یادداشت 173 مامانی برای بهداد
شکوفه ی نازم
اصلا دلم نمیخواد یادداشت هات تبدیل به هفته نوشت بشه ... ولی ناخواسته میشه ... ببخشم عزیزم
شنبه : در پی تصمیم خونه تکونی مامانی ! امروز صبح بعد از بیدار شدن رفتیم توی اتاق کوچیکه و هر قسمتی که رو که میشد رو مرتب کردیم ... البته خیلی سخت بود .. چون شما دلت نمیخواست مامانی کار کنه و خسته بشه و دوست داشتی بازی کنیم ... منم یه کم کار میکردم یه کم با تو بازی میکردم ... تا عصری یه کارایی رو انجام دادیم و وقتی بابایی اومد هم تو رو تحویلش دادم و بقیه کارارو کردم ... چقدرم کار بود !!!!!!!!!!!!! چقدرم هم همه جا خاک داشت ...خوب معلومه دیگه ... وقتی خونه رو 6 ماه ول کنی به حاله خودش همین میشه ... تا ساعت 11 مشغول بودم و جاروی آخر رو وقتی کشیدم که بابایی تو رو توی بغلش گرفته بود و بالای سر من وایساده بود و من از نگاهش میدیدم که داشت آرزو میکرد تا من کارم رو تموم کنم !!! بعدشم تو و بابایی خوابیدین و من یه کم کارای ریزریز رو انجام دادم ...
راستی .. امشب کالسکت رو روبراه کردیم تا اگه خدا بخواد !! بشینی توش ... البته فعلا توی خونه ( چون دیگه کمر ندارم بغلت کنم ) ... ولی خوشت نیومد ازش !! و وقتی میذارمت توش خودت رو سر میدی و کج و کوله میکنی !!!! ولی باید بشینی !!! زوره
اون خرسی که بالای کمد بود و همیشه با دیدنش ذوق میکردی رو هم آوردم کنارت تا باهاش بازی کنی ... ولی انگار از همون دور و بالای کمد برات جالبه و از نمای نزدیک سرگرمت نمیکنه ! بنابراین گذاشتمش سرجاش !!
یکشنبه : بابایی قبل از ما بیدار شد .. برای شیر دادنت که بلند شدم دیدم بابایی کمد لباساش رو ریخته بیرون و داره مرتب میکنه !!! ... بسی شاد گشتم و بعد از صبحانه رفتم سراغ آشپزخونه و شروع کردم به تر و تمییز کردنش ... نمیدونم با اینهمه خاک و اینا ما چجوری زدنه ایم هنوز ... تا یه حدی تمییز شد آشپزخونه ولی بازم اونجور که دلم میخواست نشد ... ساعت 3 بود که دیگه هلاک شده بودم از کار !!! برا همینم شما و بابایی رفتین برامون ناهار گرفتین ... بعد از ناهار هم مامانی یه کم کمدا و لباساش رو مرتب کرد !!! شکرخدا هیچکدوم از لباسام اندازم نیست !!! البته به زور تنم میره ها !!!
دوشنبه : پات رو گرفتی ... آفرین پسرم .. بالاخره یه حرکتی زدی !! دله مامانی حسابی شاد شد !! امروز هم بابایی خونست ... یادته اونوقتایی که تو دله مامانی بودی به نیت سلامتیت لقمه پخش میکردم ... لقمه های ماه اخر بارداریم مونده بود ...34 تا دونه !! امروز درستش کردیم و عصری بابایی برد توی حرم پخش کرد ... البته تعدادش بیشتر بودا ... تو هم توی تمام مدت که ما مشغوله لقمه درست کردن بودیم آروم و آقا بودی ... ایشالله همیشه سالم و سلامت باشی ...
امروز تصمیم داشتم ویترینا رو تمییز کنم ... بخاطر همین هم از صبح هر یه ساعت اعلام میکردم که امروز میخوام ویترینا رو تمییز کنم !!! و بالاخره عصری شروع کردم به تمییز کاری ... ویترین پذیرایی بعدم ماله آشپزخونه بعدشم ماله کمد پسری رو تمییزیدم ... چقدرم خسته کننده بود ...
یه کار مهم که بابایی امروز انجام داد این بود که لب تابم رو پوکوند !!!!! یعنی اولش فکر کردیم ویندوز پریده ... ولی وقتی بردیم برا تعمیر فهمیدیم که هارد سوخته !!!! حالا چجوری نمیدونم !!!!!!!!!!
سه شنبه : لب تاب نداریم و بابایی حوصلش سررفته !!!! برا همینم تصمیم گرفت که ظهر بره باشگاه ... بابایی که رفت مامان بزرگ اومد خونمون ... برامون نون محلی آورده بود ... ناهار پیشمون بود و بعدشم رفت ... بعدشم ما لالا کردیم .. عصری تو و بابایی خونه بودین و من رفتم آرایشگاه و خوجل شدم ... بعدشم با هم رفتیم حموم ... آخرین حموم 6ماهگیت... ههههه... بعدشم مامانی برای فردای شما یه کم فرنی آماده کرد و کلی هم غش و ضعف کرد که تو میخوای فرنی خووووور بشی !!!!
دیگه همین دیگه
دوستت دارم فرشته ی 6 ماهه ی خودم
امروز 186 روزته :: 6 ماه تمام :: 26 هفته و 4 روز