یادداشت 168 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
یکشنبه : سرم درد میکنه .. چند روزی هم هست که دست چپم بدجور درد میکنه ( چون همش همین ور مامانی سوار میشی !!) ... پهلوی چپم هم گرفته ناجور ... کلا امروز دردناکتر از همیشه ام !!!! بابایی هم که ادارست ... و این یعنی یه روز سخت برا مامانی ... از صبح که بیدار شدی کلی بازی کردیم .. یه کم هم لالا کردیم که به همت دوره گردا و موتوریهای گرامی بیشتر بدخواب شدی!!!! بعدشم که بابایی اومد و مامانی تازه رت سراغ ناهار پختن ... ساعت 5 عصر !!!...
دوشنبه :دیروز تو کتاب خوندم که غرغرات و جیغ جیغات تا یه حدی طبیعیه ... و یه کم خیالم راحت شد ... حالا که از این رفتارای طبیعی انجام میدی یه تکونی هم به خودت بده .. غلت که نمیزنی هیچ به پهلو هم نمیشی !!! ... دمر هم که میذارمت بیشتر از دو دقیقه نمیمونی !!! اسباب بازیهات هم که اصلا برات جالب نیستن !! خوب بگو من چه کنم مادر !!؟؟
سه شنبه : از وقتی چشم باز کردی تو بغل مامانی هستی ... تلویزیون رو روشن میکنم تا شاید یه چیز بدرد بخور بده ... دیشب از بس خواب دیدم حالم گرفتست حسابی !! امروزم که تولده خاله معصومه و من دارم دیوونه میشم از یادآوری خاطره ها ... تلویزیون داره مولودی میخونه ... وااااااااااای ... امروز تولده حضرت معصومه است .... تولد فاطمه ی معصومه همزمان شده با تولد خاله معصوم !!! دیگه حال و حوصله ی هیچ چیز برام نموند ... همینجور تو بغلم دورت میدادم و تو هم که انگار حاله مامان رو فهمیدی بیصدا دست میخوردی ... یه زنگ زدم به مامان بزرگ و دیدم بعله .. حالش خرابه ... رفته بود سرخاک و تازه برگشته .. از صداش معلوم بود کلی گریه کرده ... و این برای غصه دار شدن من تا شب کافیه !!!
چهارشنبه : امروز جشن شکوفه هاست ... صبورا هم امروز میره مدرسه ... و من بازم دلم گرفته ...
فکر کنم دارم افسردگی میگیم !!!!!!!!!!!!!!! عصری بابایی پیشنهاد داد بریم خونه مامان بزرگ ... رفتیم ... مامان بزرگ برای جشن روز اول مدرسه رفته بودن پیش صبورا و کلی برام تعریف کرد از خوشحال شدنش ... منم یه کم دلم آروم گرفت ... شما هم که از بدو ورودمون به خونه مامان بزرگ شروع کردی به اشک ریختن !!! و مدام نق و نوق میکردی و تا مامان بزرگ باهات حرف میزد اشکت در میومد ... ولی اینبار ما از رو نرفتیم و تا آخر شب همونجا موندیم ... آخر شب هم روروئکت رو آوردیم خونه تا از این به بعد بشینی توش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پنجشنبه : بابایی ادارست ... عصری قراره بریم خونه مامان بزرگ برا جلسه ی خانوادگی ... شما هم که از صبح نق نقی ... ساعت 5 بعد از یه چرت خواب رفتیم با هم ... خاله ها بودن و شما با دیدنشون باز شروع کردی !!!!!!!!!!!!! بردمت تو اتاق و یه کم با هم خلوت کردیم تا حالت بهتر بشه ... یه کم هم شیر خوردی بعدش که برگشتیم پیش بقیه دیگه آقا بودی و با همه مهربون بودی !!
قرار بود جلسه ساعت 6 شروع بشه ... ولی دایی 2 تا ساعت 7 باید اداره میموند و برا همینم کلی معطل شدیم .... کلی معطلی یعنی تا ساعت 2 شب !!!! در این مدت هم خیلی خیلی آقا بودی ... هر کی میرسید بغلت میکرد و یه ساعتی میچرخوندت برا همینم آقا بودی ... سه بار هم لالا کردی ... یه بار رو پا خاله .. یه بار رو پا من .. یه بار هم رو پای دختر خاله ... ساعت 2 بود که اومدیم خونه و شما بیدار بودی ... بابایی کلی باهات بازی کرد بعدشم که لالا کردیم
جمعه : بیدار که شدی رفتیم حموم ... با اینکه کلی خوابم میاد ولی نمیشه بخوابم ... به این نتیجه رسیدم که نق نقات برا لثه هاته .. چون دندونیت رو که میدم دستت ( البته حتما باید خنک باشه !) اینقدر با لذت میخوری که نگو ... هنوزم بد شیر میخوری ... و من نگرانه وزنت هستم ... چون این ماه واکسن هم داری ...
امروز نشوندمت توی روروئک ... بدت نیومد ولی چون خودت رو دولا میکنی به سمت جلو باید جلوت بالش بذارم فعلا ... اینقدرم ناز میشی وقتی اون تو میشینی !!!!!!!!!!!!!!
همین دیگه
دوستت دارم مرد کوچک
امروز 168 روزته :: 5 ماه و 15 روز :: 24 هفته تمام