شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 176 مامانی برای بهداد

1391/7/29 23:59
نویسنده : نانا
255 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

چهارشنبه : بعد از صبحانه بابا رفت باشگاه .. ما هم یه کم بازی کردیم  .. بعدشم مامانی برات سرلاک آماده کرد تا نوش جان کنی ... اولش یه کم ادا دراوردی ولی با شروع شدن برنامه ی مورد علاقت سرلاک خوردی ... محو تماشا بودی و مامان قاشق قاشق گذاشت دهنت ... البته وسطای کار قاشق رو گرفتی شروع کردی به لیس زدنش !!! بالاخره هر جور بود یه کم خوردی .. حالا یا بخاطر طعمش بود یا چی نمیدونم !! بعدش داشتی نق نق خواب رو میزدی که مامان بزرگ اومد ... برام یه سری چیزای خوشمزه اورده بود ... دستش درد نکنه ... بعدش مامان بزرگ رفت و بابایی اومد خونه .. مرغ خریده بود .. کارد میزدی خونم در نمیومد ... از این خریدای بی برنامه بدم میاد ... خلاصه شما رو پای بابات لالا کردی و من مرغ شستم و بسته بندی کردم !!!! یک ساعت بیشتر طول کشید و تا کار من تموم بشه و بخوام دراز بکشم شما بیدار شدی !!!!!!!!!!! بابایی هم گرفت خوابید و من موندم و بهدادم !!!

پنجشنبه : بابایی رفت اداره ... منم قرار بود مثلا شما رو ببرم تست شنوایی .. ولی اینقدر تنبلیم میومد که نگو ... بعد از بیدار شدنت رفتیم خونه مامان بزرگ !! دختر خاله هم از راه دانشگاه اومد اونجا ... بعدش خاله 1 و مامان بزرگ رفتن بهشت زهرا ... تا بیان یه چرت خوابیدی .. البته ظهر بهت سرلاک دادم و با هزار ادا و اطوار خوردی ... بعدشم که با دختر خاله حسابی بازی کردی ... عصری هم بابایی اومد دنبالمون ... یه کم نشستیم و اومدیم خونه ... این سرلاک خوردن و آب نخوردنت برات مشکل ساز شده ... برا همینم امشب با کلی نق نق خوابیدی !!!

جمعه : بعد از صبحانه بابایی رفت باشگاه ... ما هم مثل همیشه تو سر و کله خودمون زدیم و بودیم تا بابایی بیاد !!! هوا سرد شده ... نصفه شبا با اینکه تا گردن زیرتو هستی ولی لپای خوشگلت خنکه و من مجبورم با دستام گرمشون کنم !!! یعنی یه همچین مادری هستم من !!!!مژه

شنبه : بابایی رفت اداره ... ما هم هی خوابیدیم و بیدار شدیم ... هی بیدار شدیم هی خوابیدیم ... تا ساعت ١ !!! بابایی از راه اداره رفت خونه مامان بزرگ و بخاریمون رو آورد .. امشب در گرما میخوابیم ... هوووووررررااااا ... چقدرم با اومدن بخاری یاد پارسالم افتادم .. یاد بارداریم ... همش با یه پتو جلو بخاری ولو بودم !!!! یادش بخیر ...

امشب یه کم بهت سوپ دادم ... سوپ که چه عرض کنم یه کم آب مرغ بود ... چون سرلاک رو خوب نخورده بودی .. ولی خداروشکر انگار از مزه ی سوپ بدت نیومد ... با ما نشستی سر سفره و یه قاشق آب سوپ خوردی ...نوش جونت

امروز همش احساس دلتنگی دارشتم .. نمیدونم برای چی یا کی ... فقط میدونم دلم تنگ بود ... شایدم بخاطر هوای پاییزه ... دلتنگی هم بد مرضیه !!!!!!!!!!!!

عاشقتم کوچولوی مامان

امروز 197 روزته :: 6 ماه  و 11 روز :: 28 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ماني جون
30 مهر 91 13:05
جالبه وقتي مرغ و گوشتمون داره ته ميكشه هي غر ميزنيم كه فريزر خاليه و هيچي نداريم و از زير باز غذا پختن فرار ميكنيم و خدا بده بركت رستوران رو
وقتي هم كه خريد ميكنن هي غر ميزنيم كه اي بابا مگه با بچه ميشه مرغ پاك كرد
چرا بدون هماهنگي خريد ميكني و از اين جور حرفا
ميگم ما خانوم ها هم گاهي تو مخي ميشيم ها دقت كردي؟
جون من ناراحت نشي ها من خودم دقيقا همين جوريم كه گفتم
شايد دلتنگي هات همون افسردگيه پاييزي باشه
اون پسر لوپوتم گاز بگير جاي من
بچهء ما كه لپ نداره عقدهء گاز گرفتن داريم
ماشالله هم ميگم كه از اون دعاهاي خير واسم نكني


به نکات ظریفی اشاره کردی !!! هدف من همینه که چیزی نباشه برا غذا پختن !!! وقتی مرغ باشه مجبوری یه چیزی بپزی !!!!!!!!!
خوشم میاد که یکی مثه خودم هست .. قربونش برم !!

وای نگوووووووو لپاش آب شده تازه بچم !!
دعای خیر که همیشه برات دارم .. بستگی به نظر دادنت داره بازم ...
مامان ماني جون
30 مهر 91 19:45
ممنون بابت دعاهاي خيرت


قابل نداره
لی لی
30 مهر 91 22:44
آخی یادش بخیر
پارسالُ میگم اون موقع من تازه با نینی وبلاگ آشنا شده بودم واولین وبی که باز کردم وب بهار نارنجی شما بود هر روز با همسری عزیزم میومدیم و مطلباتونو میخوندیم و همیشه مسابقه داشتیم
هر کدوم اول مطلب جدید رو میدیدم با ذوق و شوق میخوندیم و برنده میشدیم
خدا رو شکر که روزگار خوبی رو سپری کردین و بهداد جونی هم صحیح و سالم اومد پیشتون


هههههههه چه مسابقه ی جالبی !!!
پس چرا نظر نمیدادین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعا خداروشکر ... ایشالله بزودی زود برا شما .. دست بجنبون خواهر
لی لی
1 آبان 91 11:40
چون خودم وب نداشتم انگار نظر دادنو بلد نبودم
کلا نسبت به درست کردن وب برای خودمم خیلی یه جوری بودم فکر میکردم چون ما نینی نمیخواییم فعلا .......نمیدونم فکر کنم خجالت میکشیدم
خصوصی هم داری عزیزم


خجالت از کی اونوقت !
خاله ي اميرعلي
2 آبان 91 0:59
سلام عزيزم
هههههههههههه اين غرزدنا براي خريد بي موقع ياد مامانم ميندازه!!! من كلا از پاك كردن و بسته بندي مرغ و گوشت بدم مياد يعني خيلي تنبلم؟خب خوشم نمياد ديگه!!!! پس هي غر خواهم زد
الان خيلي به مغزم فشار آوردم فك كنم من پارسال باهاتون آشنا بودم ولي اواخراش چون خوب يادمه كه همش از خونه تكونيات برامون مينوشتي
دلم خوش بود كه مطلب جديد نوشتي و عكس هم داريم ولي... با اين حال بازم ميگم هزارماشاالله به گل پسر خودمون بهداد جوووووووووووووووني


ههههههههههه ایشالله سلامت باشن حاج خانوم !! اگه بگم که مرغایی که شوهر من میگیره فقط شستن و بسته بندی میخوان ( یعنی پاک کردن و ریز کردن نداره !!) اونوقت میبینی که من چقدر تنبلم !!!!!!!!!

امشب یه پست پر عکس میذارم بخاطر دله شما
مامان ماني جون
2 آبان 91 15:30
خصوصي داري


آخ جووون