شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 148 مامانی برای بهداد

1391/4/5 21:40
نویسنده : نانا
270 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار من

پنجشنبه : بابایی صبح رفت خرید .. ما هم لالا بودیم ... برات یه کامیون پر از دراژه خریده !!! خیلی نازه ... دوستش دارم ... دراژه هاش مال من کامیونش هم مال تو !! تقسیمه عادلانه !!!

کار خاصی نکردیم ... داریم با بابایی برنامه میریزیم که اگه بشه قبل از ماه مبارک رمضان بریم شمال ... هر چند اصلا دلم نمیخواد ... ولی حس میکنم بابایی به این مسافرت نیاز شدید داره !! بدجور کسله ... هیجوری هم کسالتش رفع نمیشه !! خلاصه که باید به یه مسافرت اجباری فکر کنم !!!

امروز بدخوابتر از همیشه بودی و این باعث شد که شب گریه و زاری راه بندازی برا خوابیدن !!! جیغ میکشیدی .... بنفش !!!!!!!!!!!! نه شیر خوردی نه بازی کردی ... فقط رو پا بودی و در حال تاب تاب خوردن !!!! پاشنه ی پام ترکید از بس تابت دادم ... بالاخره ساعت 2 خوابیدی تا ساعت 6 صبح !!!!!!!!!!!!

جمعه : بابایی رفت اداره ... نزدیکای ظهر زنگ زد که دخترعمت و دوستش حرکت کردن سمت تهران ... و من بسیار بسیار خوشحال شدم !!! خاله 1 ملحفه هات رو اورد و زود رفت ... شما همچنان خواب بودی از خستگی دیروز ... منم مشغول کارای خودم شدم تا غروب که بابایی از اداره اومد ... داشتم از حال میرفتم ... بابایی تو رو تحویل گرفت و من یه چرت خوابیدم .. ساعت 8 مهمونا اومدن ... آقا رحمت و پسرعمت و دختر عمت و زهرا ... زیاد شده بودن نمیدونم چرا !!!!!! لحظات اول خوب بود ... از راه دور باهات صحبت میشد و فقط نگاهت میکردن ... سفره شام رو انداختیم و شام خوردیم و دختر عمه جونت ظرفها رو شست !!! و من با نگرانی نگاه میکردم که چجوری کف آشپزخونه غرق اب میشه !!!! بعد از شام آقا رحمت و پسر عمت رفتن و من موندم و تو و دوتا دختر بچه ی **** !!!!!

کم کم شروع شد ... اول از لمس کردن دستات شروع شد ... کم کم هم رسید به سرت و شیکمت ... بعدشم صورتت !! دیگه صدام در اومد ... اولتیماتوم دادم که بوس فقط از دستاش و به لپاش هم دست نزنید چون جوش میزنه !!!!! این اولتیماتوم جواب داد و تا آخر شب راحت بودم !!!

شنبه : بابایی خونست خداروشکر ... به همت دختر عمه و زهرا تا ساعت 10 بیشتر نخوابیدی ... توی خواب چندین بار چشمات رو باز وبسته میکنی و من اینو میدونم اما این دوتا شده بودن نگهبان تو !!! هر بار که چشمت باز میشد فوری شروع میکردن به حرف زدن باهات و تو هم با چشمای گردشده نگاشون میکردی و بعدم گریه میکردی !!!! تا غروب همین بساط بود و خیلی اذیت شدی ... بخاطر همین بدخوابیدنت ... هی من و بابایی میگیم توی خواب چشماش رو باز کرد حرف نزنید اما کو گوش شنوا !!!! بعدشم که بابایی دید داری خیلی اذیت میشی و بیحال شدی از بدخوابی بهشون گفت اصلا سمت بچه نمیایید تا بخوابه و خودش بیدار بشه .... و تو رو نجات داد از دستشون ... یه دو ساعت راحت خوابیدی .... بعدش که بیدار شدی نوبت بازی بود ... اونم به چه طرز وحشتناکی !!! بازیهایی که اصلا عادت نداری بهشون ... و نه تنها سرگرمت نمیکرد بیشتر میترسوندت !!!! بعدشم که اینقدر صدای اویز موزیکالت رو دراوردن که سردرد گرفتی و اخرش با شنیدن صداش جیغ میکشیدی ... من و بابا هم از بس تذکر داده بودیم داشتیم از حال میرفتیم ... خدا قسمت هیچکس نکنه همچین بچه های زبون نفهمی رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از فرط خستگی ساعت 12 خوابیدی تا 5صبح !!!!!!!!!!

یکشنبه : بابایی ادارست ... شما هم از ساعت 8 بیدار شدی و در حالی که مهمونا خواب بودن با مامان یواشکی بازی کردی !!! بعدشم تا مهمونا بیدار بشن دوباره خوابیدی !!!

امروز خواهر زهرا و عمش میان دنبال بچه ها تا ببردشون خوونه عمشون .... ساعت 11 اومدن و من لحظه شماری میکردم برای رفتنشون ... چون از وقتی بیدار شدی داشتن هموونجور وحشتناک باهات بازی میکردن !!!! ساعت 12 رفتن و من یک نفس راحت کشیدم ... اووووووووووووففففففففففففففف

خوونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم و یه دوش گرفتم ... بعدشم شیرت دادم و باهم خوابیدیم تا بابایی از اداره اومد ... چقدرم این خواب چسبید ... هر چند وسطاش هی بیدار شدی ولی بازم چسبید !

 بابایی که از اداره اومد کلی شاکی بود از دست بچه ها ... و منم همه ی حرفاش رو تایید میکردم و دلم خنک میشد !!!‌( مامانی بدجنس میشود !!)

 آخر شب یه کم درباره سفر حرف زدیم ولی باز هم به تفاهم نرسیدیم و از هم دلخور شدیم ...

دوشنبه : بابایی خونست ... منم تا لنگ ظهر لالا بودم ... بعدشم که بیدار شدم پیرو دلخوری دیشب باهم سرسنگین بودیم و مثل دوتا روح توی خونه پرسه میزدیم ... بعدش من تصمیم گرفتم ببرمت حموم !!! بردمت و من و بابایی آشتی شدیم ...!!!

از حموم برات بگم که خیلی هول شده بودم ... آب هم هی گرم و سرد میشد و من استرسم بیشتر میشد ... نمیدونم چرا از صدای آب میترسیدی !! با خاله که میری نمیترسی !! برای اولین بار کامل حمومت کردم ... سرتم شستم !! یه کم هم تو گوشت آب رفت که از همون موقع تا حالا دارم دعا میکنم گوشت درد نگیره ... نمیدونم حموم بهت چسبیده یا چیز دیگست که از وقتی که از حموم اومدی دلت میخواد بخوابی و اگه دورت خلوت باشه میری تو چرت !!!! بابایی که میگه تنت سبک شده بخاطر اینه که لالات میاد ...

فرشته ی کوچولوی من ... درباره سفر خیلی دودلم ... میدونی که اون منطقه توی این فصل خیلی شرجیه ... شما هم که به شدت گرمایی ... بعدشم اولین سفرته ... بعدشم هزار تا چیز دیگه که از ذهن من میگذره و وقتی برای بابایی عنوان میکنم میگه مهم نیست ! و این حرفش بیشتر حرصم رو در میاره ... خلم دیگه .. برا چیزای الکی حرص میخورم ...

بیخیال ... پسرمو عشق است که امروز تو حموم مثل آقاها بوده ...

بووووووووووووووووووووووووووس برات

امروز ٨٠ روزته :: 2 ماه و 18 روز :: 11 هفته و 3 روز

عکس هم نداریم !!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

الهه مامان روشا جون
6 تیر 91 4:18
روشا جون در مسابقه ني ني خانه دار شركت كرده دوست داشتين راي بدين .اين هم نشاني اش:
http://sheklak_mohammad.niniweblog.com/post931.php




سارینا
6 تیر 91 10:29
بمیرم واسه بهداد جونی چی کشیذه از دست اون 2 تا دختر .........
خودتم که حسابی فکر کنم اعصابت خط خطی شده بود
مواظب خودتون باشید


الهی زنده باشی همیشه ... شما سعی کن با هیچکس رودربایستی نکنی !!!!
مامان آريا
7 تیر 91 12:00
الهي خاله برات بميرم كه از دست اين مهموناي وروجك چي كشيدي
ماماني تو هم فكر كنم كم اذيت نشدي واقعا"‌اينجور مواقع ادم نمي دونه چي كار كنه من كه توي همچين موقعيتايي گير كردم دلم مي خواست يه چندتا كتكه آبدار پشت گردناشون بزنم
واقعا" هم بيخيال بهداد و عشقست بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
خصوصي


ممنون از همدردیت عزیزم ...
خدا برا کسی پیش نیاره از این مهمونا !!!!!!!!!
لی لی
7 تیر 91 22:48
وای که آدم یه بچه داری میشنوه چقد دردسر داره خدااااااااااااااااااا
الهی که با همه ی این مشکلات همیشه سالمو شاد باشین

راستیییییییییییی
من عکس میخواستم


دردسرش شیرینه هااااااااااااااا

قابل توجه اونا که نینی ندارن !!!
عکس هم از لجم نذاشتم
مامان مانی جون
8 تیر 91 21:02
وای مغز من که با خوندن این پستت هنگ کرد چی کشیدی موندم!!!!!!!!!!!!
اما از اینکه سالمی خوشحالم


بهتره بگی از اینکه هنوز زنده ام خوشحالی !!!
مامان آريا
10 تیر 91 11:36
::XX


ذوق کردم از دیدن اینهمه بوووووووووووووس
مرسی
سارای
12 تیر 91 15:51
عززززیزم
بوووووووووووس واسه بهداد گلللللم



مرسسسسسسسسسسیییییییییییی
خاله ي اميرعلي
16 تیر 91 22:03
حالا فهميدم پس ميريد سفر شمال!!!!!! خوش بحالتون
اي وااااااي طفلي فندقيه خاله چي كشيده از دست اين شيطوناااا
اي بابا عكس هم كه نداريم دلمون رو خوش كرده بوديم كه عكس بهدادي رو ميبينيم كه نشد


آره .. میریم شمال ... میریم اونجا عرق بریزیم بلکه این دو کیلو کم شه !!