یادداشت 166 مامانی برای بهداد
شکوفه ی ناز بهاری
دوشنبه : امروز صبح که بیدار شدم دیدم به پهلو خوابیدی !! کلی قربون صدقت رفتم ... بعدش روز خسته کننده ای رو شروع کردیم .. بابایی همش به یخچال گیر میده منم به بابایی !! آخرشم بحثمون شد !!! بعدشم من کلی بغض داشتم .... توهم همینجوری غرغرو بودی ... همش هم دلت میخواست توی بغل مامانی باشی !!! عصری خاله زنگ زد و گفت فردا عصر شوهرش میره شمال و ماشینش خالیه اگه دوست دارید بیایید ... بعدشم شوهرخاله به بابایی زنگ زد و همینو گفت ... بعدشم من و بابایی کلی دلمون میخواد بریم ... همینجور هی میگفتیم بریم یا نریم که دوست بابایی زنگ زد و گفت بابایی فردا به جاش بره اداره !! و در نهایت تعجب من بابایی قبول کرد و این یعنی سفر احتمالی تعطیل !!!!!!!!!! ههههههههه
اگه بدونی توی دلم چه خبرا بود ... دلم میخواست یه عالمه حرف بزنم بهش !!!!!!!!!!!!! ولی نزدم
شام نداشتیم و بابایی مهمونمون کرد ... بعدشم شما ساعت 11 خوابیدی ... منم ولو شدم تو جام تا بخوابم ولی کو خواب ؟؟ هی فکر و خیال اومد تو سرم تا اینکه ساعت 12 با یه جیغ بنفش بیدار شدی !!!! و تا یک ساعت همینجور گریه کنان و هق هق زنان تو بغل من دور دور میکردیم ... تا بالاخره خوابت گرفت و خوابیدی ... منم که بیهوش .. بابایی هم زودتر از من بیهوش شده بود !!
سه شنبه : تولدم مبارک !!! بابایی صبح بهم مسیج داده و تبریک گفته ... البته دیروز هم خاله 2 مسیج تبریک فرستاد و بابایی این شکلی بود !!( بخاطر مسایل درون خانوادگی !)... هردو در خواب ناز بودیم که دایی2 به گوشیم زنگ زد و گفت امروز انتخاب واحد داره !!!!!!!! منم رفتم پشت سیستم نشستم تا کار دایی تموم بشه ... ساعت 11 شده و من هنوز یه عالمه خوابم میاد ... دلمم که گرفته ... هیچکس هم نیست که بیاد برا ما تولد بگیره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس بازم تولد خودم مبارک !!!
بووووووووووووووووووس برات
امروز 158 روزته :: 5 ماه و 3 روز :: 22 هفته و 4 روز
و من
9861 روزمه ::324 ماه :: 27 سال تمام !!
نیمه شب نوشت : از ظهری هی با خودم گفتم حتما بابایی برام یه چیزی میگیره میاره ..یه شاخه گل .. یه جعبه شیرینی .. شایدم یه کیمدی !!! ... چون قبلا بهش گفته بودم که هر روزی قشنگیه خودش رو داره و کادو باید به جا باشه ... برا خودم کلی خیال بافی کردم ... میدونی که حتی یه شاخه گل هم کلی به مامانی انرژی میده ... بابایی اومد .. دست خالی ... و من کلی دلم شکست ... رفتم تو لاک خودم ... از دیروز جوجه گذاشته بودم تا امشب بریم حیاط مامان بزرگ اینا و نوش جان کنیم ... بابایی گفت بریم ؟ گفتم حوصله ندارم و بساط جوجه پزون رو توی آشپزخونه و روی گاز برپا کردم !!! ... جوجه رو پزیدم و خوردیم .. هر چند با دوتا دونش سیر شدم از بس دلم گرفته بود ... بعدشم همراه تو خوابیدم ... بعد که بیدار شدم بابایی گفت بریم بیرون ؟ گفتم نه ... و اونم گیر داد که چته ؟؟؟؟؟؟؟!!! واقعا نمیدونست چمه ؟؟؟ اینقدر این سوالش رو پرسید تا منم گفتم لااقل یه شاخه گل برام میگرفتی !! .. خیلی راحت گفت : مسیج امروزم به هزار شاخه گل میارزه !!!! ومن دیگه چیزی برای گفتن نداشتم جز اینکه : حرفت کامل درسته ....
اینارو ننوشتم که از بابایی گله کنم ... اینارو نوشتم تا هر وقت که بزرگ شدی و ازدواج کردی برای احساسات خانومت و برای خواسته هاش ... مخصوصا اونایی که به زبون میاره ارزش قائل بشی
با تمام دلتنگی ای که دارم .. بازم میگم : این نیز بگذرد ...