یادداشت 174 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
چهارشنبه : اولین روز 7 ماهگیت مبارک !! بعد از شیر خوردن ظهر برات پیشبند بستم تا مثلا فرنی نوش جان کنی !!! قاشق اول ... برات جالب نبود ... ولی خوردیش ... قاشق دوم ... یه نگاه به من میکردی و بعد قاشق رو مک میزدی ... قاشق سوم ... بازم برات جالب نیست ... سرگرم پیشیندت شدی ولی همزمان دهنت رو هم باز میکنی !! انگار نه انگار بار اولته که داری فرنی میخوری !!!!!!!!! یه قاشق فرنی خوردی ولی من فقط دوتا عکس ازت دارم ... چون یهو باطری دوربین تموم شد !!!
عصری برای بابایی کلی با آب و تاب از استقبال بینظیرت از فرنی حرف زدم ... بابات هم مثل خودت !! فقط یه لبخند ملیح مهمونم کرد ... بی احساس !
پنجشنبه : کلی دلشوره دارم ... ساعت 9 بیدار شدم ... شما هم 9:30 بیدار شدی ... شال و کلاه کردیم و رفتیم مرکز بهداشت ... وزن 9.300 ... قد 71 سانتیمتر ... ماشالله ... بعدشم که واکسن ... البته من از اتاق اومدم بیرون و شما و بابایی مثل دوتا مرد موندید برا واکسن زدن ... منم بعد از واکسن اومدم و کلی نازت کردم ... !!! خیلی گریه نکردی ولی با همون یه ذره گریه یه قطره اشک از چشمت در اومده بود که نمیذاشتی پاکش کنم و تا خونه همونجور روی لپت مونده بود !!
امروز خیلی خوابالو شدی .. همش هم دوست داشتی رو پای مامان ولو باشی و تاب بخوری ... بهت حق میدم گلکم .. بدنت داره مبارزه میکنه و تو هم احساس خستگی داری ... تازه پاتم تکون نمیدی ... یه وقتی هم که یادت میره و تکونش میدی گریت در میاد
بابایی بعد از باشگاه یه کم مراقبت بود و من برات فرنی پزیدم تا فردا نوش جون کنی و قوت بگیری ...
شب تب کردی و من کلی دلم آتیش گرفت از گرمای تنت ... از جابجا شدنای هر دقیقت ... همینجور بالاسرت نشسته بودم و پارچه رو پیشونیت گذاشتم ... یه درجه تب داشتی ... ساعت 2 وقت قطرت بود ... بابا رو صدا کردم وبا کمک هم قطرت رو دادیم ... چقدر هم گریه کردی ... خوب بد مزست دیگه ... بعدش خوابیدی ... منم دیگه خوابیدم ... البته پارچه همینجور رو پیشونیت موند ...
جمعه : ساعت 6 وقت قطره بود ... بیدار نشدی ... منتظر بودم تا یه تکونی بخوری بعد بیدارت کنم .. ولی خسته بودی و اصلا تکونم نمیخوردی ... بابایی باید بره اداره ... هنوز تب داری ... چقدرم دلم میخواد امروز بابا خونه میبود ... بابایی رفت .. بیدار شدی ... قطرت رو دادم... ولی بعد از 5 دقیقه همش رو بالا اوردی .. دلم میخواست گریه کنم ... تب داری هنوز ... بعد از یه ربع دوباره بالا اوردی ... اینبار تنت داغتر شد ... لختت کردم و بدنت رو با پارچه خنک کردم ... یه کم سرحال شدی ... شروع کردی به بازی و من ملحفه ها رو شستم ... بعدش خوابیدی ... دیگه بهت قطره ندادم ... خودم هم نتونستم بخوابم ... تا ظهر با پاشویه تبت رو کنترل کردم. .. ولی بیحال بودی ... شیرم که نمیخوردی ... همش رو پام بودی و من تکونت میدادم ... یه کم تبت کم شد ... ساعت 3 بابایی اومد .. ناهار خوردیم ... حالا دیگه تب نداری ... خداروشکر ... حالا دیگه سرحالی و بازی میخوای .. من که نا ندارم ... بابا باهات بازی میکنه ... هنوزم خسته ای .. دیشب خوب نخوابیدی امروز هم همینطور ... تا شب خودم رو کشوندم ... و شب با خوابیدنت منم بیهوش شدم ...
چه روز سختی بود ... ولی خداروشکر که تموم شد و اتفاق بدی نیوفتاد ...
عاشقتم پسره قوی ی مامان
امروز 189 روزته :: 6 ماه و 3 روز :: 27 هفته تمام