شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 171 مامانی برای بهداد

1391/7/7 23:59
نویسنده : نانا
376 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی کوچولوم

پنجشنبه : ظهر مامان بزرگ زنگ زد و گفت امشب جلسه ... بابایی امروز خونست ... قرار شد ما بریم خونه مامان بزرگ بابایی هم بره حرم .. امشب شب میلاد امام رضاست ... ساعت 6 بود که بابایی ما رو رسوند خونه مامان بزرگ و خودش رفت ... تا ساعت 9 معطل بودیم ... البته من و تو یه چرت خوابیدیم ... بعدشم که سرمون جمع شد و حرف زدیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی ... البته دایی1 رو با بابایی اشتباه گرفته بودی و وقتی از کنارت رد میشد و بغلت نمیکرد کلی لب ورمیچیدی براش !!! لوووووووسه مامان

آخر شب هم همراه خاله 3  و همسرش اومدیم خونه

جمعه : مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارن میرن سرخاک ... ولی من خییییییلی خوابم میاد و نتونستم برم ... از طرفی هم بابایی سرکاره و من نمیتونم تو رو بسپرم و برم ... نزدیکای ظهر خاله 1 زنگ زد و گفت پاشو بیا خونه مامان .. و چون من و دختر خاله یه کم تمییزکاری داشتیم باروبندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ ... تو راه رفتن بود که من هرچی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد که کتری رو خاموش کردم یا نه فایده ای نداشت ... رسیدیم خونه مامان بزرگ ولی من نگران روشن موندن کتری بودم ... شما خوابیدی و منم دوباره برگشتم خونه تا کتری رو خاموش کنم ... خاموش بود !!!!!!! ... برگشتم خونه مامان بزرگ و تا غروب اونجا بودیم ... بعدش هم همراه خاله 3 اومدیم خونه ... بابایی هم زودتر از ما رسیده بود ... این دو سه روزی زیاد بابایی رو ندیدی ... برا همین هم کلی بغل بازی کردین و شما ساعت 8 خوابیدی ... منم به امید اینکه نیم ساعت دیگه پامیشی اومدم نشستم تا وبت رو آپ کنم ... ولی الان ساعت 12 شده و شما هنوز خوابی ... دو بار تو خواب شیر خوردی ولی اصلا بیدار نشدی ... منم بدو بدو دارم میرم بخوابم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو این 4 ساعت که خوابیدی دلم برات حسابی تنگ شده ... مثل دیوونه ها میام بالا سرت میشینم و نگات میکنم !!!!!!!!!!!!!!

عشقمی دیگه ... کاریش نمیشه کرد

میبوسمت شیطونکم

امروز 175 روزته :: 5 ماه و 22 روز :: 25 هفته تمام

عکس هم داریم

پسرم خونه ی مامان بزرگ اینجوری غریبی میکنه

اینم از دندونی خوردنش

اینجا هم داره دایی جونش رو نگاه میکنه

بگو ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان مانی جون
8 مهر 91 11:35
بچه همش متعجبه
خوش به حالت که یکی هست واسه تمیز کردنت


آره همه چیز براش جالبه !!
ما اینیم دیگه ...
مامان تربچه
10 مهر 91 12:07
سلاااااااااااااااااااااااااااااام
من تصمیم گرفتم برگردددددددددددم!!!
دلم براتون یک ذره شده بود
تو چی؟؟؟!!!
ماشالا بهداد چه بزرگ شدهههههههههه


سلام عزیزم .. خوش برگشتی ... با تربچه یا بی تربچه ؟؟؟
دل ما که نابود شده والا
آسیه
10 مهر 91 14:07
یعنی منم فضول
برام یه چیزی سوال شده بدجوررررررررررررررر
جلسه چی میزارید؟


هههههههههههه قربون فضولیتون برم من .... برات خصوصی مینویسم !!
خاله نفس
11 مهر 91 12:07
امشب جلسه!!! مشکوک میزنی نارینه جونم

نارینه تند تند عکسِ پسرمونو بذار نمیگی دلمون تنگ میشه

محکم ببوس پسملی رو


جلسه ... اونم از اون نوعش !!ههههههه

به روی چشم .....
سارینا
11 مهر 91 13:40
ایشالا همیشه خوش باشی


ممنونم عزیزم ...همچنین


راستی من نمیتونم تو وبت نظر بذارم ...ولی میخونمت و بهت سر میزنم
عسل
11 مهر 91 16:06
ای جان چه بزرگ شده پسملی
می بینم تو هم مثل من همش تو راه خونه مامانتی و جلسات و تجمعاتتون اونجا برگزار میشه


ممنونم عزیزم

آره دیگه ... میریم یه جای خاطره انگیز !!
آسیه
12 مهر 91 16:40
وای مرسی نارینه جون
بخدا من همچین خیلی زیاد فضول نیستم ولی همیشه برام شده بود یه سوال بزرگگگگگگگ
با یه علامت سوال گنده
آخیش خیالم راحت شد

بهداد جونی رو ببوسسسسس


خواهش میکنم عزیزم ... سوال دیگه هم داری بپرسا
نذار رو دلت بمونه
مامان آريا
15 مهر 91 12:53
الهي كه من قربونت بشم چقدر بزرگ شدي عزيزم ماشاالله ماماني هر روز براي پسرم اسفند دود كني ها


زنده باشی عزیزم .. بچه ها بزرگ میشن دیگه ... مخصوصا اگه دیر به دیر ببینیشون