یادداشت 172 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنجم
اول از همه بگم که مامانی دیشب ناپرهیزی نکرد و نتونست زود بخوابه ... البته شما یکسره تا ساعت 10 صبح خوابیدی !!!!!!!!!!!! و من هنوزم که بهش فکر میکنم متعجب میشم از خوابه 14ساعته ی شما !!!! البته یه کم بهت حق میدم سه روز پشت هم رفتی مهمونی و کلی آدم دیدی و معلومه که حسابی خسته شدی !!!!!
شنبه :دیشب بارونی بارید که نگو و نپرس ...اولین بارونه پاییزی ... منم که برا شیر دادنت بیدار شده بودم محو تماشای بارون شدم ... البته صبح که بیدار شدیم انگار نه انگار که بارون باریده بوده !! از بس که زمین عطشناک بوده توی تابستون ... خداروشکر غرغرات کمتر شده ... البته فکر میکنم درد لثه هات برات عادی شده که دیگه غرش رو نمیزنی ... البته هروقت انگشته مامانی بخواد از جلو دهنت رد بشه فوری میگیری و میذاریش تو دهنت ... اونقدر هم فشارش میدی با لثه هات که بعدش انگشتم درد میکنه تا چند دقیقه !!! اینروزا بیشتر به پهلو میشی و تا مامانی شروع میکنه به قربون صدقه رفتنت فوری برمیگردی سرجات !!!!!!!!!!! خوب بذار منم کیف کنم دیگه !!! یه کار دیگه ای که زیاد این روزا انجام میدی دور زدنه ... بصورت طاق باز دور میزنی !!! اونم 360 درجه ... وتا کاملش نکنی دست بردار نیستی !!!
یکشنبه : بابایی اداره بود ... ما هم تک و تنهاییم ... امروز خیلی توی روروئک نشستی ... ولی بازم باید من کنارت باشم تا سرگرم بشی ... و این با بغل کردنت فرقی نداره .. چون بازم من نمیتونم به کارام برسم ...
دوشنبه : صبح بعد از بیدار شدنت لباسشویی رو روشن کردم ... تو هم که با تمام دقت نگاهش میکردی ... انگار اولین باره که صداش رو میشنوی .. البته اولین بار بود که هم صداش رو میشنیدی و هم میدیدیش !!! در تمام مدت هم که لباسشویی مشغول بود شما مشغول بوووووف گفتن بودی (( هر صدایی که برات جدیده و تازه میشنویش اینکار رو میکنی )) ... منم سرگرم جمع و جور کردن کمدات ...لباسایی که کوچولو شدن رو ریختم بیرون تا بشورمشون و بذارم کنار ...بعدش با هم رفتیم حموم ... بعدشم شما خوابیدی و من رفتم تو حموم و لباسای کوچولوت رو شستم ... تا من بیام بیدار شده بودی !!!! و داشتی با بابایی بازی مینمودی ... بعدشم مامانی یه پیتزای تپل درست کرد و با بابایی نوش جان نمودند ... تا شب هم که بیکار و بیعار گشتیم ...
سه شنبه : بیکاریم ... عصری باهم ماکارونی پزیدیم ... با هم !!! ... تمام مدت توی بغل من بودی ... کار بسیار خطرناکی بود ...ولی خودت نمیخواستی یه لحظه از من دور باشی !!! منم نمیخواستم تو جیغ بزنی !!!
بابایی که اومد کلی خرید کرده بود ... منم که خسته و له بودم از بغل کردن شما ... تازه این که هیچی .. سرشام بودیم که جناب آقای دوسته بابایی زنگ زد و از بابا خواست تا باهاش بره بیرون !!!! بابایی هم قبول کرد و رفت ... من موندم و شما و یه عالمه خزید که باید جابجا بشن و مرغایی که باید شسته و بسته بندی بشه ... در تمام مدتی که مامانی مشغول کار بود گریه کردی !!!! آخرشم اشک منو دراوردی با اشکات ... وقتی هم کار ما تموم شد بابایی اومد خونه !!! بعدشم که من همش چشم و ابرو نازک میکردم برا باباییت !!!
چهارشنبه : بابایی خونست ... صبح زود بیدار شدی ... ولی در عوض عصری با همدیگه خوابیدیم اونم دو ساعت !!!! خییییییییییییییییییییلی خوب بود ... الهی مامان فدای پسرش بشه که یه وقتایی بدجور حال میدی به مامان ...
پنجشنبه : صبح به خاله 1 زنگ زدیم و بعدشم رفتیم خونشون ... البته صبحه ما ظهره خاله اینا بود !!! ... شما هم بخاطر اینکه این مدت زیاد خاله اینا رو دیدی دیگه غریبی نکردی و با همشون دوست بودی .... قرار بود تا عصری باشیم و بعد بریم خونه ... ولی بابایی زنگ زد و گفت از راه اداره میاد دنبالمون ... ماهم بسی خوشحالیدیم !!
تا بابایی بیاد ساعت شد 7 و خاله تدارک شام دیده بود ... به زور و اصرار برا شام موندیم ... خیلی اصرار کردن آخه !!! ...بعدشم اومدیم خونه ... بعدشم چون شما خسته شده بودی زودی خوابیدی ... بعدشم مامان بزرگ شمالی زنگ زد و گفت همراه عمه 3 رفته مشهد ... بعدشم دختر عمه 2 زنگ زد و گفت : زندایییییییییییییییی میشه عکسای بهداد رو برام ایمیل کنی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ ..... و من بودم !!!!!!!
جمعه : امروز قرار بود یه کم خونه تکونی کنم !! بعد از 6 ماه ... برا همینم صبح زودتر بیدار شدم ... داشتیم صبحانه میخوردیم که خاله 1 زنگ زد و گفت داریم میریم سرخاک. میایید ؟ منم گفتم بعله که میاییم !!!! بیدار شدی و همراه خاله اینا رفتیم ... بار اولی بود که میبردمت پیش بابابزرگ و خاله معصوم ... توی راه که همش خواب بودی ... اونجا هم که رسیدیم همش تو بغل شوهر خاله یا بابایی و توی سایه بودی و اصلا اذیت نشدی ... اینقدر دلم برای خاله و بابابزرگ تنگ شده بود که نگووو ... دلم میخواست همون موقع پیشم بودن.. اما افسوس ...
بعد از فاتحه و قرآن آماده ی اومدن شدیم که دایی 1 و مامان بزرگ سررسیدن ... بعدش قرار شد دایی اینا برن خونه خاله اینا ... از ما هم دعوت شد ولی ما دیشب اونجا بودیم ... اومدیم خونه ... دلتنگی صبحم باعث شد که تا شب همینطور کسل باشم و نتونم هیچکاری کنم ... حتی دلم میخواست تو هم آروم و بیصدا باشی که نبودی ... با هم رفتیم حموم تا شاید سرحال بشیم ... شما سرحالی شدی ولی من نه ... سرشب هم که بابایی جان تشریف بردند باشگاه ...و من همینطور مات و مبهوت بودم از این کارش !!! میدید که من کسلم ... رفت برا ثبت نام .. یعنی جلسه اولش بود ... بعنی میتونست یه روز دیگه بره !!!
اینقدر دلم میخواد مثل بابایی باشم ... روزایی که بابایی خونست یا وقتایی که از اداره میاد من سعی میکنم بیشتر کنارش باشم و خودم رو کمتر سرگرم کارای شخصیم یا کارای خونه کنم مگر اینکه مجبور باشم ...ولی بابایی اینطور نیست ... اگه کاری داشته باشه حتما انجامش میده ... حتی اگه اون کار توی فرصت کوتاهه با هم بودنمون باشه ... نمیدونم کار کدوممون درسته ... شاید یه روز تو بهم بگی !!
بازم پستم به غر زدن ختم شد ... !!! شرمنده
عاشقتم عزیزترینم
امروز 182 روزته :: 5 ماه و 29 روز :: 26 هفته تمام