یادداشت 170 مامانی برای بهداد
فرشته ی نازم
یکشنبه : دیشب خیلی خیلی بد خوابیدی ... دوبار با جیغ و گریه پاشدی .. بار اول گفتم شاید دلت درد داره .. ولی بار دوم اینقدر هق هق زدی که اشکم در اومد ...بعدشم به این نتیجه رسیدم که هر روزیکه باهات بداخلاقی میکنم شبا شما خواب بد میبینی و جبغ میزنی !!!!!
فرشته ی کوچولوی من .. فکر میکنم لاغر شدی ... یه دلیل محکم دارم برا این فکرم .. قبلا وقتی رو دستم میگرفتمت و میبردمت بالا زورم نمیرسید ولی الان خیلی راحت میبرمت و اون بالا بالاها نگهت میدارم !!!! و بعدش کلی حرص میزنم که این بچه چرا اینقدر سبک شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوشنبه : بیحوصلم ... دیشب ساعت 11 خوابیدی و امروز 9 پاشدی ... خوابم نمیاد ولی بیحوصلم ... تا عصری همینجور بودم .. بابایی که از اداره اومد گفت بریم بیرون ... ولی نرفتیم ... بعدش بابایی تو رو بغل کرد و برد بیرون ... منم مشغول جارو کشیدن خونه شدم ... 10 دقیقه ای برگشتین !!! جارو کشیدنمون که تموم شد با هم رفتیم حموم ... بعدشم که شما لالا کردی حسابی تا خوده صبح ...
سه شنبه : بابایی قرار بود امروز خونه باشه ... ولی آقای رئیس جلسه گذاشتن و بابایی میخواد بره و من کلی اخم و تخم دارم !! در نهایت بابایی میره و من و تو باز تنها میشیم ... ساعت 5 عصر زنگ زدم خونه مامان بزرگ دیدم که بعله ... همه سرشون جمعه و دارن نون محلی میپزن !! منم کلی غصه خوردم ... بهم خبر ندادن چون میدونن روزایی که باباییت خونه باشه من نمیرم اینور اونور ... بازم گفتن پاشو بیا و اینا که من نرفتم .. چون فکر میکردم الاناست که بابایی برگرده ... ولی بابایی ساعت 8 اومد خونه !! البته هنوز از در تو نیومده بود که شروع کرد به عذرخواهی و اینا ... ولی چه فایده !!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه : بابایی ادارست ... دختر خاله اس داده که بیا خونه مامان بزرگ من اینجام ... به بابایی گفتیم و رفتیم. ... دیگه همه میدونن در بدو ورود نباید طرفت بیان ... البته با این حال هم کمی گریه کردی ... چون خوابت میومد لالا کردی و بعدش که بیدار شدی سرحال و مهربون بودی ...تا عصری کلی بازی کردیم ... بعدشم بابایی اس داد که میاد دنبالمون ... بعدشم باز پیشنهاد داد که امشب بساط جوجه راه بندازیم ... بعدشم با کلی مرغ و اینا اومد خونه مامان بزرگ ... مشغول ریز کردم مرغ بودم که شما شروع کردی به گریه و زاری !!! یهو !!! تو رو گرفتم و رفتیم تو اتاق و تا لحظه ای که سفره ی شام رو چیدن دیگه من ندیدم چی شد !!! فقط نشستیم و جوجه نوش جان کردیم ... بعدشم که همراه خاله اینا اومدیم خونه ... و شما لالا کردی
از وقتی ساعتها رو دستکاری کردیم ساعت خوابت شده 12 !!! البته خوبه ها ... زود میخوابی و من وقت میکنم یه کم به خودم و وبلاگت برسم !! ولی صبح هم زودتر پامیشی دیگه
امروز کلی دله همه برات سوخت .. از بس که همش دستت تو دهنت بود و با حرص میخوردیش ... بعدشم که همش ناله میکردی ... الهی مامانی فدات بشه که اینهمه لثه هات اذیتت میکنه .. آخه کی گفته اینقدر زود دندون در بیاری !!!!!!!!!!!!!!!!!! لپات هم که آب شد حسابی !!!!!!!!!!!!
عاشقتم پسره لاغرووووووی من !
امروز ١٧٣ روزته :: 5 ماه و 20 روز :: 24 هفته و 5 روز
نیمه شب نوشت : امشب خاله داشت بعد از نماز قرآن میخوند ... همون قرآن قدیمی بابابزرگ که تا یادمه دخترا و پسراش رو از زیر این قران فرستاده خونه ی بخت ... روز تولد و روز فوت همه ی عزیزان و فرزندانش رو هم اوله همین قران نوشته ... قرآن رو برداشتم و یه نگاهی به اولین صفحه انداختم ... روز فوت خاله معصوم و روز فوت بابابزرگ رو دایی1 یادداشت کرده بود ... حتی تولد آناهیتا هم بود ... ولی تولد تو *** ... چقدر دلم گرفت ... و بیشتر جای خالی بابابزرگ رو حس کردم ... چن هیچ چیز هیچ چیز رو یادش نمیرفت که بنویسه ... مخصوصا تولد نوه های گلش رو ... خدایش بیامرزد ...