نیم سالگیت مبارک
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
مبارکه عزیزم ... 6 ماهه شدی ... نیم ساله شدی ... بزرگ شدی ... آقا شدی ...مبارکه
اصلا باورم نمیشه که 6 ماهه یه فرشته ی کوچولو دارم ... خداروشکر
اصلا باورم نمیشه این فرشته ی ناز که اینروزا اشکه مامانشو در میاره تا شیرشو بخوره همون نینی نازیه که نمیدونست چجوری باید شیر بخوره !! و هی موقع شیر خوردن خوابش میبرد ...
یه وقتایی فکر میکنم چقدر داره زود میگذره این روزا و من دارم این روزا رو راحت از دست میدم ... یه وقتایی دلم میخواد برگردم به روزای اوله تولدت ... ولی نه ... اونروزا خیلی دیر میگذشت ...!!! تو خیلی کوچولو بودی و من اصلا نمیفهمیدمت !!! یه وقتایی هم دلم میخواد این روزا زودتر بگذره و تو راه بری و منم دنبالت بیام تا کارای خطرناک نکنی !!!
برای تمام روزایی که پشت سر گذاشتیم و برای تمام روزایی که پیش رو داریم خدا رو شاکرم .. هزاران هزار بار
از کارات بگم :
توی کریرت میشینی و کارتون نگاه میکنی ... البته دو تا کارتون هست که فقط اونا رو دوست داری ... چون شخصیتهاش همش در حال شعر خوندن و ورجه وورجه کردن هستن !! گاهی هم عموپورنگ نگاه میکنیم باهم !!! ( اصلا فکرشم نمیکردم یه روز بشینم و عمو پورنگ ببینم !!)
توی روروئک میشینی و منو نگاه میکنی !!! و اصلا سعی نمیکنی راه بری عزیزم !!! خوب حق داری خسته میشی !!! پاهات درد میگیره !!! حتی توش سرگرم هم نمیشی و من باید جلو چشمت باشم حتما ... !!
توی کالسکه هم فقط خودت رو سر میدی تا ولو بشی ... !!!! ولی برای یه استراحت کوتاه دادن به کمر مامانی خوبه ....
خداروشکر ساعت خوابت کاملا تنظیم شده و تقریبا راحت میخوابی اما امان از وقت شیر خوردن ... میتونم بگم که فقط توی خواب درست و حسابی شیر میخوری و توی بیداری دنبال شیطنت هستی ...
حالا خدا کنه توی غذا خوردن از این بازیها در نیاری !
این روزا هم که یاد گرفتی تا شلوارت از پات در میاد فوری مچ پات رو میگیری و دیگه ول کن هم نیستی !!!
بوووووف ... هوووووووم .... دیسسسسس .... آغغغغوووووووم .... اَ اَ اَ ...و انواع جیغها ! صداهایی هست که از خودت در میاری ... البته چند باری توی گریه کردنت مَ مَ مَ هم گفتی !!!
هنوزم خبری از غلت زدن .. دمر شدن ... و اینجور کارای بچه گونه نیست !!! فقط گاهی به پهلو میشی !! گاهی هم دور خودت میچرخی ... ولی عاشقه اینی که بشینی !!!!
دوتا خاطره :
روز جمعه برات یه توپ هندونه ای خریدم ... وقتی اومدیم خونه فقط با تعجب نگاهش میکردی و اصلا بهش نمیخندیدی ... منم گذاشتم به حساب اینکه برات جدیده ... عصری بعد از اینکه از خواب بیدار شدی گذاشتمت توی روروئکت ... با دیدن توپت شروع کردی به گریه کردن ... انگار ازش ترسیدی !!! منم گذاشتمش کنار تا نبینیش ... تازه شب هم توی خواب دوبار با گریه و هق هق بیدار شدی و من مطمئنم بخاطر ترست از توپ بوده !!!! بنابراین فعلا توپت رفته توی کمد !!!!
چند روز پیش لباسشویی رو روشن کردم ... تو هم داشتی دست میخوردی و بازی میکردی ... منم تو آشپزخونه سرگرم بودم ... یهو شروع کردی به گریه !!!! ... از صدای لباسشویی ترسیدی !!! لباسای توش کم بود و قیییییییچ قییییییییییییچ صدا میکرد ... ههههههههههه تو هم ترسیدی ... بغلت کردم و رفتیم کنارش نشستیم ... ولی اینبار اصلا بووووف نکردی و همش لب ورچیدی !!!! خدا بخیر کنه ... کم کم داری از همه چی میترسی !!
عاشقتم عشق کوچولوی من
امروز 187 روزته :: 6 ماه و 1 روز :: 26 هفته و 5 روز
یه روز بزرگ میشی و قد میکشی .. اونقدری که میشینی پای لب تاب و این نوشته ها رو میخونی !!!!
ولی یه چیز رو یادت نره ... اینکه ... کوچولو کوچولو بزرگ شدی
گفتی ماشالله ؟!