شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 157 مامانی برای بهداد

1391/5/18 18:59
نویسنده : نانا
316 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم

شنبه : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دندونم !! صبح با یک دندون درد وحشتناک از خواب بیدار شدم ... البته از دیشب دردش شروع شده بود ... ولی امروز یه جور دیگست .. نکه دندونم خراب باشه ها ... دندونه عقلمه مادر !!! تمام دندونام درد میکنه !!! انگار سر شدن !!! ساعت 10بیدار شدم و شروع کردم به غرغر کردن سر بابایی !! بیچاره !! ولی دیگه طاقت نیاوردم و رفتم دندانپزشکی که ببینم علت چیه ... نزدیک 45 دقیقه معطل شدم تا جناب دکتر یه معاینه ساده انجام بدن !!!! بعد از معاینه هم فرمودن که دندون عقل داره جاباز میکنه و باید کشیده بشه ... گفت فردا بیا برات بکشم !!!! منم گفتم باشه !!! اومدم خونه و تا شب 3 تا مسکن خوردم تا دردم آروم بگیره !!

یکشنبه : امروز همچین لثه ی پایینت رو زبون میزدی که با خودم گفتم حتما دندونت نیش زده بیرون !!!! چندین بار با دستم چک کردم ولی خبری نبود !!!! سرگرمیه جدیدته که تا شب یادت رفت !!

امروز از درد دندون خبری نبود تا عصری که بابایی از اداره اومد !!! دوباره شروع شد !! ولی شدتش کمتر بود ... بابایی گفت پاشو برو بکشش ... من گفتم نه ... آخرین باری که دندون کشیدم تمام دردش تو تنم مونده ... ووووووووووووی ... خیلی ترسناک بود ... ولی امروز مسکن نخوردم ... میدونم که برا تو خیلی خوب نیست ... هی خودم رو زدم به کوچه علی چپ تا درد دندونم یادم بره !! و بالاخره یادم رفت !!

راستی برو پست پارسال 15 مرداد رو بخون ... من که خوندم و لذت بردم ... البته از یه بخشاییش ...

دوشنبه : دندونم درد نداره !! بقول بابایی تا اسم کشیدن اومد حساب خودشو کرد و خوب شد !!! منم قول دادم دفعه بعدی که درد بگیره حتما میکشمش !!!!!

امروز افطار مامان بزرگ مهمونمون بود ... چقدر هم یاد 2 سال پیش افتادیم که بابابزرگ سر سفره دعا میکرد که انشالله خدا زودتر 3 نفرتون کنه ... و چقدرم به من برخورده بود !!! و امروز جمعمون سه نفرست و تو نمیذاری مامانی یه دقیقه سر سفره بشینه !!!

البته از لحظه ورود مامان بزرگ شروع کرده بودی به غر زدن !!! اونم اصلا طرفت نمیومد ... از دور نگاش میکردی و غر میزدی !! مامان بزرگ تا 10 پیشمون بود بعدش دایی اومد و بردش خونه ...

خوشگله مامان ... امشب با بابایی کلی خاطره مرور کردیم ... مرداد پارسال رو ... البته قسمتهای خوبشو که مربوط به تو بود ... و در آخر از بابایی پرسیدم دوست داری الان برگردیم به اون روز ... و ایشون گفت : نه !!! هههههههههههههه البته منم خیلی دوست نداشتما ... چون پر از استرس بود برامون ...

خدایا هزار بار شکرت که زندگیمون رو اینجوری برامون شاد و دوستداشتنی کردی ...

 سه شنبه : بیکاریم ... از صبح که بیدار شدیم  با هم انواع صداها رو درمیاریم ... مامانی میگه و تو هم تمام تلاشت رو میکنی تا مثل اون صدا دربیاری ... بعضی وقتا میشه بعضی وقتا هم نه !! بعدشم یه کم ملافه بازی میکنیم ... !!! یه بازی مخصوص !!! هههههههه

امشب شب قدر بود ... مثل همیشه مثل آقاها خوابیدی و من و بابایی به احیامون رسیدیم ... انشالله خدا قبول کنه ... خدا همه رو ببخشه و بعد از این دنیا ببره ... انشالله بهترینها و شادترینها توی سرنوشتمون نوشته بشه ... انشالله همه ی بچه ها عاقبت به خیر بشن و زیر سایه ی پدر و مادراشون بزرگ بشن ... انشالله خدا همه ی مریضها رو شفا بده ... انشالله خدا همه ی اموات رو مورد رحمت و مغفرت خودش قرار بده ... انشالله همه ی گره ها و مشکلات از زندگیها باز بشه و هیچکس هیچ غصه ای توی زندگیش نداشته باشه ... الهی آمین

خیلی خدارو برای داشتنت شکر کردم ... خیلی برای داشتنت ازش ممنون شدم ... و توی همه ی اون لحظه ها برای همه ی اونایی که منتظر اومدن یه فرشته تو زندگیشون هستن دعا کردم ... بودنت نعمتی بود توی اون همه ناامیدی و غصه ...

چهارشنبه : تا لنگ ظهر خوابیم ... من و تو و بابایی ... بعدشم که بیدار شدیم جارو کشیدیم و رفتیم حموم ... بابایی هم گردگیری کرد ... آخرین حموم توی 4 ماهگیت !!!!!!!!!!! هههههههههههه

واااااااااااااااااااااای داری میری تو 5 ماه ... چقدر زود !!!

واااااااااااااااااااای واکسن !!! ههههه البته واکسنت رو باید یکشنبه بزنیم ... چون بابایی سرکاره و منم دلش رو ندارم تنها برم !! ایشالله برات راحت بگذره نازم ...

اینم از آخرین روز 4 ماهگیت ... مبارکت باشه گلم ... ایشالله همیشه سلامت باشی

عاشقتم نازدونه ی من

امروز 124 روزته :: 4 ماه تمام :: 17 هفته و 5 روز

عکسارو ببین خاله

مدله جدید دست خوردن !!

دختر مامان بعد از آخرین حمام 4 ماهگیش !! ( بقول بابایی با این کلاه شبیه دخترا میشی )

اینم پسره مامان

خودت بگو دیگه !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
20 مرداد 91 0:27
الهی دندونت خوب شه
میگم تو که بلدی قشنگ دعا کنی ما رو هم مخصوص دعا کن دوست جونم
دوست جونم یعنی سرت شیره مالیدم ها
میگم چقد این پسرت رو تحویل گرفتی ها
خدا نگهدارش باشه


الهی آمین ...
هندونش خیلی شیرین بود .. دلمو زد !!!
اگه قابل باشم به یادتون هستم حتما

من تحویل نگیرم کی بگیره !!!
خاله ي اميرعلي
22 مرداد 91 22:42
سلام
ووووووووووي دندون درد !!! از دندون درد نگو كه بدتر از دندون درد دردي نيست انشالاه كه زودي خوب بشه
واااااااي به همين زودي 4ماه گذشت عافيت باشه فندقي جونم چقدر هم ماه ميشه با اين سرهمش ههههههه بابايي راس ميگه ولقعا شبيه دخمل ميشه
گلم التماس دعا دارم طاعاتتونم قبول باشه
راستي هزار ماشاالله به بهداد جوني


سلام دوستم
فعلا که اروم شده !!!
سلامت باشی گلم ...
محتاج به دعاتونم
سفانه
27 مرداد 91 1:33
واااااااااااای نانا جونم هزار الله اکبر به این شاه پسرت که خیلی نازه... خیلی هم مرده.. ایشالله خدای مهربون برات حفظش کنه.. قربونش بشم حتما براش اسفند دود کن عزیزم. چهارماهگی و واکسنش هم مبارکت باشه. آرزو میکنم همیشه در کنار هم خوش باشید و بخندید...


ممنونم عزیزم ... چشمات مرد میبینه !!!
زنده باشی و انشالله سلامت