شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 163 مامانی برای بهداد

1391/6/9 23:59
نویسنده : نانا
384 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه کوچولوی من

چهارشنبه : بازم صبح زود بیدار شدی ... و نذاشتی مامانی بخوابه ... بابایی هم ادارست ... منم سر درد دارم ... مشغول بازی شدی .. منم رفتم سراغ لباسات تا ببینم برا شب چی تنت کنم ... هرچی تاب و شورت داری ازت کوچولو شده !!! دو تا از  لباسات رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم ... بعدم جمعشون کردم و گذاشتم کنار بقیه ی لباس کوچیکات !!! در آخر هم به این نتیجه رسیدم که همون لباسای مهمونی قدیمیت رو تنت کنم ... بازیت تموم شد و شروع کردی به غرغر ... دارم شک میکنم که شاید این صداهایی که از خودت درمیاری غرغر نیست و داری بازی میکنی ؟؟!! ... حالا هر چی که هست بیشتر شبیه غرغره تا بازی !! ...

بعدش تا بعداز ظهر بغل من بودی و صد دوری دور خونه چرخیدیم !!! سرت رو دوشم بود و درودیوار رو نگاه میکردی ... داشتم کم کم به این نتیجه میرسیدم که امشب عروسی رو بیخیال بشم ... !!! ساعت 6 بود و من اصلا آماده نبودم ... بابایی اومد ... شیرت دادم و سپردمت به بابایی ... و خودم رفتم تا حاضر بشم ... بعد از یک ساعت و نیم مامانی متحول شده بود ... و تو با تعجب نگاش میکردی !!! بعدش بابایی یه دوش گرفت و حاضر شدیم و رفتیم ...توی ماشین لالا کردی و وقتی رسیدیم تالار خوابالو بودی ... تالار شیک .. عروس و داماد شیک ... بهدادی و مامان و باباش هم شیکه شیک !!!

آروم بودی و داشتی خانومای لختی پختی که میرقصیدن رو نگاه میکردی و گاهی هم لبخند میزدی بهشون !!!! منم کلی کیف کردم از آروم بودنت ... یه وقتایی هم حواست به رقص نورها بود ... ولی در نهایت خسته شدم از بغل کردنت و به بابایی گفتم بیاد ببردت ... البته بابایی زود پست داد !! چون خوابت گرفته بود ( فک کنم ترفندت بود تا بیای توی مجلس زنونه !!)

بردمت توی نمازخونه تالار و شیرت دادم ... حالا همین شیر دادن هم پروژه ای شد برا خودش ... اولش یه خانوم پیری اومد با دخترش تا آمپول بزنه !! و تو با دقت تمام همه ی مراحل آمپول زنی رو تماشا کردی ... بعدش یه خانومه باردار اومد که نینیش 6 ماهش بود و کلی باهم حرف زدیم ... بعدشم دو تا دختر خوشگل اومدن لباس عوض کنن که بازم شما خیلی دقیق نگاشون میکردی ... بعدشم خوابیدی !!!! همه ی این اتفاقات توی 45 دقیقه افتاد ... !!! خوابیدی منم بالا سرت نشسته بودم که یهویی خانوم همسایه اومد و برامون شام آورد ... شام خوردم .. بابایی بغلت کرد ... منم از عروس و داماد خدافظی کردم و کادوم رو دادم مادر عروس جون و اومدیم خونه ... چقدرم هی یاد عروسی خودم افتادم !!

انگار خیلی خسته بودی ... چون وقتی بابایی گذاشتت تو جات اصلا بیدار نشدی ... منم یه دوشی گرفتم و اینا ...نزدیکای ساعت 12:30 بیدار شدی ... بابایی یه کم دورت داد چون مامانی کار داشت ( داشتم از پشت پنجره عروس و داماد رو که اومده بودن برا خدافظی نگاه میکردم !! ) بعدشم شیر خوردی و خوابیدی ... منم که بیهوش شدم

پنجشنبه :‌ بیدار شدیم و شما رو بردیم حموم ... این مهمترین کار امروزمون بود !!!!!!!!!!

یه کم از کارای این چند وقتت بگم ...

برام ناز میدی ... مثلا وقتایی که دوست داری باهات بازی کنم ولی من دارم به کارام میرسم و فقط باهات حرف میزنم وقتی میرسم کنارت نگام نمیکنی و یه جای دیگه رو میبینی ... بعدش مامانی باید کلی سر به سرت بذاره تا باهاش آشتی بشی .. من عاشق این ناز دادنت هستم

 به پهلو برگشتنت رو که کلا یادت رفته ... ولی اگه به پهلو بذارمت برمیگردی رو شکمت ...

بنظرم قبلنا بیشتر حرف میزدی و از خودت صدا درمیآوردی ... اما الان بیشتر گوش میدی !!! شایدم من بهت مهلت حرف زدن نمیدم

بیشتر توی کریر میشونمت ... البته مدل صندلی میذارمت تا همه جا رو ببینی ... اینجوری راحت تری و خودت هم لذت میبری

عرق کردنت هم دیگه داره مامانی رو میکشه .. البته نگرانیش داره مامان رو میکشه و هر روز نگرانتر از قبلم میکنه

آخرین نکته هم اینکه یاد گرفتی هردوتا دستت رو باهم میخوری !!!! و من رو دوبرابر حرص میدی ....

این روزا حسابی کلافه ام  ... احساس میکنم کنترل همه چیز از دستم خارج شده ... فکر میکنم همه ی زندگیم قاطی پاطی شده !! به خودمم که اصلا نمیرسم .. دیشب وقتی خودم رو برای رفتن به عروسی اماده کردم یهویی دلم برا خودم سوخت !!!! چون قبلا همیشه همین شکلی بودم ولی حالا  ... !! میدونم که اتفاقات این یه سال گذشته و یه کمی هم اومدن تو و بیشتر از همه بیحوصلگی خودم باعث شده به اینجوری بشم ولی باید یه راه حل پیدا کنم ... از خونه زندگیم هم که حرفی نزنم بهتره ... فقط همینقدر میگم که ویترینم پر از خاکه ... ویترین خونه ی من خاک داشته باشه خیلی حرفه ها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بسه دیگه دلم گرفت !!

دوستت دارم گل پسرم

امروز 146 روزته :: 4 ماه و 22 روز :: 20 هفته و 6 روز

بهداد جونی قبل و بعد از قهر با مامانش

بهداد جونی و لباسای کوچولوش

بهداد و ببعی نازاش

بهداد و مامانش بعد از عروسی ...

ماشالله گفتی ؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان هماي مسيحا جوني
10 شهریور 91 3:58
سلام مامان مهربون. چندتا از نوشته هاتو خوندم. چقدر خوبه که اينقدر باحوصله و دقيق مينويسي.
منم مث تو قبلا هميشه مدل عروسي دعوت شده بودم!اما حالا.. ..
اشکال نداره,ما وظيفه مهمتري داريم.
بايد به خودمون قوت قلب بديم. منم ماهي يه بار وقت تميز کردن خونه دارم!تازه اونم باباجونش بايد نگهش داره.
خدارو شکر که ني ني داريم و دوسشون داريم.
ببوس ناز پسرتو. بوس


سلام عزیزم .. ممنونم که نوشتههام رو خوندی ...
حرفتون درسته ... مادر شدن این چیزاروهم داره ...

ممنونم گلم ... بازم بیا اینوری
مامان مانی جون
10 شهریور 91 17:52
پشت سر بچه حرف در نیار اصلا بهدادو چه به نگاه کردن خانوما اونم اون مدلی!!!!!!
میگم اگه سر و وضع من و خونه ام رو ببینی به خودت امیدوار میشی من که اگه عروسیم دعوت شم همین جور که هستم میرم اصلا خیلی بی حوصله شدم
راستی به کی بگیم ماشاالله خودت یا بهداد؟؟؟
عکس معرفیش خیلی قشنگه ها(ماشاالله)


آره والا .. بچه منو چه به این حرفا !!!
الهی بگردم برای همه ی مامانای بی حوصله ...

به هر کی که خوشگلتره !!!!
مامان مانی جون
11 شهریور 91 16:04
چه خودشو تحویل گرفته خوشگلتر
میگم شهریوری ها و بهترین ها


ما اینیم دیگه !!

آره بابا .. هم من .. هم همسریم شهریوری هستیم !!!!!!!
آوين
15 شهریور 91 16:00
سلام عزيزم ماشاالله به دوتاتون يكي از اون يكي خوشگلتر
خيلي دلم ميخواست روي ماهت رو ببينم عزيزم


سلام عزیزم .. ممنونم

الهه
18 شهریور 91 0:44
چه مادر و پسر خوشگلی ، ماشالله
چه جیگری شده این پسرتون ایشالله همیشه به عروسی عزیزم.


ممنونم گلم ...
دلت شاد دوستم
مامان نفس
5 فروردین 92 20:03
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بالاخره دوستمو بعد چند سال دیدم
بهداد جونی عجب مامانیه خوشگلی دارینااااااااا شیطون

نارینه خیلی بدی که تا حالا از خودت واسه من رونمایی نکرده بودی/ بابا اینهمه زیبایی خوب از خودتونم عکس بذارین توی این وب دیگه اهه شایدم من نباید توی وبلاگ نی نی عکس خودمو حمید رو بذارم هان!!!


وااااااااااااااا
من که عکسم رو بدون رمز و این بساطا گذاشتم اینجا خواهر
چشمات خوب میبینه وگرنه اینقدرا هم تعریفی نیستم

دلیل اینکه عکسم رو نمیذارم وب بهداد اینه که کم پیش میاد عکس باحجاب داشته باشم .... قانون نینی وبلاگ هم اجازه نمیده عکسای اونجوری بذاریم تو وبلاگ

همین