یادداشت 164 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری مامان
جمعه : بابایی ادارست .. تازه امروز قراره دیرتر از همیشه هم بیاد .... تو هم صبح زود بیدار شدی و مدام بغل میخوای ... دارم کلافه میشم باز ...چند باری هم سرت داد زدم .. بعدش گریه کردم !!!! اخه خسته بودم ... ولی تو خوابت نمیاد ... ساعت9 شب وقتی بابایی اومد خونه قیافه ی منو تو کلی دیدن داشت ... من از صبح وقت نکردم موهامو شونه کنم ... تو هم صورتت نشسته و تف تفی بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!
شنبه : غلت زدی ... !!! صبح چشمام رو باز کردم .. داشتی برا خودت بازی میکردی .. بابایی هم پای لب تاب بود ... چشمام رو بستم ... دوباره که باز کردم دیدم دمر خوابیدی و داری تشک بازیت رو نگاه میکنی !!!! ای جون دلم .... بدو بدو دوربین اوردم و عکس گرفتم ازت ... بعدشم کلی با بابایی ذوق کردیم ... البته دیگه اینکارو نکردی تا عصر که دوباره غلت زدی و دیگه تموم شد !!
یکشنبه : ساعت 6:30 صبح بود که داشتم شیرت میدادم ... یهو تلفن خونه زنگ خورد ! قلبم از جا کنده شد !!!! خاله 1 بود ... تازه از شمال رسیدن تهران ... بابابزرگ برامون یه جعبه گوجه گیلاسی فرستاده و حالا خاله آورده بهمون بده !!!!!!! اون لحظه اگه همه ی گوجه ها رو له میکردم هم حرصم خالی نمیشد !!! بابایی رفت و گوجه ها رو آورد بالا ... حالا شما که از صدای زنگ تلفن بیدار شدی هر لحظه داری سرحال تر میشی !!!! و من هی پیش پیشت میکنم !!! بعد از یه ربع خوابیدی ... بابایی رفت اداره ... ما هم وقتی بیدار شدیم دیدیم تموم خونه بوی گوجه میده !!!!!!!!!!! حالا تو هم امروز بدتر از همیشه داری غر میزنی ... خلاصه که گوجه ها موند تا وقتی که بابایی بیاد و تو رو بگیره ... منم نشستم گوجه سوا کردم !!!! چون خیلیهاش له شده بود ... اه اه اه !!
دوشنبه : بابایی خونست ... بازم غرغر داری !!!!!!! گوجه ها همچنان بو میدن .. عصری بابایی پیشنهاد داد گوجه ها رو بین خاله ها تقسیم کنیم !!! منم فوری برای خاله ها و مامان بزرگ جدا کردم و گذاشتم کنار ... بعدش بابایی پیشنهاد داد بریم گوجه ها رو بدیم ... حاضر شدیم و رفتیم .. اول خونه خاله 3 بعد خونه خاله 1 بعدشم خونه مامان بزرگ ... تو هم توی تمام مسیر ( چون پیاده رفته بودیم ) داشتی دار و درختا رو نگاه میکردی ... بعدشم تو مسیر خونه مامان بزرگ خوابیدی ... رسیدیم خونه مامان بزرگ و یه کم لالا کردی و سرحال بیدار شدی ... بعدش خاله 3 اینا اومدن اونجا ... امشب بزنم به تخته بسیاااااااااار خوش اخلاق بودی و غریبی نکردی ... تا ساعت 9 اونجا بودیم و اومدیم خونه ....
سه شنبه : نزدیکای 11 بیدار شدیم و مشغول بای بودیم که خاله 1 زنگ زد و گفت برا ناهار بیایین خونمون ... مامان بزرگ و خاله 3 هم میان ... منم دودل بودم .. با این حال برا بابایی زنگیدم و بابایی هم گفت دوست داری برو ... ما هم حاضر شدیم و رفتیم ... تا راه بیافتیم ساعت 12:30 بود ... تو توی بغلم .. آفتابم تو سرمون .. با اینکه راه زیاد نبود ولی کلی گرممون شد ... البته یه کم باد میزد ولی بدرد ما نمیخورد ... بالاخره هن هن کنان رسیدیم ... واااااااااااااای .. الهی مادر فدات بشه که بازم آقا و گل بودی ... فقط یه کم خوابت میومد و غرغرت گرفته بود که با یه چرت10 دقیقه ای حلش کردیم ... کلی تو بغل خاله ها اینور و اونور شدی و براشون ناز دادی ... کلی هم دختر خاله رو که حلقه ی کمر میزد رو تماشا کردی !!!! بعدشم که ساعت 4 بود اومدیم خونه ... یه کم لالا کردی تا بابایی اومد ... بعدشم من و تو رفتیم و دوش گرفتیم ... بعدش بابایی گفت عمه 1 زنگ زد و گفته برام عکسای بهداد رو ایمیل کنید و من این شکلی بودم ... بعدشم که دیگه غرغر داشتیم تا آخر شب که لالا کردی !!!!
چهارشنبه : از صدای زور زدنات بیدار شدم ... هههههههههه ... کلی نگات کردم تو هم مشغول کارت بودی !!! اونم با شدت تمام !!! دلم برات غنج میرفت ... دوتا دستات رو گرفته بودی به هم .. جلو صورتت و داشتی کارت رو میکردی ... همینجوری نگات کردم تاکارت تموم شد ... بعدشم که مثل همیشه بودیم ...
تا همین الان خواب بودی و تا مامان نوشتنش تموم شد داری بیدار میشی !!!!!!!!! بازم خوبه نوشتنم تموم شد ...
دوستت دارم یادت نره ...
امروز 152 روزته :: 4 ماه و 28 روز :: 21 هفته و 5 روز