شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 144 مامانی برای بهداد

1391/3/24 21:44
نویسنده : نانا
315 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی من ... بهدادم

دوشنبه ... مثل همیشه تا نزدیکای طهر خوابیدی ... تا شب هم همه چیز کاملا عادی بود ...قرار بود روز پنجشنبه بچه های کلوپ قرار بذارن ... بابایی هم گفت اگه دوست داری برو ... منم دوست داشتم که برم ... رفتم سراغ لباسات تا یه دونه خوشگلش رو برای مهمونیت پیدا کنم ... یدونه از سرهمیهات که خیلی هم دوستش دارم اندازته ... آوردم و تنت کردم ... وای که مثل ماه شده بودی ... کلی ازت عکس گرفتم ... بعدشم یه مشت اسپند دودیدم !!!! خاله 3 زنگ زد و گفت فردا ناهار مامان بزرگ و خاله 1 میرن خونشون و من و تو هم بریم ... ما هم گفتیم باشه ... ماجرا از ساعت 10 شروع شد ... مثل همیشه شیر خوردی و مامانی گذاشتش رو دوشش تا آروغ بزنی ... چند دقیقه ای با هم دور زدیم .. اما وقتی خواستم بذارمت زمین ... چنان جیغی کشیدی که نگو ... از طرفی خوابت هم میومد ... این قضیه چند بار تکرار شد ... خلاصه که تا ساعت 12:30 رو دوشم بودی و داشتیم تو اتاق دور میزدیم .. حالا بغل باباتم نمیرفتی !!! مامانی دیگه پاهاش جون نداشت ... سرگیجه گرفته بودم از بس تو یه وجب جا دور زده بودم !!! ساعت 12:30 دیگه شما هم خسته شدی و خوابالو ... منم آروم گذاشتمت رو زمین تا بخوابی ... همه چیز خوب بود .. من و بابایی هم برای خواب آماده میشدیم که یهو زنگمون رو زدن ... کی بود ؟؟ کی بود ؟؟ ... بابابزرگ و مامان بزرگ از شمال اومدن

حالا تو اتاق رختخوابا پهنه ... لباس پهنه ... و بازار شام شده برا خودش ... فقط تو فاصله ای که اینا بیان بالا من تونستم لباسام رو عوض کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا بماند که بخاطر این بیموقع اومناشون چقدر حرص میخورم  ... اما امشب انگار آب یخ ریختن روم ... به زور تو رو خوابالو کرده بودم و حالا با زنگ بیموقع همه خوابت پرید و دوباره بدخلق شدی ....

اومدن بالا ... منم که خشکم زده بود ... مامان بزرگت هم که از همون اول که از پله اومد بالا با اون اعتقاد خرافاتیش یه حرص کوچولوم داد ... بعدشم که اومد تو خونه شروع کرد به انتقاد ... چرا کله بچه رو اینجوری کردین ... چرا قنداق نکردین ... چرا ملحفه هاش این رنگیه ...چرا لباساش تیره است ! ... چرا چرا چرا ... و در اخر هم کار رو تموم کرد و گفت چرا اینقدر خودت سیاه شدی ... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ومن در جواب تمام اینها لبختد میزدم !!!!!!!!!!!!

برای چشم روشنی یه سری سفره ی دستبافت و یه پتو اورده مامان بزرگ ... منم برای تشکر گفتم چرا پتو زحمت کشیدید خودتون اومدید کافی بود ... ایشون هم گفتند ناراحتی میبریم پتو رو و خندیدند و گفتند برای پسرم اوردم ( یعنی تو !)

خسته بودند !! بابایی جاهاشون رو انداخت و من و تو هم رفتیم تو اتاق کوچیکه تا بخوابیم ... تو هم که خوابت پریده بود و مدام غر میزدی ... تا بخوابیم ساعت شد 3 ... قبلش با بابایی یه بحث کوچیک کردیم ... چون بابایی فردا ادارست و من میخواستم که مرخصی بگیره چون تنهایی نمیتونستم هم به تو برسم هم غذا بپزم و اینا ... بابایی هم میگفت امکانش نیست ... خلاصه که خوابیدیم

سه شنبه : بعد از رفتن بابایی من بیدار بودم تا ببینم مامان بزرگ و بابابزرگ کی بیدار میشن تا صبحانه آماده کنم ... ساعت 8 بیدار شدن ... صبحانه خوردیم و سر سفره مامان بزرگ عذرخواهی کرد که بعد از 66 روز برای دیدنت اومده!!!! و من چاره ای نداشتم جز اینکه بگم این حرفا چیه و لبخند بزنم !!!!!!!!

دیشب یه کم غریبی کردی با مامان بزرگ ولی امروز صبح که سرحال شدی بهتر باهاش کنار اومدی و لبخند میزدی ... بعد از صبحانه و یه کم بازی کردن با تو رفتن حرم ... منم مشغول پختن ناهار بودم ... خاله 3 چند بار زنگ زد که چرا نیومدی هنوز .. و من گفتم مهمون دارم .. ولی خاله باورش نشد و فکر کرد دارم بهونه میارم برا نرفتن ... مامان بزرگ اومد دنبالم تا با هم بریم خونه خاله و وقتی دید مهمون دارم خودش رفت ... نزدیکای ظهر بابابزرگ اینا برگشتند ... ناهارم آماده بود ... برامون خرید کردن .. برای تو یه دست لباس خوشگل ... برای بابایی زیرپوش و اینا و برای مامانی جوراب ... ههههههههههههههههه

 بابایی هم ما رو متعجب کرد و ظهر اومد خونه ... ناهار خوردیم ... بعدش بابابزرگت زنگ زد برا عموت و خواست که شب بیان اینجا ... عمو جونت هم که تا حالا خودشون تشریف نیاورده بودن دیدن شما و انگار منتظر دعوت بودن قبول کردند و گفتند که میان ... منم رفتم سراغ آماده کردن وسایل شب ... بابایی هم گفت شام از بیرون میگیره و منم گفتم چه بهتر !‍!!!

مامان بزرگ و بابابزرگ رفتن خونه مامانم ... چون برای مراسم سال خاله معصوم مامانه بابایی نیومده بود ... ساعت 8 خانواده عمو اومدن ... بهار رو یکسالی بود ندیده بودم ... خیلی بزرگ شده ... و شیرین زبون ... یه کم باهات بازی کرد ... تا حالا نینی اینقدری ندیده بود و براش جالب بودی ... بعدشم که تا آخر شب کلی سوال پیچم کرد  و البته حرصم داد ... تو این مدت همش میگفت بهداد رو بده بغل من و من میگفت کوچولوئه نمیشه بغلش کرد ... تو هم که از بس تو بغل مامان بزرگ و بابابزرگ و عمو و زنعمو چرخیده بودی کلافه بودی و تا صدات درمیومد میدادنت بغل من !!

به لطف مامان بزرگ از دیروز تا حالا دوست داری وقت خواب بگیرمت رو پام !!!! و این یعنی تمام تلاشهای مامانی برای ترک دادنت باد هوا !!!!!!!!!!!!!!!

بهار از بس به همه اصرار کرده بود که تو رو بدن بغلش بالاخره دادنت بغلش ... تو این لحظه بود که مامانی دلش میخواست گریه کنه ... فقط به بابایی نگاه میکردم و اون هم خوب معنیه نگاهام رو میفهمید ولی چیزی نمیگفت ... چند باری دادنت بغلش و من هرچند بارش اشک تو چشمام جمع میشد ... آخه دقیقا" حس میکردم که داری تو دستاش اذیت میشی ... بعدشم که گذاشتنت رو پاش و اونم تو رو تاب میداد و میخندید و تو از تکونای ناموزونش تعجب میکردی ... بعدشم گیرداد که بذاردت توی ننوت ... جایی که اصلا دوستش نداری ... توی ننوت بودی و بهار هم با قدرت تمام تابت میداد ... و همه نگاش میکردن ... بیشتر از این نمیگم .. چون هر لحظه یاد قیافه ی مطلومت میافتم و ممکنه اشکم در بیاد ...

خلاصه که شام خوردیم و مامان بزرگ و بابابزرگ راهی شمال شدن ... و عمو اینا هم رفتن ... اما به محض اینکه عمو و زنعمو و بهار از پاگردمون رفتن پایین اشکم در اومد ... بغلت کردم تا شیرت بدم و هق هق گریه میکردم ... بابایی که اومد بالا جلوم نشست و گفت چی شده ... و من گفتم بچه ی من عروسک نیست که دادینش بغل یه بچه فسقلی ... بابایی هم گفت من که گفتم نه بقیه گوش ندادن ... منم گفتم از این به بعد یه جوری بگو که بقیه حالیشون بشه وگرنه خودم میگم و حالیشون میکنم ... بابایی هم ناراحت شد از حرفم و دیگه باهام حرف نزد ...

من اصلا حرف بدی نزدم ... قبول دارم که میتونستم این حرفا رو یه کم دیرتر بگم .. ولی هم خسته بودم هم اینکه واقعا دلم برات کباب شده بود ... عادت نداری به این همه بغل شدن ... بعدشم انتظار داشتم وقتی من به اطرافیان خودم میگم که لپ بهداد رو بوس نکنین .. بهداد رو بغل بچه ها ندید .. یا وقتی دختر خاله هات .. یا دختر داییهات میخوان بغلت کنم بی رودربایستی میگم نه ... انتظارم بیجا نیست که بابایی هم همینکار رو بکنه ...

خلاصه که به همت مامانیت خوشحالی دیدن پدرو مادر و داداش بابایی از چشماش در اومد !!!!!!!!!!

امروز هم که خاله 1 اومد بردتت حموم ... بعدشم مامان بزرگ اومد ببیندت چون امشب میخواد بره مشهد انشالله ... منم تا ظهر خواب بودم و البته بخاطر گریه ی مفصل دیشب چشمام پف داشت و فکر کنم خاله و مامان بزرگ اصلا" متوجه نشدن که من گریه کردم !!!!!!!!!!!

خونه رو جارو کشیدم و دوش گرفتم ... هنوز هم بابایی باهام حرف نمیزنه ... فعلا تو نقطه ی مشترک من و بابایی برای حرف زدن هستی !!!! تا ببینیم چی پیش میاد ...

فکر کنم فردا هم مهمونی نرم با این اوصاف !!!!!!!!!!!!!

عاشقتم کوچولوی مظلوم من

 امروز 68 روزته :: 2 ماه و 6 روز :: 9 هفته و 5 روز

تو و بهار !!!!!!!!!!!!!!!!!!لباس مهمونی بهداد جونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سارا
25 خرداد 91 3:11
وای نارینه جونم چقدر سخته مهمونات بی خبر میان. اونم اون موقع شب
بهشون بگو شما که زحمت می کشین این همه راهو میایین قبلش یه هماهنگی کنین که ما خونه باشیم، یه وقت شرمنده تون نشیم. اینجوری گمونم حساب کار بیاد دستشون
بعدشم سر بهداد با هیچ کس تعارف نکن و مراعات هیچکس رو هم نکن. اگه حس کردی داره اذیت میشه حتما وارد عمل شو. اما خیلی سخت نگیر و حساس نباش.
همسری هم گناه داره. زودتر با هم آشتی شین.
این بود انشای من

ماشالله همیشه جواب تو استینشون دارن ... میگن تو خیلی تشریفاتی هستی !! ههههههههه ساعت 12 شب تشریفاتم کجا بود !!!!

باور کن حساس نیستم ... دلم برا بچم میسوزه خوب

ما قهرمون تا 24 ساعته فقط !!
نمره انشاتم 20 عزیزم
خاله ي اميرعلي
25 خرداد 91 13:03
سلام عزيزم
چي بگم من هيچي نميتونم راجب مهموناي سرزدت بگم
بخدا انقد ناراحت شدم كه گفتي بهدادي رو داده بودن بغل بهارو تو هم ناراحت شده بودي يعني همه ي مامانا اينقد رو كوچولوشون حساسن يعني منم مث شما ميشم واااااي يعني آدم اينقد بچشو دوست داره؟واقعا چه حس قشنگيه اين حس مادري
عزيزم همسري هم چيكار كنه اونم حتما ناراحت بوده ولي نميتونست چيزي بگه حتما تا حالا آشتي كردين
اي جاااااااااااااااااانم همينجوري ميخام بچلونمش چه قدر ناناز شده با اين سرهم نارنجي رنگش
حتما برو عزيزم بهت خوش ميگذره
راستي اسفند يادت نره!!!


سلام دوستم ...
آره عزیزم .. حس مادری خیلی قشنگه ولی بعضی وقتها زجرآور میشه ... چون باید از یه موجود دیگه پشتیبانی کنی ولی بعضی چیزا نمیذاره !!!!

چشم عزیزکم
مامان مانی جون
25 خرداد 91 14:38
اولا چشم بابای بهداد روشن
ههههههه
دوما درکت میکنم بد جووووووووووووور
این مشکل همه هست
الهی زود تر آشتی کنین


ممنونم

مشکله حل نشدنی هم هست !!
الهه مامان روشا جون
27 خرداد 91 0:08
خسته نباشه مامان بزرگ بهداد جون.نکنه فکر کرده چون دیر اومه به سلامتی دارید دامادش میکنید خونتون عروسی خونه است تا صیح بیدارید به بزن و بکوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ببخشیید ناینه جون حرف دللم رو نوشتم بدت نیاد


ههههههههههههههه خواهش میکنم