یادداشت 145 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری
پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... منم تا ساعت 10 خوابیدم ... بعدش بیدار شدم و دلم پیش دوستام بود شدیدا" ... ولی چون دیدم باباییت چیزی درباره رفتن و نرفتنم بهم نگفت بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم ... تا ساعت 11 که دختر خاله زنگ زد بهم ... امروز تولدش بود ... گفت برای ناهار برم خونشون ... منم گفتم بذار بهداد بیدار بشه میام ... بیدار شدی و شیر خوردی و عوضت کردم ... داشتم آماده میشدم که بریم خونه خاله که یهو بابایی زنگ زد و گفت : کجایی ؟ گفتم : خونه !! گفت نرفتی قرار !!!؟؟؟ در اینجا بود که انگار آب یخی رو بر من ریختند ... هههههههههههه کلی دلم سوخت از اینکه بخاطر فکر الکی خودم قرار رو از دست داده بودم ... از طرفی هم به دخترخاله قول داده بودم برم پیششون .... خلاصه که قرار نرفتم و رفتم خونه خاله
خیلی خوشحال بودی ... همون لباس نارنجیه رو تنت کردم ... خاله رو که میشناسی کلی قربون صدقت رفت و اسپند دود کرد ... خیلی آقا بودی ... شیر میخوردی و بازی میکردی و میخوابیدی ... تا ساعت 6 که دایی 1 و خانواده اومدن ... بعدشم بابایی اومد و شام خونه خاله 1 موندیم ... بعدشم رفیم خونه خاله 3 ... از مشهد اومدن .. رفتیم دیدنشون ... خاله برات یه بلوز و شورت خوشگل آبی آورده که اول فکر کردیم بزرگه ازت اما امروز تست کردیم و دیدیم اندازته !!!
جمعه : ساعت 6 برای شیر دادنت بیدار شدم ... اینقدر دلم میخواست برم سرخاک ... چون فردا سالگرد اصلیه خاله معصومه ولی بابایی نیست تا بزارمت پیشش و برم ... اونروز که برای سالگرد خاله رفتم اینقدر هول هولکی بود که اصلا بهم نچسبید ... اما خوابم میومد ... تا دم ظهر خواب بودیم ... بعدشم که بیدار شدیم و مثل همیشه ... البته با بابایی یه کم حرف زدیم ... درباره مهمونامون !! ... و من رسما عذرخواهی کردم از بابایی که اونجوری بهش تذکر داده بودم .... و خلاصه آشتی شدیم ... یعنی دیروز با اینکه رفتیم مهمونی ولی همچنان با بابایی سرسنگین بودیم ...ههههههه
عصری دلم میخواست یه چرت بزنم ... تو رو خوابوندم و تا اومدم کنارت دراز بکشم دیدم خاله 1 زنگ زد که ما داریم میریم سرخاک اگه دوست داری بیا ... تو رو سپردم به بابایی و رفتم ... چقدر هم هوا گرم بود .. نمیشد دست روی سنگ قبر گذاشت ... خدا رحمت کنه خاله و بابابزرگ رو ... تمام مدت که تو راه بودم و توی قبرستان بهشت زهرا به یاد پارسال بودم که این موقع چه حالی داشتیم ... حدود نیم ساعتی بودیم و برگشتیم ... تو راه برگشت مامانی برات یه قلک خرید ... یه قلک سفالی کوچولو !!
شب لباسی رو که مامان بزرگ و خاله 3 برات آورده بودن رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم ...کاملا اندازته !!! فکر میکردم بزرگه !!!! با قلکت هم عکس انداختم ....!! امروز برای اولین بار آستین کوتاه و شورت تنت کردم !!! تیپ تابستونی ....
میبوسمت فرشته ی خودم
امروز 70 روزته :: 2 ماه و 8 روز :: 10 هفته تمام
عکسها در ادامه مطلب
بهداد و قلک کوچولوش !!!
بهداد و لباس مامان بزرگ
بهداد و سوغاتی خاله
بهداد و تیپ تابستونیش !
یادت نره بگی ماشالله !!!!!!!!!!!!