شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 167 مامانی برای بهداد

1391/6/25 23:59
نویسنده : نانا
305 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج من

چهارشنبه : کله ی صبح با بابایی کلی خندیدیم ... اونم به سوژه ی پسر همسایه !!( یه رازه ) ... بعد از بیدار شدنت رفتیم حمام ... امروز برای اولین بار نشوندمت ... یعنی پشتت بالش گذاشتم و تو هم نشستی ... اینقدرم ذوق کردی که نگووووو ... فکر کنم باید کم کم آمادت کنم واسه نشستن !!! ... نکته ی مهم اینه که تمام مدتی که نشسته بودی اصلا غر نزدی ... بعدش جونم برات بگه که کار دیگه ای نکردیم تا شب که خوابیدیم !

پنجشنبه : کله ی صبح پاشدی ... یعنی ساعت 10 !!!!!!! دیشب 2 خوابیده بودی و حالا بیداری نمیدونم چرا ... یه کم بازی کردیم ولی نخوابیدی ... منم که خسته بودم .. چون دیشب تا آخرین لحظه که چشمات بسته بشه تو بغلم بودی ... بابایی گرفتت و من خوابیدم ... یه موقع بیدار شدم که تو خواب بودی و بابایی هم بیصدا تلویزیون نگاه میکرد ... بعدش دیگه کلی سرحال بودیم ... عصری هم رفتیم بازار ... دوتا بلوز ... یه خرس بادی ... دوتا کتاب برات خریدیم و اومدیم خونه ... بعدشم که مراسم غرغران داشتیم !! تا وقتی لالا کردی

جمعه : دزد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! صبح پسر همسایه اومد بابایی رو صدا زد و گفت دیشب دزد اومده ... شما متوجه نشدید ؟؟ ما هم گفتیم نه !! حالا چی برده ؟؟ گفت کتونیهای منو !!! کفشای شما هست .. بابایی که همیشه کفشش جلو دره .. گفت : کفشای ما که هست !! بنده ی خدا هم با دمپایی رفت که بره اداره ... یهویی بابایی رفت در جاکفشیمون رو باز کرد و دید که ای دله غافل !! دو تا از کتونیهاش نیست !!! خلاصه که پسر همسایه رو صدا زد و اومدن با هم به بررسی صحنه جرم پرداختند ... خییییییییییییلی وحشتناکه !!! توی خونه آدم دزد بیاد در حالی که خودت توی خونه ای !!!!!!! کلی دلمون شور افتاد ... آخه بحث دوتا کتونی نیست ... حرفه اینه که یه نفر اومده تو ساختمون در صورتی که توی همه ی طبقه ها آدم بوده !!!

همسایه ما چند روز پیش رفتن مسافرت و فقط همین آقا پسرشون خونه مونده بود ... همسایه های طبقه پایین هم که ما کلا دوبار دیدیمشون !!

عصری همسایه از مسافرت برگشتند ... ‍‍!! بیچاره ها ... و اون موقع بود متوجه شدیم که کتونیهای خانومای خونه رو هم آقا دزده برده بعلاوه یه کارتون از جنسای مغازشون رو که تازه از ترکیه آوردن !!! امشب رو با دلشوره و هزار جور فکر و خیال خوابیدیم ... دمپاییهامون رو هم اوردیم تو اتاق و در رو قفل کردیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!

شنبه :‌تولد بابایی مبارک !!!!! دیشب ساعت 1 بهش تبریک گفتم !!! داغ داغ !!! امروز صبح کادوش رو دادم ... کادوی مامانی یه مبلغی پوله که بابایی قراره باهاش لباس بخره ... اولش خیلی خوشش نیومد از این کارم ... ولی با اصرار پذیرفت و قرار شد که بره برا خودش لباس بخره ... من واقعا نرسیدم برم براش کادویی بگیرم ... عصری هم حاضر شدم تا برم بیرون و براش کیک بگیرم ولی نگذاشت !!! و گفت بدون کیک هم میشه !!؟؟ تا الان که موفق نشدم برم کیک بگیرم ... ببینم تا آخر شب چکار میکنم ... چون فعلا میخوام ببرمت حموم !

از حال و روز شما هم چیز جدیدی برای گفتن نیست جز اینکه دائم در حال نق زدنی و میخوای تو بغل باشی و اینکه به شدت لجبازی میکنی با من !!! و کاری رو که برخلاف میلت باشه و نخوای انجام بدی جیغ میکشی و من از این قضیه خیییییلی خییییلی ناراحتم ...

عاشقتم غرغروی من

امروز 162 روزته :: 5 ماه و 7 روز :: 23 هفته و 1 روز

و بابایی

12053 روزشه :: 396 ماه :: 33 سال تمام !

شب نوشت : بالاخره بابایی رو راضی کردم تا بره کیک بگیره برا خودش !!! چون دیگه شب شد و من نتونستم برم ... بابایی رفت ... منم خودم رو یه کم خوجل کردم .. خوجل کردم یعنی اینکه یه ماتیک زدم و یکی از  لباسای مجلسیم رو به زور تنم کردم !!!! ... یه چند تا بادکنک بادیدم و یه کم هم نخ زری ریختم رو میز و اینا ... البته همه ی این کارارو در حالی انجام دادم که شما داشتی غر مینمودی !!! بابایی که اومد در رو براش باز کردیم و کلی تولدش مبارک خوندیم .. من و تو !! ... بعدشم تند تند چند تا عکس انداختیم که اصلا بدرد بخور نشد .. چون شما داشتی گریه میکردی و جیغ میزدی !!! اصلانم شمعای روی کیک توجهت رو جلب نکرد !! خلاصه که از خیر عکس انداختن گذشتیم و بساطمونو جمع کردیم ... شما هم همچنان جیغ میزدی ... میخواستم شیرت بدم جیغ زدی ... گذاشتم پام بخوابونمت جیغ زدی ... خواستم عوضت کنم اینقدر گریه کردی که گفتم الان از هوش میری !!! ... لباسام رو دراوردم و بغلت کردم و در گوشت لالایی خوندم ... در عرض یک دقیقه خوابیدی !!!!!!! من و بابایی هم با کمال آرامش کیک و چایی خوردیم !

و اینجوری شد که مامانی برای بابایی تولد گرفت !!!! مثلا"

فرشته ی من ... نمیدونم چته مادری ؟ خیلی جیغ میزنی ... تا میذارمت رو زمین گریه میکنی .. برای شیر خوردن هم که باید التماست کنم  ... قبلا خوب بود ... مدل گریه کردنات با هم فرق داشت ... ولی الان اصلا نمیفهممت و این منو اذیت و عصبی میکنه و روز به روز از خودم ناامیدتر میشم ... امشب که دیگه نزدیک بود گریم دربیاد ... فقط از خدا میخوام بهم آرامش و صبر بده تا بتونم خودم رو کنترل کنم در مقابل جیغ جیغهات ...

با همه ی این حرفا عاشقتم بدجوووور

اینم عکس پسر بیحوصله امشب ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آسیه
26 شهریور 91 11:40
وای ماشالله به جونش باشه چقد ماه شده
عزیز دلم انشاالله 120 ساله شی گل پسر مامانش


ممنونم عزیزم ...

سلامت باشید
مامان مانی جون
30 شهریور 91 17:15
مبارک باشه بازم با تاخیر
میگم بهت بر نخوره ها اما بهداد یه کوچولو لوسه که جیغ میزنه و تو هم کلی بهش رو میدی و هی بغلش میکنی و میچرخونیش و اونم ازت سواری میگیره
بازم ببخشید ها


سلامت باشید ...

هههههههههههه .. بچم میدونه نقطه ضعف مامانش کجاست !!!!