یه اتفاق جالب !!!
این گل پسرمونه ... امروز
بابایی اداره بود و منم بعد از خوردن صبحانه داشتم پوشکت رو عوض میکردم ... تا بازت کردم چشمام گرد شد ... چون حلقت از جا در اومده بود و فقط با یه پوست نازک به جاش وصل بود ... یه کم باهاش ور رفتم شاید کنده بشه و راحت بشی و منم خیالم راحت بشه ولی دیدم نه ...همون پوست نازک حسابی چسبیده !! بیخیالش شدم و گفتم حتما تا عصری که بابایی بیاد خودش میافته و من یه مژدگونی از بابایی میگیرم !!!!
عصری بابایی اومد .. با یه جعبه شیرینی به مناسبت یک ماهگیت ... با یه عالمه ذوق ازش پرسیدم : بخاطر یه خبر خوب چقدر حاضری مژدگونی بدی ؟ بابایی هم گفت : اگه درباره بهداد باشه هرچقدر بخوای !!! حلقش افتاده ؟
هههههه کل نقشه هام نقش براب شد !!!
با همدیگه نشستیم بالای سرت تا من پوشکت رو عوض کنم ... با کلی ذوق !! ... و در کمال تعجب دیدیم که حلقه رفته سر جاش !!!!!!! قیافه ی مامانی توی اون لحظه دیدنی بود !!!!!!!!!!!!! ضااااااااااااااااااااااااایع به تمام معنا
الان آخر شبه ... با اینکه نقطه ی اتصالش فقط یه تار مو هست ولی هنوز هم نیافتاده !!!!!!!!!! میدونم که تا فردا کارش تمومه !!!!!!! و توی روز دهمش از دستش خلاص میشی ...
عااااااااااااشقتم عشقم