یادداشت 176 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنجم
چهارشنبه : بعد از صبحانه بابا رفت باشگاه .. ما هم یه کم بازی کردیم .. بعدشم مامانی برات سرلاک آماده کرد تا نوش جان کنی ... اولش یه کم ادا دراوردی ولی با شروع شدن برنامه ی مورد علاقت سرلاک خوردی ... محو تماشا بودی و مامان قاشق قاشق گذاشت دهنت ... البته وسطای کار قاشق رو گرفتی شروع کردی به لیس زدنش !!! بالاخره هر جور بود یه کم خوردی .. حالا یا بخاطر طعمش بود یا چی نمیدونم !! بعدش داشتی نق نق خواب رو میزدی که مامان بزرگ اومد ... برام یه سری چیزای خوشمزه اورده بود ... دستش درد نکنه ... بعدش مامان بزرگ رفت و بابایی اومد خونه .. مرغ خریده بود .. کارد میزدی خونم در نمیومد ... از این خریدای بی برنامه بدم میاد ... خلاصه شما رو پای بابات لالا کردی و من مرغ شستم و بسته بندی کردم !!!! یک ساعت بیشتر طول کشید و تا کار من تموم بشه و بخوام دراز بکشم شما بیدار شدی !!!!!!!!!!! بابایی هم گرفت خوابید و من موندم و بهدادم !!!
پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... منم قرار بود مثلا شما رو ببرم تست شنوایی .. ولی اینقدر تنبلیم میومد که نگو ... بعد از بیدار شدنت رفتیم خونه مامان بزرگ !! دختر خاله هم از راه دانشگاه اومد اونجا ... بعدش خاله 1 و مامان بزرگ رفتن بهشت زهرا ... تا بیان یه چرت خوابیدی .. البته ظهر بهت سرلاک دادم و با هزار ادا و اطوار خوردی ... بعدشم که با دختر خاله حسابی بازی کردی ... عصری هم بابایی اومد دنبالمون ... یه کم نشستیم و اومدیم خونه ... این سرلاک خوردن و آب نخوردنت برات مشکل ساز شده ... برا همینم امشب با کلی نق نق خوابیدی !!!
جمعه : بعد از صبحانه بابایی رفت باشگاه ... ما هم مثل همیشه تو سر و کله خودمون زدیم و بودیم تا بابایی بیاد !!! هوا سرد شده ... نصفه شبا با اینکه تا گردن زیرتو هستی ولی لپای خوشگلت خنکه و من مجبورم با دستام گرمشون کنم !!! یعنی یه همچین مادری هستم من !!!!
شنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم هی خوابیدیم و بیدار شدیم ... هی بیدار شدیم هی خوابیدیم ... تا ساعت ١ !!! بابایی از راه اداره رفت خونه مامان بزرگ و بخاریمون رو آورد .. امشب در گرما میخوابیم ... هوووووررررااااا ... چقدرم با اومدن بخاری یاد پارسالم افتادم .. یاد بارداریم ... همش با یه پتو جلو بخاری ولو بودم !!!! یادش بخیر ...
امشب یه کم بهت سوپ دادم ... سوپ که چه عرض کنم یه کم آب مرغ بود ... چون سرلاک رو خوب نخورده بودی .. ولی خداروشکر انگار از مزه ی سوپ بدت نیومد ... با ما نشستی سر سفره و یه قاشق آب سوپ خوردی ...نوش جونت
امروز همش احساس دلتنگی دارشتم .. نمیدونم برای چی یا کی ... فقط میدونم دلم تنگ بود ... شایدم بخاطر هوای پاییزه ... دلتنگی هم بد مرضیه !!!!!!!!!!!!
عاشقتم کوچولوی مامان
امروز 197 روزته :: 6 ماه و 11 روز :: 28 هفته و 1 روز