شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 146 مامانی برای بهداد

1391/3/31 23:58
نویسنده : نانا
249 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه کوچولو

شنبه : بابایی رفت اداره من و تو هم تا ساعت 4 خوابیدیم ... نه یه سره ها !! ... بیدار میشدی شیر میخوردی میخوابیدی ... گاهی هم بازی میکردی تا خوابت ببره .. منم پا به پات خوابیدم !!! خسته بودم ... خیییییلی !!! .... تازه وقتی هم که بابایی اومد بازم خوابم میومد !! بعدشم که یهویی تصمیم گرفتم ببرمت حموم !!خودم !!! تنهایی !!! همه چیز سریع اتفاق افتاد !!!!!! ههههههههه

بردمت توی حموم ... خجالت میکشم بگم بار اولی بود که لخت بغلت میکردم !! خوابوندمت روی پام و تنت رو شستم ... تو هم همینطور توی چشمام زل زده بودی ... آخه همیشه خاله رو تو این وضعیت دیده بودی .. ههههههه بعدشم دمرت کردم و پشتت رو شستم ... بعدشم صورتت رو ... اما ترسیدم سرت رو بشورم !!!!!! به نظرم سرت شستن نمیخواست کچله مامان !!!!!!!!!! دادمت دست بابایی و خودم زود دوش گرفتم و اومدم بیرون ... در حال لباس پوشیدن هم هنوز با تعجب نگام میکردی ... فکر کنم با خودت فکر میکردی مامانت قاطی کرده ... هههههههههههه

خیلی سخت بود ... ترس هم داشت ... ولی مزه داد ... همیشه وقتی با خاله میرفتی حموم من از لای در نگاه میکردم و با خودم میگفتم چقدر خاله داره لذت میبره و امروز خودم لذتش رو تجربه کردم ... هر چند ترسم بیشتر از لذت بود ... و در آخر هم خیس عرق بودم از استرس !!!!

بعد از حموم هم یه نیم ساعتی خوابیدی و تا آخر شب هم بابایی با روش خودش مراقبت بود تا سرما نخوری !!!!!!!!!!!!!!!!!

یکشنبه : حموم کردن دیروزت خیلی بهم مزه داده انگار .. چون بعد از اینکه کلی کارخرابی کردی به بابایی پیشنهاد دادم تا ببریم بشورمت ... بازم خجالت میکشم بگم که تا حالا نشستمت !!! ... آمادت کردم و با کمک بابایی شستمت و تو باز هم غرق تعجب بودی ....

دوشنبه : دیشب نه تو خوب خوابیدی نه من ... صبح هم که با سروصدای کوچه نمیشد بخوابیم ... برا همین هم تا عصری کسل بودیم ... مثلا روز عیده ولی اصلا رمق نداشتم از جام پاشم .. مامان بزرگ هم دیشب از مشهد برگشته ولی باباییت هم بیحوصله است (‌به خاطر مسایل کاریش ) و من رغبت نمیکنم پیشنهاد بدم بریم خونه مامانم ... اصلا کلا روز کسالت باری بود !!! عصری تشک بازیت رو پهن کردم و گذاشتمت توش ... خوشت نیومد و بازم داشتی درودیوار رو میدیدی ... ولی من از رو نرفتم و از توش درت نیاوردم ... در نهایت مجبور شدیم میله های روی تشک رو ببندیم به گوشه های ننوت و به عنوان دکور بذاریم گوشه اتاقمون !!!!!!

سه شنبه : از صبح حالم گرفتست ... همینجور الکی ... فکر کنم خوابم میاد !!!

بابایی هم که تلاشی در جهت سرحال شدن ما نمیکنه !!!! چند وقتیه فکر میکنم خسته است ... اینقدر که به مسائل کاریش فکر میکنه ... از طرفی هم وقتی از اداره برمیگرده اینقدر من خسته و لهم که خستگیش به تنش میمونه !!! باید دنبال راه چاره باشم تا افسردگی نگرفته ...

 ساعت حدودای 7 تصمیم گرفتیم بریم پیش مامان بزرگ ... داشتیم حاضر میشدیم ... اول تو رو حاضر کردم ... دیدم داری غرغر میکنی ... خوابت میومد ... گفتم تو ماشین میخوابی ... آماده شدیم و رفتیم ... ولی رفتن همانا و غرغر کردن تو هم همانا !!

وقتی رسیدیم خاله 3 و دخترش داشتن میرفتن ... تو هم یه کم غر زدی و بغل خاله نرفتی ... یه کم شیرت دادم ولی نخوابیدی و همینجور غر میزدی ... خاله 1 و دختراش اومدن ... خاله گفت ببرمش حموم .. من گفتم امشب بیحوصلست بذاره برا فردا ... دیگه غرغرات تبدیل به گریه شده بود .. نه شیر میخوردی نه بغلم میموندی .. دوست داشتی بابات بغلت کنه و راه بره ... بالاخره گذاشتمت رو پام و خوابیدی !!!!! توی نیم ساعتی که خواب بودی شام خوردیم ... بعدشم شما با گریه بیدار شدی و شروع کردی دست خوردن ... اومدم بهت شیر بدم نخوردی ... گذاشتم روپام جیغ زدی ... ما هم کاسه و کوزمون رو جمع کردیم اومدیم خونه !!!!!!!!!!!!!!! لوووووس !!!!!!!!!!

اومدیم خونه .. یه کم شیر خوردی ... 5 دقیقه توی بغلم خوابیدی و بعدش که بیدار شدی دوباره همون فرشته ی آروم خودم بودی !!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم امشب حوصله ی ددر نداشتی ... یا اون موقعی که ما رفتیم بد موقعی بود و بیخواب شده بودی ... به هر حال .... امشب مهمونیمون از حلقمون زد بیرون ...!!!

مامان بزرگ برامون سوغاتی هم داد ... یه دست لباس خوشگل هم برا تو آورده ... هر وقت تنت کردم عکسشو میذارم ...

چهارشنبه : دیشب بارونی بارید که نگووووو ... دلم تازه شد ... فقط حیف که حالشو نداشتم برم پشت پنجره ... در عوض تا صبح صدبار بیدار شدم و تورو چک کردم تا از صدای رعدوبرق نترسیده باشی !!! بابایی رفت اداره ... خاله 1 اومد و بردت حموم ... بعدشم کلی تشویقم کرد که تنهایی بردم و شستمت !! بعدشم ملحفه جدیدت رو برید و برد خونشون تا بدوزه ... بعدشم من و تو منتظر موندیم تا بابایی از اداره بیاد .. بعدشم تو همش خوابالو بودی امروز نمیدونم چرا !!!

همین دیگه ...

امروز اخرین روز بهار بود شکوفه ی بهار نارنجم ...

با حضور تو هر رور بهارمون بوی بهار نارنج میداد ...

عاشقتم فرشته کوچولوم

امروز 75 روزته :: 2 ماه و 13 روز :: 10 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مانی جون
8 تیر 91 21:17
وای خیلی حس خوبیه که آدم خودش بچه شو حموم کنه حال میده
منم اول میترسیدم آب بریزم سر مانی اما سرشو میشستم و اب رو از بالای پیشونیش میریختم


آره .. خوش به حال خالش که اینقدر حس خوب داشته !!