شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 145 مامانی برای بهداد

1391/3/26 23:59
نویسنده : نانا
688 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری

پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 10 خوابیدم ... بعدش بیدار شدم و دلم پیش دوستام بود شدیدا" ... ولی چون دیدم باباییت چیزی درباره رفتن و نرفتنم بهم نگفت بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم ... تا ساعت 11 که دختر خاله زنگ زد بهم ... امروز تولدش بود ... گفت برای ناهار برم خونشون ... منم گفتم بذار بهداد بیدار بشه میام ... بیدار شدی و شیر خوردی و عوضت کردم ... داشتم آماده میشدم که بریم خونه خاله که یهو بابایی زنگ زد و گفت : کجایی ؟ گفتم : خونه !! گفت نرفتی قرار !!!؟؟؟ در اینجا بود که انگار آب یخی رو بر من ریختند ... هههههههههههه کلی دلم سوخت از اینکه بخاطر فکر الکی خودم قرار رو از دست داده بودم ... از طرفی هم به دخترخاله قول داده بودم برم پیششون .... خلاصه که قرار نرفتم و رفتم خونه خاله

خیلی خوشحال بودی ... همون لباس نارنجیه رو تنت کردم ... خاله رو که میشناسی کلی قربون صدقت رفت و اسپند دود کرد ... خیلی آقا بودی ... شیر  میخوردی و بازی میکردی و میخوابیدی ... تا ساعت 6 که دایی 1 و خانواده اومدن ... بعدشم بابایی اومد و شام خونه خاله 1 موندیم ... بعدشم رفیم خونه خاله 3 ... از مشهد اومدن .. رفتیم دیدنشون ... خاله برات یه بلوز و شورت خوشگل آبی آورده که اول فکر کردیم بزرگه ازت اما امروز تست کردیم و دیدیم اندازته !!!

جمعه : ساعت 6 برای شیر دادنت بیدار شدم ... اینقدر دلم میخواست برم سرخاک ... چون فردا سالگرد اصلیه خاله معصومه ولی بابایی نیست تا بزارمت پیشش و برم ... اونروز که برای سالگرد خاله رفتم اینقدر هول هولکی بود که اصلا بهم نچسبید ... اما خوابم میومد ... تا دم ظهر خواب بودیم ... بعدشم که بیدار شدیم و مثل همیشه ... البته با بابایی یه کم حرف زدیم ... درباره مهمونامون !! ... و من رسما عذرخواهی کردم از بابایی که اونجوری بهش تذکر داده بودم .... و خلاصه آشتی شدیم ... یعنی دیروز با اینکه رفتیم مهمونی ولی همچنان با بابایی سرسنگین بودیم ...ههههههه

عصری دلم میخواست یه چرت بزنم ... تو رو خوابوندم و تا اومدم کنارت دراز بکشم دیدم خاله 1 زنگ زد که ما داریم میریم سرخاک اگه دوست داری بیا ... تو رو سپردم به بابایی و رفتم ... چقدر هم هوا گرم بود .. نمیشد دست روی سنگ قبر گذاشت ... خدا رحمت کنه خاله و بابابزرگ رو ... تمام مدت که تو راه بودم و توی قبرستان بهشت زهرا به یاد پارسال بودم که  این موقع چه حالی داشتیم ... حدود نیم ساعتی بودیم و برگشتیم ... تو راه برگشت مامانی برات یه قلک خرید ... یه قلک سفالی کوچولو !!

شب لباسی رو که مامان بزرگ و خاله 3 برات آورده بودن رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم ...کاملا اندازته !!! فکر میکردم بزرگه !!!! با قلکت هم عکس انداختم ....!! امروز برای اولین بار آستین کوتاه و شورت تنت کردم !!! تیپ تابستونی ....

میبوسمت فرشته ی خودم

امروز 70 روزته :: 2 ماه و 8 روز :: 10 هفته تمام

عکسها در ادامه مطلب

بهداد و قلک کوچولوش !!!

بهداد و لباس مامان بزرگ

بهداد و سوغاتی خاله

بهداد و تیپ تابستونیش !

یادت نره بگی ماشالله !!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله ي اميرعلي
27 خرداد 91 14:34
سلااااااااام
هزارماشالله... چه تيپي زده اين فسقلي كووچولو
خانوم گل قلك كجاش كوچيكه اينكه از بهداديم بزرگتره ههههههه مباركش باشه
راستي دست مامان جون و خاله3 درد نكنه واقعا لباس هاي قشنگي خريدن البته قتندعسلمون چون خشگلو نانازه هر چي تنش كنيم بهش مياد
تولد دختر خاله هم مبارك باشه ولي حيف شد كه نرفتي قرار حالا عيب نداره ايشالاه دفعه ي بعد
هوراااااااا با همسري آشتي كردين آفرين دوستم
ديگه چي بگم؟آهان خدا خاله معصوم و بابابزرگ رو رحمت كنه روحشون با انبيا محشور باد
و يه چيز مهم روي گل بهداد جونو ببوووووووووووووووووووس حسابي البته يواش تر چون پوست فسقلي حساسه


مرسی خاله از همه ی تعریفات ...
بوس هم فقط از زیر گردنش و کنار گوشش مجازم !!
مامان مانی جون
27 خرداد 91 15:58
آخیش چه قلک کوچولویی
الهی زودی پر شه
میگم عکاسیت تعریفی نداره ها مثه خودمی
ههههههههه


ایشالله زود پر بشه....

وااااااااااااااااا عکس میگیرم به این خوشگلی !!
مامان مانی جون
28 خرداد 91 16:07
بابا خوشگل ندیدی
تو همه عکسا انگار بچه رو ترسوندی یا دوربینت ترسناکه


هههههههههههه نه بابا ... بچم توجهش به دوربین زیاده !!
لی لی
29 خرداد 91 21:25
سلام
آخی گناه داشتی نتونستی بری
میگم ا
این قلکه خیلی کوچیکه چیزی توش جا نمیشه که
بهداد جونیم که چشماش چهار تا شده چررررررررا؟ناز بشهبراش
راستی نانا جان من شما رو لینکیدمو با اجازت مرتب میام میبیخونمت


سلام دوستم

خیلی هم دلم سوخت !! البته در عوضش کیکی تولد خوردم !!!

قلک بزرگتر پیدا نکردم ...!!
بهداد جونی توجهش به دوربین زیاده ... چکارش کنم ... همه ی عکساشم پر از تعجبه همیشه !!!

مرسی لینکم کردی ... منم لینکت میکنم

ریحانه
30 خرداد 91 12:11
سلام عزیزم
خوفی؟
واااااااااااای که تو چقد زندگی رو سخت می گیری دخمل!
انقد خودتو اذیت نکن
انقدم وقتی گریه می کنی به بچه شیر نده وقتی آروم هستی شیرش بده روش تاثیر می ذاره ها!!!!!!!
ماشالا چقد بزرگ شده
امتحانای ترممه
التماس دعا
بیشتر به فکر خودتون باش

سلام دوستم ... شکرخدا خوبیم ...
بعضی وقتا خل میشم دیگه !! کاریش نمیشه کرد !!! ولی اینبار اصلا سخت نگرفتم !

ایشالله امتحانات رو خوب بدی و بیشتر بیای پیشمون دوستم




راستی .. این آدرس وبت باز نمیشه چرا ؟؟؟؟؟؟؟
الهه مامان روشا جون
31 خرداد 91 11:59
قربونت برم با تیپ تابستونیتتتتتتتتتتتت.نارینه جون خودم چطوره؟؟؟؟؟؟الان دیگهه بهتر شدی؟؟؟؟ضمنا من مامانم همیشه میگه مرد مثل ابریشمه وقتی بره تو هم باز کردنش سخت میشه.با هم خوب باشید زندگیتون رو به خاطر اطرافیان خراب نکنید.
دیگه نبینم با آقای همسری سر سنگین باشی.(الهه خواهر شوهر نارینه جون میشود.)
بیا جشن دندونی روشا جون رو ببین دل باز میشه.
دوستت دارم خواهرانه عزیزم.


ممنون دوستم ..

واقعا مامانت گل گفته ... با هم خوبیم ... خودش فکرش مشغوله ...
حتما میام عزیزم ...

شما عزیز مایی
سمانه مامان پارسا جون
1 تیر 91 1:27
چقدر ناز شده بهداد جونم
چه لباسای نازی
مبارکش باشه عزیز دلم


مرسی عزیزم

سلامت باشی