شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 158 مامانی برای بهداد

1391/5/23 3:06
نویسنده : نانا
272 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

پنجشنبه :صبح از درد دندون بیدار شدم !! فوری یه مسکن خوردم تا بیشتر نشه .. و خداروشکر با همون یه مسکن رفت و برنگشت !! شما هم داری غر میزنی ... چرا آخه !!؟ فکر کنم با روزای اوله ماهت مشکل داری !! منم بیحوصله ام ... دلمم گرفته ناجووووور ... امروز روز فوت بابابزرگ و مدام داره تمام اون لحظه ها تو سرم میچرخه ... هی میخوام حواسم رو پرت کنم ولی نمیشه ... مدام دارم زیر لبم فاتحه میخونم برای شادی روحشون ... خدا رحمتشون کنه ... دلم تنگشه ...

مامان بزرگ زنگ زد و گفت میخواد آش بپزه و پخش کنه ... البته خودش گفت که با اون پسره نازنازیت نمیخواد بیای !!! اذیت میشه ... ما نرفتیم ولی خاله 3 آشمون رو آورد ... ببن چجوری همه رو از خودت داری فراری میدی !!!!!!!!!!!!!!!!

امشب دومین شب از شبهای قدر بود ... خدا هممون رو مورد لطف و رحمت خودش قرار بده ...

جمعه : کاری نداریم ... البته تو و بابایی کاری ندارین ... من کوزت شدم و دارم فریزر تمییز میکنم ... بعد  از 6 ماه ... داشت میمرد از کثیفی !! بعدشم که هلاک بودم از خستگی ... در این مواقع هم که شما کاملا همکاری میکنی و اصلا چشم رو هم نمیذاری ! اونقدر خسته بودم که وقتی داشتم تو رو رو پام میخوابوندم خودم هم دراز کشیدم و همونجوری خوابم برد ... بابایی مهربون هم لطف نکرده بود تا شما رو از روپام برداره و کمرم داغون شد !!! ولی خستگیم در رفت ...

شنبه : بابایی ادارست ... ما هم مثل همیشه ایم ... از صبح که پامیشیم فقط بازی میکنیم ... وقتایی هم که مامان میره سراغ کاراش مدام فکش کار میکنه و باهات حرف میزنه ... البته یه وقتایی هم لطف میکنی و برا خودت شعر میخونی و مامان استراحت میکنه ! اینقدر هم قشنگ شعر میخونی که مامان رو مجبور میکنی تا مدام قربون صدقت بره  ...

بابایی که اومد بردمت حموم ... الهی مامانش فداش بشه که اینقدر حموم رو دوست داری ... ولی بعدش سر لباس پوشیدنت بابات ازم دلخور شد !! نه خودش میتونست لباست رو بپوشه نه میذاشت من بپوشم ... منم بهش گفتم میشه بذاری لباسش رو بپوشم ؟ یخ کرد !!! بابایی هم از دستم دلخور شد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته بابایی همیشه لباست رو عوض میکنه ها ولی این بلوزت چون جلوبسته بود و یقش تنگ بود نتونست تنت کنه ...

بعدش با همون سرسنگینی که با بابایی بودیم بابایی بهم گفت چند تا از عکسای بهداد رو برا عمش ایمیل کن !!!!!!!! مسیج داده گفته بفرستید !!!!!!!!!!!!!!! و من فکم وا مونده بود از این خواسته ی عمتون !!!!

امشب آخرین شب از شبهای قدر بود ... معلوم نیست تا سال دیگه باشیم و این شبها رو ببینیم یا نه ... انشالله همه سلامت و زنده باشن ... مثل دوشب قبل تا دیر وقت بیدار موندی ... منم اصراری به خوابیدنت نداشتم ... همه جا پر از دعا و نیایشه ... پر از موج مثبت ... چه خوب که تو هم بهره ببری ... ساعت 2 خوابیدی و منم به احیام رسیدم ...

یکشنبه : بعد از بیخوابی دیشب به زور بیدار شدم و آماده شدیم بریم برای واکسنت ... تو هم بیدار شدی و سرحال سرحال بودی ... رفتیم مرکز بهداشت و دیدیم که نوشتن به علت تعمیرات منتقل شده به یه جای دیگه ... رفتم اونجا ! ... با دیدن خانومی که مسئول اونجا بود دلهره گرفتم ... یه جوری بود خانومه !! ... میترسیدم واکسنت رو خوب نزنه و دردت بیاره ... قد 67 ... دور سر 43 ... وزن 8 کیلو !!! البته من که به این وزن شک دارم ... درسته که این ماه خیلی بازیگوش شدی و شیر خوردنت درست و حسابی نبود ولی با این حال هم باید 8.300 میشدی ... بار اولی بود که بابایی هم همراه من میومد توی اتاق معاینه ... هی به من میگفت بگو دوباره وزنش کنه  چون اونموقع داشت تکون میخورد !! ههههههههه  بعدش رفتیم سراغ واکسن ... بابایی بردت رو تخت خوابوندت ... تو هم داشتی دست و پا میزدی برا خودت ... بابایی پات رو نگه داشت و خانومی واکسنت رو زد و تو هم جیغه بنفشت رو کشیدی ... ولی زود آروم شدی ... خدا رو شکر ... خیلی گریه و بیتابی نکردی ... دوباره شروع کردی به خندیدن ... یه مسیری رو باید پیاده میومدیم ... هوا گرم .. آفتاب هم تو مغز سرمون بود !! تو هم بی کلاه ... با این حال داشتی حسابی کیف میکردی برا خودت  و با دقت دور و بر رو دید میزدی ... رسیدیم خونه .. برات کمپرس سرد گذاشتم و خدا رو شکر پات ورم نکرده ... تب هم نداری ...  ایشالله تا فردا همینجور  خوب برامون بگذره

میخوام یه کم غر بزنم و از بابایی گله کنم

عصری بابایی رفت و مرغ گرفت ... و کلی خرید دیگه ... بیحوصله ای انگار و ریزریز غر میزنی ... منم ور دلت نشستم ... سپردمت به بابایی و رفتم سراغ کارام ... ولی چه سپردنی !! بابایی فقط کنارت نشسته و داره تلویزیون میبینه و تو هم داری نق میزنی .. از صدای نق نقت اعصابم خرد میشه ... چند بار به بابایی میگم نذار نق بزنه ولی بابایی تنها کاری که میکنه چیه ؟ میگه جونم بابایی و دوباره مشغول دیدن المپیک میشه !!!!!!!!!! مرغارو جابجا کردم و آشپزخونه رو به همون حاله به هم ریخته ول کردم تا شیرت بدم ... بابایی میره تو آشپزخونه دور میزنه ولی دست به چیزی نمیزنه ... حتی روزنامه های کف آشپزخونه رو هم جمع نمیکنه  ... و میاد سراغ تلویزیون !!! و من دلم میخواد جیغ بکشم سرش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میخوام بذارمت رو پام تا بخوابی ... گفتم بیا بذارش رو پات من آشپزخونه رو جمع کنم ... میگه میخوام برم نون بگیرم و همینجور نشسته تلویزیون میبینه !! ... خوابوندمت و اومدم تا آشپزخونه رو سروسامون بدم ... بابایی اومده کنارم وایساده میگه بچه خوابه سروصدا نکن !!! و من فقط  نگاش کردم !!! بعدشم بابایی رفت نون بگیره !!!!!!!!!!!!!!!!! و این داستان تا اخر شب ادامه داشت !! و بابایی تمام حواسش به المپیک و آخرین مسابقاتش بود !!!

ولی همینقدر برات بسه ... خودت نتیجه بگیر !!

آخر شب کلی گریه کردی ... فکر میکردم خوابت میاد ولی تا رو پام میذاشتمت گریه میکردی ... بغلت کردم و توی خونه میچرخوندمت تا اینکه 4 تا آروغ زدی و آروم گرفتی ... !!! اینم بذار به پای خستگی امروز مامان که نفهمیده بود چته ...

البته به خاطر همین خستگی یه شاهکار هم انجام دادم ... لباست رو انداختم توی وایتکس !!! نمیدونم چرا !!! و کلی لباست خراب شد و زشت !!!!!!!!!! چقدرم دوستش داشتم و بهت میومد !!!

عااااااااااااااااااااشقتم عروسکم

امروز 128 روزته :: 4 ماه و 4 روز :: 18 هفته و 2 روز

اولین روز 5 ماهگی بهداد جونی

پ . ن : بامداد روز دوشنبه :  بابایی خوابه ... بهدادی خوابه ... مامانی داره اختتامیه المپیک رو میبینه !!!!!!!!!!!!!!! عجب دنیاییه !!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

خاله ي اميرعلي
23 مرداد 91 11:27
سلام گلم
ورود به 5 ماهگي و واكسن 4 ماهگيت مبارك بهداد جونم
وااااي خدا قبول كنه من عاشق آش نذري ام پريشب كه همگي تو پارك بوديم از ترس و استرس هم نتونستيم از خونه چيزي برداريم افطاري هم نداشتيم يه خونه اي نزديك پارك اش نذري ميدادن به ما هم 5 كاسه دادن اي چسبيد كه نگو
گلم انشالاه كه 120 سال شب قدر ببيني و هر سال هم مارو دعا كني
اين بازيهاي المپيك واقعا حساسه منكه خيلي دنبال ميكردم خدارو شكر كه تموم شد!!!!
روي ماه بهداد جوني روببوس
خدا پدرتون رو بيامرزه


سلام دوستم ... ممنونم ازت
همش تو فکرتم باور کن ... خدا انشالله بلا رو از همتون دور کنه و سلامت از این مسئله کنار برید
خدا پدر شما رو هم بیامرزه
واقعا هم خداروشکر که تموم شدن این بازیها ... چون خیلی منتظر اختتامیش بودم !!
آوين
23 مرداد 91 12:27
سلام
خسته نباشي خانومي
بازم ميگم خدا رحمت كنه پدر مهربونت را منم وقتي داشتم ميخوندم مطالب پارسالت توي ذهنم مرور شد
در ضمن حتماٌ ميام به اين پسر نازت (ماشاالله) راي ميدم


سلام عزیزم .. ممنونم
خدا عزیزانت رو براتون سلامت نگهداره انشالله
ممنونم خاله ی مهربون ... منتظر رای شما هستیم
لی لی
23 مرداد 91 16:06
عجب دنیایی واقعا
همه ناراحتی مامان خانمی سر علاقه بابایی به دنبال کردن برنامه های المپیک بود
حالا.............نوبته خودشه
خدا رو شکر برای واکسن بهدادی عزیزم اذیت نشدین هر جفتتون
راستی یهو دلم خواست صدای خوندنای گل پسرُ بشنوم
تا یادم نرفته بگم
مـــــاشـــــالا


اینقدر منتظر اختتامیه ی بودم که نگووو ... چقدرم کیف کردم از دیدنش ...
هههههههه هروقت سی دیشو داد بیرون یه دونه اشانتیون میفرستم برات
ممنون خاله ای
مامان مانی جون
25 مرداد 91 15:25
این بد اخلاقی ها واسه درد دندون نرفتن خونهء مامانت واسهء آش بوده
منم الکی بد اخلاق میشم
میدونستی وقتی بد اخلاق میشیم خیلی تو مخی میشیم واسههمین شوشو ها لج میکنن و بیشتر بد اخلاقی میکنیم
راستی دکتر مانی جون گفت تب که چند ساعت بیشتر طول نکشیده ممکنه از دندون باشه


میبینم که شما هم از این کارا بلدی !!!!!!!!!

خیالم بابت مانی راحت شد ... ایشالله براش پیش نیاد دیگه
ترنم{مامان ایلیا}
26 مرداد 91 14:43
سلام عزیزم خوبی؟هزار ماشالا به اقا بهداد
منو یادن میاد از بچخه های کلوپ سمان جون
می دونی چه طور وبلاگتو پیدا کنم رفته بودم پست های دوران بارداریمونو می خوندم یاد تو افتادم.هههههههههه بیا کلوپ سر بزنونگو با بچه وقت نمیشه ما هم نینی داریمو میایم


سلام گلکم .. خوش اومدی ...

وقت میشه ... حتما میام پیشتون