شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 165 مامانی برای بهداد

1391/6/19 23:59
نویسنده : نانا
369 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامانش

پنجشنبه : مامان بزرگ و خاله 1 و خاله 3 امروز میرن شمال ... و من ناراحتاین شکلیم !!! از دیشب قرار گذاشتیم با بابایی که امشب بریم خونه دایی 1 و 2 ... حالا بماند که از صبح نذاشتی من هیچکاری کنم ... همش دلت میخواست منو ببینی .... یا توی بغلم باشی ... خلاصه بابایی که عصری اومد به دایی 2 زنگ زدم و دیدم که جایی مهمونی هستن ... بعدش به دایی 1 زنگ زدم و گفتم داریم میاییم پیشتون ... آماده شدیم و رفتیم ... سر راه هم یه کیک خوشگل گرفتیم ... اخه امروز سالگرد ازدواج دایی 1 بود ... راه یه ربعی رو یک ساعته رفتیم ... بخاطر ترافیک بیخوده شب جمعه !!!! از طرفی هم دخترخاله 1 امشب انتخاب واحد داره و سرخوش پاشده رفته شمال و برام اس زده که ما تو ترافیکیم ... نمیرسم به انتخاب واحد زحمتشو بکش !!!!!!!!! هههههههههه ... منم گفتم باشه ... ساعت 9:30 خونه دایی رسیدیم ... یکساعتی که توراه بودیم رو لالا کردی و حالا سرحال شدی و کلی با دایی اینا خوش اخلاقی کردی و ما هم کیکمون رو خوردیم !!! تا ساعت 11:30 اونجا بودیم و شما نقل مجلس بودی و همش تو بغل من و بابایی و دایی و زندایی اینور اونور میشدی ... دختر دایی ها هم مثل خبرنگارا ازت عکس میگرفتن ... بندگان خدا تا حالا تو رو خوش اخلاق ندیده بودن !!!!!!!!!!!!! ساعت 11:30 با یه آژانس که با سرعت نور حرکت میکرد اومدیم خونه و 11:59 وارد خونه شدیم ... سریع رفتم سراغ لب تاب و انتخاب واحد دختر خاله رو انجام دادم ... بعدشم شیرت دادم و خوابوندمت !!!!!!!!!!!!!!!!!!

به این میگن یه مامانه هوخشتره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 ziba

جمعه : امشب قراره بریم خونه دایی2 ... ظهر که شد رفتم سراغ پختن ناهار و یه کم تر تمییزی آشپزخونه ... بعدشم خونه رو یه جاروی حسابی کشیدم .. بابایی هم رفته بود سراغ اصلاح و خوجل کردن خودش ... تو رو هم گذاشته بود دم در حموم ... تو هم همینجور نگاه کارای بابایی میکردی و گاهی هم زل میزدی به جارو کشیدن من !! ساعت 4 بود که دیگه کارام تموم شد و ناهار خوردیم ... بعدشم 3 تایی خوابیدیم ... البته تو وبابایی نیم ساعته پاشدید و من تا 7 خوابیدم !! بعدش یه چایی خوردیم و داشتیم آماده میشدیم برا رفتن به خونه دایی که یهویی تعمیرکار یخچال زنگ زد و گفت داره میاد ... ساعت 7:30 !!! بماند که چقدر من حرص خوردم ... گفتیم خوب هر وقت رفت ما میریم ... اومد و مشغول کار شد ... من و تو هم توی اتاق کوچیکه بودیم ... ساعت شد 9 و آقا هنوز بود .. شد 11 و هنوز بود !!! خونه دایی رفتن که کنسل شد .. من و تو هم از توی اتاق موندن کلافه شده بودیم ... ساعت 11 بود که خوابیدی و ساعت 12 تعمیرکار رفت ... وقتی رفتم توی آشپزخونه دلم میخواست زار بزنم !!! آشپزخونه ای که صبح مثل دسته گل بود الان انگار بمب توش منفجر شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! با کلی اخم و تخم مشغول تمییزکاری شدم ... بابایی هم بیصدا کمکم میکرد !!! تا ساعت 1:30 مشغول بودم وآشپزخونه بازم دسته ی گل شد ... حالا داشتم از گرسنگی ضعف میکردم ... از ساعت 4 چیزی نخوردم خوب !! همانند اژدها یک قالب کره همراه با عسل نوش جان کردم .. یه کم هم به بابایی دادم ... اونم گرسنه مونده بود طفلک!! بعدشم گرفتیم خوابیدیم ...

نکته ی مهم این قضیه این بود که شما امشب ساعت 11 خوابیدی تا خوده صبح !!!!!!!!!!!!!!!!!!

 ziba

شنبه : بابایی ادارست ... ما هم لالا تا لنگ ظهر ... چشمت نکنم مادر ... دیشب و امروز خوب خوابیدی ... نزدیکای ظهر بابایی زنگید و گفت که احتمالا تعمیرکار امشب هم میاد چون یخچال یه ایراد دیگه داره ... و من بسیاااااااااااار خوشحال شدم ... امروز هم حسابی غرغرو بودی عشقم ... نمیذاشتی ازکنارت جم بخورم ... به هر زحمتی بود یه غذایی پختم تا نمیرم از گشنگی !!! ساعت 7 بابایی اومد و من و تو فوری رفتیم حموم ... بعدشم شام خوردیم و منتظر نشستیم تا آقای تعمیرکار بمب افکن بیاد !!! تعمیرکار 10 اومد و من و تو بازم به اتاق کوچیکه تبعید شدیم ... تا ساعت 12 که شما لالا کردی !!! 

آقای تعمیرکار هم ساعت 2:30 رفت !!!! اما امشب دیگه آشپزخونه رو نترکونده بود ... فقط یه کم جابجایی داشتیم تا ساعت 3 بعدشم بیهوشی کامل !!!

 ziba

یکشنبه :صبح ساعت 9 بیدار شدی و مامانابلهاین شکلی شد !! خوب دیر خوابیدیم ما ... البته بعد از یه ساعت دوباره خوابیدی ... عصری قراره بریم دکترت ... الهی مامان فدای عشقش بشه که 6 ماهه شده ... چقدرم زود گذشت واقعا !!!!!!!!!! از کارای این ماهت توی پستهای قبلی گفتم ... کار جدیدی هم نکردی مادرجون تا بنویسم !!! به جز اینکه اصلا دوست نداری دراز کش باشی و دوستداری بصورت عمودی همه جا رو ببینی .. و این یعنی اینکه یا توی بغل منی یا توی بغل بابایی یا توی کریر !!! بعدشم یه صداهای قشنگی از خودت درمیاری که مثلا داری حرف میزنی ( حتی تو خواب !!) و البته اگه مامانی جواب حرفات رو نده تبدیل میشن به جیغ جیغ و نهایتا غرغر !!

عصری ساعت 7 رفتیم مطب ... وزن 8700 ... دورسر 45 ... قد 69 ... ماشالله ... کلی با دکتر کل کل داشتیم و من میگفتم این دوماهی خوب وزن نگرفته و ایشون میگفت خیلی هم عالیه !!! بعدشم برات یه شربت نوشت یکی برای تعریقت و یکی برای زور زور کردنات !!! بعد از مطب رفتیم عکاسی ... چند تا از عکسای بابابزرگ رو که قرار بود بزنیم رو شاسی رو بردم ... 20 دقیقه معطلی داشت .. ما هم رفتیم یه دوری همون اطراف زدیم ... طلا شد یه عالمه و من حرصم گرفت بخاطر النگوهام ! ... برات یه مرغابی کوکی خریدیم که هنوز فرصت نکردی باهاش بازی کنی تا ببینم خوشت میاد یا نه ... بعدشم اومدیم خونه ... بعدش مامان بزرگ زنگ زد و گفت تا آخر هفته شمال میمونن همراه خاله 1 و3 !!! منم کلی دلم گرفت از تنها موندمون !!!! بعدش یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه دایی 2 ... دوباره حاضر شدیم و رفتیم ... اول که وارد شدیم کلی برات همه جا جالب انگیز بود ... هم خونه هم دایی اینا ... رو زمین دراز کشیده بودی و همه جا رو تماشا میکردی ... بعدشم که حوصلت سر رفت تو بغل بابا و دایی جابجا میشدی ...آناهیتا هم با کادوی تولدی که براش برده بودم سرگرم شده بود حسابی ... اما ساعت حدودای 11:30 بود که شروع کردی به نق نق ... داشتم شیرت میدادم که یهویی برق رفت .. تا بجنبیم و یه نوری پیدا کنیم تو و آناهیتا زدید زیر گریه ... حالا مگه آروم میشدید !! منم دهنت رو نمیدیدم تا بهت شیر بدم !!! هههههههه بساطی بود ... بعدش که آروم شدی دیگه شیر نخوردی و هی غر زدی ... به پیشنهاد دایی عوضت کردم ... اونم به چه سختی !! چون میخواستی برگردی و نور چراغ رو نگاه کنی !!! ما که عوض کردنمون تموم شد برق هم اومد !!!ابرو ولی بعدش بازم شروع کردی به نق نق .. خوابت میومد ... خلاصه که خدافظی کردیم و اومدیم خونه ... تو راه 5 دقیقه ای خوابیدی و این باعث شد وقتی رسیدیم خونه بدخلق بشی ... چون باید لباست رو عوض میکردم ولی تو توی خواب ناز بودی ... سرت رو درد نیارم تا بخوابی ساعت شد 1:30 !!!!!!!!!!!!!!!!!!

 همین دیگه

و در آخر ... 6 ماهگیت مبارک عشق کوچولوی من

عاشقتم فرشته ی 6 ماهه ی من

امروز ١٥٦ روزته :: 5 ماه و 1 روز :: 22 هفته و 2 روز

عشقه مامان عاشقه نشستنه

عشق مامان این شکلی حرف میزنه !

عشق مامان اینجوری انگشت میخوره

عشق مامان اینجوری گریه میکنه

اینم اولین عکس از 6 ماهگیت !!

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
20 شهریور 91 15:43
وای خدا گریه ات تو بخورم


میخوای جیغ هم بزنم تا قورتم بدی ؟؟!!
avin
20 شهریور 91 16:25
tavalod 6 mahget mobarak


ممنونم خاله جون
مامان مانی جون
31 شهریور 91 16:58
منظورم عکس گریه کردن بهداد بود هاااااااااا!!!!!!!!!


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!