شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 168 مامانی برای بهداد

1391/6/31 23:59
نویسنده : نانا
260 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری من

یکشنبه : سرم درد میکنه .. چند روزی هم هست که دست چپم بدجور درد میکنه ( چون همش همین ور مامانی سوار میشی !!) ... پهلوی چپم هم گرفته ناجور ... کلا امروز دردناکتر از همیشه ام !!!! بابایی هم که ادارست ... و این یعنی یه روز سخت برا مامانی ... از صبح که بیدار شدی کلی بازی کردیم .. یه کم هم لالا کردیم که به همت دوره گردا و موتوریهای گرامی بیشتر بدخواب شدی!!!! بعدشم که بابایی اومد و مامانی تازه رت سراغ ناهار پختن ... ساعت 5 عصر !!!...

دوشنبه :دیروز تو کتاب خوندم که غرغرات و جیغ جیغات تا یه حدی طبیعیه ... و یه کم خیالم راحت شد ... حالا که از این رفتارای طبیعی انجام میدی یه تکونی هم به خودت بده .. غلت که نمیزنی هیچ به پهلو هم نمیشی !!! ... دمر هم که میذارمت بیشتر از دو دقیقه نمیمونی !!! اسباب بازیهات هم که اصلا برات جالب نیستن !! خوب بگو من چه کنم مادر !!؟؟ کلافه

سه شنبه : از وقتی چشم باز کردی تو بغل مامانی هستی ... تلویزیون رو روشن میکنم تا شاید یه چیز بدرد بخور بده ... دیشب از بس خواب دیدم حالم گرفتست حسابی !! امروزم که تولده خاله معصومه و من دارم دیوونه میشم از یادآوری خاطره ها ... تلویزیون داره مولودی میخونه ... وااااااااااای ... امروز تولده حضرت معصومه است .... تولد فاطمه ی معصومه همزمان شده با تولد خاله معصوم !!! دیگه حال و حوصله ی هیچ چیز برام نموند ... همینجور تو بغلم دورت میدادم و تو هم که انگار حاله مامان رو فهمیدی بیصدا دست میخوردی ... یه زنگ زدم به مامان بزرگ و دیدم بعله .. حالش خرابه ... رفته بود سرخاک و تازه برگشته .. از صداش معلوم بود کلی گریه کرده ... و این برای غصه دار شدن من تا شب کافیه !!!

چهارشنبه : امروز جشن شکوفه هاست ... صبورا هم امروز میره مدرسه ... و من بازم دلم گرفته ...

فکر کنم دارم افسردگی میگیم !!!!!!!!!!!!!!! عصری بابایی پیشنهاد داد بریم خونه مامان بزرگ ... رفتیم ... مامان بزرگ برای جشن روز اول مدرسه رفته بودن پیش صبورا و کلی برام تعریف کرد از خوشحال شدنش ... منم یه کم دلم آروم گرفت ... شما هم که از بدو ورودمون به خونه مامان بزرگ شروع کردی به اشک ریختن !!! و مدام نق و نوق میکردی و تا مامان بزرگ باهات حرف میزد اشکت در میومد ... ولی اینبار ما از رو نرفتیم و تا آخر شب همونجا موندیم ... آخر شب هم روروئکت رو آوردیم خونه تا از این به بعد بشینی توش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه : بابایی ادارست ... عصری قراره بریم خونه مامان بزرگ برا جلسه ی خانوادگی ... شما هم که از صبح نق نقی ... ساعت 5 بعد از یه چرت خواب رفتیم با هم ... خاله ها بودن و شما با دیدنشون باز شروع کردی !!!!!!!!!!!!! بردمت تو اتاق و یه کم با هم خلوت کردیم تا حالت بهتر بشه ... یه کم هم شیر خوردی بعدش که برگشتیم پیش بقیه دیگه آقا بودی و با همه مهربون بودی !!

قرار بود جلسه ساعت 6 شروع بشه ... ولی دایی 2 تا ساعت 7 باید اداره میموند و برا همینم کلی معطل شدیم .... کلی معطلی یعنی تا ساعت 2 شب !!!! در این مدت هم خیلی خیلی آقا بودی ... هر کی میرسید بغلت میکرد و یه ساعتی میچرخوندت برا همینم آقا بودی ... سه بار هم لالا کردی ... یه بار رو پا خاله .. یه بار رو پا من .. یه بار هم رو پای دختر خاله ... ساعت 2 بود که اومدیم خونه و شما بیدار بودی ... بابایی کلی باهات بازی کرد بعدشم که لالا کردیم

جمعه : بیدار که شدی رفتیم حموم ... با اینکه کلی خوابم میاد ولی نمیشه بخوابم ... به این نتیجه رسیدم که نق نقات برا لثه هاته .. چون دندونیت رو که میدم دستت ( البته حتما باید خنک باشه !)‌ اینقدر با لذت میخوری که نگو ... هنوزم بد شیر میخوری ... و من نگرانه وزنت هستم ... چون این ماه واکسن هم داری ...

امروز نشوندمت توی روروئک ... بدت نیومد ولی چون خودت رو دولا میکنی به سمت جلو باید جلوت بالش بذارم فعلا ... اینقدرم ناز میشی وقتی اون تو میشینی !!!!!!!!!!!!!!

همین دیگه

دوستت دارم مرد کوچک

امروز 168 روزته :: 5 ماه و 15 روز :: 24 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فاطمه
1 مهر 91 11:37
سلام دوست خوبم
یک نصیحت ، اصلا" از روروئک استفاده نکن جلوی رش دبچه رو میگیره و این حرف کاملا " علمی هست ، خواهر شوهر من روانشناسی کودک خونده و در مهد کودک کار میکنه روروئک باعث میشه بچه ها هم دیر غلت بزنه و دیر راه بیافته چون همیشه یک تکیه گاه کمکش میکرده


سلام عزیزم ... ممنونم از راهنماییت
لی لی
1 مهر 91 19:16
سلام دوستم
خدا نکنه افسردگی چیه
خیلی وقتا سرنوشت اون چیزی نیست که ما دوست داریم
ولی چاره ای بجز وفق دادن خودمون با مسائل نداریم میدونم که توی این قضیه کاملا توانایی داری
بهدادی هم بهتر میشه همونطور که تا حالا شده
لحظه های لذت بخشی که در روز با بهدادی جون میگذری رو با دقت بیشتری به یاد بسپار تا کمتر از ناخوشی ها خسته بشی عزیزم
حتی یه لبخند کوچولو رو
اگه جسارتی کردم شرمنده
من همیشه از شما درس میگیرم


سلام عزیزکم ... ممنونم از حرفای قشنگت ... من آدم کاملا مثبت اندیشی هستم ولی گاهی وقتا بدبینی و ناامیدیم عود میکنه !!!!
خوشحالم که دوست خوبی مثل شما دارم ...
گاهی وقتا لازمه آدم یه حرفایی رو که خودش بلده از زبون یه دوست خوب بشنوه تا توی ذهنش حک بشه
مامان مانی جون
3 مهر 91 15:51
افسردگی چی هست!!!
چند وقت پیش تو TV داشت در مورد افسردگی بعد از زایمان حرف میزد
بابای مانی جون گفت:تو که نگرفتی ها
منم از اون نیم نگاه ها بهش کردم و گفتم نه فرصت نشد
شایدم گرفتم و متوجه نشدم
حالا خواهر جون به این همه توجه که شوشوها بهمون دارن چرا افسرده شیم ها!!!!!!!!!


هههههه کلی دلم شاد شد از حرفات !!