بود وگرنه دوباره بهداد جونو قورت میدادی
الهی بمیرم از ترس تو ماشین گریه کرده
دوباره یاد اون روز افتادم
مگه پاهاشونو میبندن؟؟
بمیرم
به هر حال مبارکه
سخترینش همین بود البته واکسنا هم استرس داره اما نه اینقد
قیافرو تو رو خدا
قربونت برم کچل


واقعا اگه شیرینیها نبودن ممکن بود بهداد رو بخورم !!

آره .. پاشو بسته بودن که تکون نخوره ... طفلک بچم !
برای واکسنها هم دارم خودم رو آماده میکنم تا حسابی اشک بریزم !!
مامان مبینا
13 اردیبهشت 91 0:48
الهی چه بزرگ شده ماشالا


خیییییییییییییلی بزرگ شدم خاله !
سمانه مامان پارسا جون
13 اردیبهشت 91 0:49
سلام نارینه جون خوبی؟
به آقا بهداد تبریک میگم
باورم نمیشه این گل پسر همونیکه همیشه انتظارشو میکشیدی
خدا حفظش کنه الاهییی


سلام دوستم ... شکر خدا خوبیم
ممنونم عزیزم

آره عزیزم .. این وروجک همونیه که همیشه دلم میخواستش ...
مامان آريا
13 اردیبهشت 91 10:36
الهي خاله قربونت برم مرد شدنت مبارك عزيز دلم
واي ماماني دقيقا" دركت مي كنم چه لحظه هايي رو گذروندي من كه هيچ وقت يادم نمي ره اينقدر بعد از ختنه آريا رفتم دكتر و اومدم از ترسم دكتره صداش دراومده بود كه بابا چه خبرته مگه فقط بچه تو ختنه مي كنه خوب چه كنم با كوچكترين گريه آريا گريه من زودتر در اومده بود ديگه همه عاصي بودن خوب ديگه مادر بودن يعني همين ديگه
خدارو شكر كه آقا بهداد ما زياد اذيت نشده خاله قربونش برم


خدا نکنه خاله جون ... بوووووس
واقعا خداروشکر میکنم که براش راحت گذشته ... وگرنه من اشکام دائم سرازیر بود !!
ریحانه
13 اردیبهشت 91 11:51
سلام عزیزم
خوبی؟
مبااااارک باشه
ماشالا بزرگ شده
خیلی وحشتناک بودا
دلم ریش ریش شد
نازی
مرحله ی بعدش چیه؟
راستی دیگه مامان باتجربه ای شدیا واسه بهداد جون تبریک می گم


سلام عزیزم
مرسی
وحشتناک ماله یه دقیقه اش بود !!
مرحله ی بعدش افتادن حلقه ی ختنه است عزیزم
ریحانه
13 اردیبهشت 91 11:52
این دکمه های یقشو باز کنین گناه داره اذیت نشه


بچم با حجاب میگرده توی خونه !!
مریمی
13 اردیبهشت 91 12:49
ای جانممممممم...فدای تو بزرگ مرد کوچک...
ماشالله تو عکسات هم معلومه که مرد شدی..ایشالا دومادیت خاله جون...

وای نارینه جونم منم از الان غصه ختنه محمدصادق رو دارم... البته با پستت یکم اروم شدم...دعاکن خدا به ماهم یه پسراروم و صبور بده...


مرسی خاله ی مهربون
انشالله به سلامتی برسه اون روز که محمد جون رو ببری ختنه ...
فرنوش
13 اردیبهشت 91 18:11
سلام نارینه جونم مبارک باشه الهی فداش بشم که دیگه مرد شده ای جانممممممممم قربون لبات بشم شیطونک ماشالله خیلی آقا شدی بوسسسسسسسس


سلام عزیزم ...
سلامت باشید ... انشالله برای شما
مامان مانی جون
14 اردیبهشت 91 17:41
وای نانا جون با دستگاه که بهتر بود مانی جونم اصلا اذیت نشد و حلقه هم نداشت
راستی امروز یادم اومد قبل از زایمان کلی خوشت درست کرده بودی
چی شد خوردینشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تموم شه بود که شیرینی ها رو خوردی


دستگاه چجوره دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخوردیمشون ... حس داغ کردنشم نبود
آوين
15 اردیبهشت 91 15:02
مرد كوچلوي خاله سلام خوب ماماني رو سر گرم كردي كه ديگه ازش خبري نيست ميبوسمت


وقت سر خاروندن نذاشتم براش
مامان مانی جون
15 اردیبهشت 91 15:37
نمیدونم چه جوریه اما دکتر گفت با دستگاهه
نه بخیه داشت و نه حلقه
واسه پسر بعدیت


قدرت خدا !!!!

چه کارا
عسل
22 اردیبهشت 91 16:56
واییییییییییییییییییییییییی غنچه لباشووووو


قابل نداره !