روزیکه مرد شدم !!
شکوفه ی بهار نارنج مامان
پنجشنبه : دایی 1 زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد ... منم گفتم اگه بهداد بیقراری نکرد میام .... تا غروب با بابایی و شما سر و کله میزدم .... غروب تصمیم گرفتیم که بریم خونه دایی 1 مهمونی ... مامان بزرگ همراه دایی رفت و قرار شد ما هم همراه خاله 3 بریم ... داشتم میخوابوندمت که خانوم همسایه زنگ زد که میخواد برای دیدنت بیاد !! گفتم حتما میاد و زود میره ... تشریف اوردند ... کلی قربون صدقت رفت و در کمال آرامش نشست به حرف زدن ... بنظر خانوم همسایه شما شبیه هیچکدوم از ماها نیستی ... نه من نه بابایی !!!! در همین حین خاله 3 زنگ زد که ما داریم میاییم دنبالتون و بابایی بهش گفت ما فعلا مهمون داریم ... شما برید ... خانوم همسایه دو ساعتی مهمونمون بودن و تا تشریف ببرند دیر شد و مهمونیمون بخاطر خانوم همسایه به هم خورد ... بعدشم دایی زنگ زد و گفت چرا نیومدید و اینا ... این رو هم بگم که وقتی خانوم همسایه اومد دیدنت تازه خوابیده بودی و ایشون با بغل نمودن شما بیدارت کردند و بیخواب !!!! و اینجوری شد که شما تا آخر شب غرغر داشتی و کلافه بودی از بدخوابی ...
جمعه : بابایی ادارست ... ما هم تا لنگ ظهر خوابیدیم ... بعدشم مامانی تنبلیش شد غذا بپزه و تا شب یه جعبه شیرینی که خانوم همسایه اورده بود رو بلعید !!! عصری مامان بزرگ اومد و کلی دعوام کرد که چرا چیزی نخوردی !!!!!!!! الهی مامان فدات بشه که با یه شیر بیمزه امروز رو سر کردی !!!
شب زنگ زدم به دوستم و برای فردا نوبت گرفتم .... نوبت ختنه !!!!!!!!!!!!!!
شنبه : بابایی خونست ... قراره عصر بریم بیمارستان ... وووووووووووووی .... از صبح استرس دارم ... همش به بابایی میگم ولش کن بچم گناه داره ... دردش میاد ... !!! بالاخره عصر شد ... همراه خاله 1 و بابایی رفتیم ... همه چیز خوب بود تا اون وقتی که اسممون رو خوندن و شما همراه خاله 1 رفتی تو اتاق ... بعد از چند دقیقه خاله اومد بیرون !!!!! و تو و دکتر تنها موندین ... من و بابایی هم از بیرون برات آیة الکرسی میخوندیم ... بعد از چند دقیقه ( دقیقا نمیدونم چند دقیقه !!) خاله رو صدا کردن و خاله رفت و شما رو اورد ... بمیرم برات که داشتی از توی گلوت هق هق میکردی و اشک روی صورتت خشک شده بود .... چشمات پر از ترس بود ... اشک مامانی رو درآوردی ... بغلت کردم و نشستیم ... همینجور باهات حرف میزم و تو هم هق هق میکردی ... فعلا درد نداشتی ولی چون پاهات رو بسته بودن و دستت رو نگه داشته بودن خیلی ترسیده بودی ... باید 20 دقیقه مینشستیم و دوباره جای عملت چک میشد ... تازه تو دستم اروم گرفته بودی ... مامانای با تجربه ای که اونجا بودن میگفتن دردت دو ساعت دیگه شروع میشه و من وحشت داشتم از دو ساعت آینده ... چون اصلا دلم نمیخواست گریت رو ببینم ...
دوباره چک شدی و همه چیز خوب بود و اومدیم سمت خونه ... به محض اینکه توی ماشین نشستیم جیغت رفت هوا ... نیم ساعت بعد از عمل !! من که حسابی هول کرده بودم ...اومدیم خونه مامان بزرگ ... من که داشتم گریه میکردم ... چون مدام جیغ میزدی و از گریه رنگت کبود میشد و من نگران بودم که هر لحظه ممکنه نفست قطع بشه ! خاله جون آرومت کرد و داد بغلم تا شیرت بدم ... تا نیم ساعت مدام گریه کردی ... بعدشم تو بغلم خوابت برد ولی هنوزم هق هق میکردی و دل مامان برات کباب شده بود !!
بابایی رفت خونه تا وسایلمون رو بیاره و شب همینجا بمونیم ... میترسیدم بیام خونه و شب بیتابی کنی ... تا 2 ساعت خوابیدی ... البته به خاطر قطره ای که بهت دادم ... بعدشم که بیدار شدی خیلی بیتابی نکردی ... ولی بازم ترس توی دلت بود و تا به پات دست میزدم قیافت عوض میشد ... !!خاله 1 تا ساعت 10 پیشمون بود بعدشم رفت ... همه میگن اولین ادرار رو که بکنی دیگه تمومه ... منم همش منتظر بودم تا شما جیش بنمایی !! تا ساعت 1 شب فقط برای شیر خوردن چشمت رو باز میکردی و میخوابیدی ... منم منتظر بودم تا هر لحظه جیغت در بیاد ... ولی تا آخر شب خبری از جیش نبود !!!
ساعت 3 بیدار شدم ... وقت شیرت بود ولی بیدار نشده بودی ... چکت کردم و دیدم بعله .... پوشکت پر از جیشه !!!!!!!!!! کلی ذوق کردم و قربون صدقت رفتم که بی سرو صدا کارت رو انجام داده بودی ... با صدای من که داشتم قربون صدقت میرفتم بابایی و مامان بزرگ هم بیدار شدن و یه جشن نیمه شبی راه انداختیم !!!!!!!!!!!!!! و بعدشم تا صبح خوابیدیم
یکشنبه : بابایی قرار بود امروز مرخصی باشه ... ولی بهش زنگ زد که باید بیای و اینا ... ساعت 10 رفت سرکار ... ساعت 12 هم خاله 1 اومد تا دوباره ببریمت پیش دکتر برای چک عمل ...دکتر گفت خیلی خوبه ... بعدشم که اومدیم خونه مامان بزرگ و به کمک خاله یه کم آب بازی کردی ... برای زودتر خوب شدن جای عملت ...
امروز هم از بیخوابی کلافه شدی ... توی کوچه ی مامان بزرگ اینا ساختمون سازی دارن و سروصداشون نمیذاشت بخوابی ... بخاطر همین هم حسابی بدقلقی کردی تا شب که سروصداها تموم شد و تو تونستی یه کم بخوابی
دوشنبه : بعد از ناهار اومدیم خونه ...................................................
فرشته ی کوچولوی من ... یکی از استرسهای مامانی تموم شد ... اونم به بهترین شکل ممکن ... قربونه صبوریت برم که به خودم رفته !! چقدر غصه میخوردم که نکنه اذیت بشی ... ولی خدارو هزار بار شکر که برات راحت گذشت ... البته تا کاملا" خوب نشی مامانی نگرانته ... ولی خوشحالم که مرحله ی اولش به راحتی برات گذشت ... انشالله بقیش هم راحت بگذره و اذیت نشی ....
این پست فقط برای این بود که خبر مرد شدنت رو بدم .... !!!!!!!!
بووووووووووووووووس برای لبات