یادداشت 171 مامانی برای بهداد
شکوفه ی کوچولوم
پنجشنبه : ظهر مامان بزرگ زنگ زد و گفت امشب جلسه ... بابایی امروز خونست ... قرار شد ما بریم خونه مامان بزرگ بابایی هم بره حرم .. امشب شب میلاد امام رضاست ... ساعت 6 بود که بابایی ما رو رسوند خونه مامان بزرگ و خودش رفت ... تا ساعت 9 معطل بودیم ... البته من و تو یه چرت خوابیدیم ... بعدشم که سرمون جمع شد و حرف زدیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی ... البته دایی1 رو با بابایی اشتباه گرفته بودی و وقتی از کنارت رد میشد و بغلت نمیکرد کلی لب ورمیچیدی براش !!! لوووووووسه مامان
آخر شب هم همراه خاله 3 و همسرش اومدیم خونه
جمعه : مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارن میرن سرخاک ... ولی من خییییییلی خوابم میاد و نتونستم برم ... از طرفی هم بابایی سرکاره و من نمیتونم تو رو بسپرم و برم ... نزدیکای ظهر خاله 1 زنگ زد و گفت پاشو بیا خونه مامان .. و چون من و دختر خاله یه کم تمییزکاری داشتیم باروبندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... تو راه رفتن بود که من هرچی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد که کتری رو خاموش کردم یا نه فایده ای نداشت ... رسیدیم خونه مامان بزرگ ولی من نگران روشن موندن کتری بودم ... شما خوابیدی و منم دوباره برگشتم خونه تا کتری رو خاموش کنم ... خاموش بود !!!!!!! ... برگشتم خونه مامان بزرگ و تا غروب اونجا بودیم ... بعدش هم همراه خاله 3 اومدیم خونه ... بابایی هم زودتر از ما رسیده بود ... این دو سه روزی زیاد بابایی رو ندیدی ... برا همین هم کلی بغل بازی کردین و شما ساعت 8 خوابیدی ... منم به امید اینکه نیم ساعت دیگه پامیشی اومدم نشستم تا وبت رو آپ کنم ... ولی الان ساعت 12 شده و شما هنوز خوابی ... دو بار تو خواب شیر خوردی ولی اصلا بیدار نشدی ... منم بدو بدو دارم میرم بخوابم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو این 4 ساعت که خوابیدی دلم برات حسابی تنگ شده ... مثل دیوونه ها میام بالا سرت میشینم و نگات میکنم !!!!!!!!!!!!!!
عشقمی دیگه ... کاریش نمیشه کرد
میبوسمت شیطونکم
امروز 175 روزته :: 5 ماه و 22 روز :: 25 هفته تمام
عکس هم داریم
پسرم خونه ی مامان بزرگ اینجوری غریبی میکنه
اینم از دندونی خوردنش
اینجا هم داره دایی جونش رو نگاه میکنه
بگو ماشالله