یادداشت 177 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهارم
یکشنبه : بابایی بعد از صبحونه رفت باشگاه ... خوشم میاد که اصلا برنامش بهم نمیریزه !!! ما هم مثل همیشه بودیم دیگه ... شما هم سرلاک نخوردی امروز ... عصری رفتیم حموم و ناخونامون رو گرفتیم .. بعدشم هی راه رفتیم برا خودمون شعر تر و تمییز و تپل و مپل روخوندیم و خندیدیم !!! امروز هم از صدای لباسشویی ترسیدی ... !! ولی در حال ترس کلی باهاش حرف زدی !!! ههههههه فکر کنم داشتی نصیحتش میکردی که اینقدر صدا نده ... یا شایدم داشتی میگفتی تو رو نخوره .. هههههه هر چی که بود خیلی ناز بودی !! تا لباسشویی کارش تموم بشه تو بغل من بودی و هی بوف میکردی گاهی هم جیغ میزدی و پاهات رو میکوبیدی به من !! ... بعدش مامانی تو رو گذاشت پیش بابات و یه سری کاراش رو انجام داد ... بعدشم یه کم سوپ برات درست کرد ... یه نوک قاشق ازسوپ گرمت بهت دادم .. خوردی و اینقدر تو دهنت مزه مزه کردی که دلم داشت برات ضعف میکرد ... اما گذاشتم تا وقت شام کنار سفرمون بهت بدم تا بهت بچسبه ... اما ... موقع خوردن شام که شد دیگه سوپت رو نخوردی !!!! لوووس .. کلی حالم گرفته شد !!!! حالا شاید مزش برات جدید بوده ونخوردی ! میذاریم برا فردا باز امتحان میکنیم !
امشب یه نم اساسی دادی به رختخواب مامانی .. اونم از نوع شماره 2 !!! اینقدر که وول میزنی از پشت کمرت زده بود بیرون !!! منم مجبور شدم آخر شبی رختخواب بشورم !!!!!!!!
امروز آخرین روز از مهر ماه بود ... چقدر زود گذشت !
دوشنبه : بابایی ادارست ... من دیشب بد خوابیدم .. یعنی زود رفتم که بخوابم ولی اینقدر به چیزای بیخود فکر کردم که دیر خوابیدم ... شما هم از سر صبح بیداری ... دمدمای ظهر سرلاک خوردی مثلا ... بصورت درازکش !!! هی من نشوندمت تو ولو کردی خودتو .. منم از رو نرفتم و همونجور سرلاکت رو دادم ... بابایی تقریبا زود اومد خونه .. قرار شد بیدار شدی بریم فروشگاه .. اما تا تو بیدار بشی من سردرد گرفتم و نرفتیم ... بعدش سر سفره ی شام داشتم بهت سوپ میدادم که نخوردی ... قاشق رو از دست من گرفتی و لیس لیسش کردی .. وقتی خوب لیسش زدی من دوباره زدم توی سوپ و تو دوباره خوردیش !!! چند بار این کار رو تکرار کردیم و اینجوری شد که شما یه کم سوپ نوش جان کردی .. البته به روش خودت !!!!
سه شنبه : مبارکه مبارکه ... اگه گفتی چی ؟؟؟ امروز خیلی بزرگ شدی دیگه .. صبح بعد از صبحونه بابایی رفت باشگاه ... بعدشم که برگشت به مناسبت امروز شیرینی خریده بود ... منم یه ناهار تپل درست کردم و خوردیم ... بعدشم شما خوابیدی و من و بابایی کلی حرف زدیم ... هوا هم که جون میداد برا حرف زدن ... هی ابری میشد هی آفتابی !!!! بعدش که شما بیدار شدی یه چایی شیرینی نوش جان کردیم وبعدش هم یه سر رفتیم فروشگاه ... البته چیزی نمیخواستیم ... فقط دلمون میخواست از خونه بریم بیرون ... دقت کن که اینا همش به مناسبت امروزه !!!! توی فروشگاه کلی دور زدیم ... اول که وارد اون محیط شدیم با تعجب نگاه کردی همه جا رو ولی بعدش که برات عادی شد برا خودت آواز سر داده بودی و میخوندی !!!!!!!!!!! هر کی هم از بغلمون رد میشد بهمون لبخند میزد بابت همچین دسته گلی ... خلاصه ... یه سری خرید کردیم که اصلا ضروری نبود به جز دوتا ظرف غذا برا شما که خیلی ضروری بود !!! بعدشم کلی پول دادیم بابت خریدای غیر ضروری و اومدیم خونه ... بعدش شما لالا کردی ... منم اومد تا این روز بزرگ رو تو وبلاگت ثبت کنم !!!!!!!!!!!!
امروز 200 روزه شدی عزیزم .... ایشالله 200 ساله بشی عشق کوچولوی من
عاااااااااشقتم
امروز 200 روزته :: 6 ماه و 14 روز ::28 هفته و 4 روز
شب نوشت :
دلم میخواد یه وقتایی بخورمت !!! مثلا وقتایی که بلند میشم توی خواب شیرت بدم !! .. تا احساس میکنی که مامانی کنارت دراز کشیده دهنت رو مثه جوجه باز میکنی !!!!!!!!! منم نصفه شبی کلی دلم شاد میشه .... الهی فدات بشم من
موقعی که دارم با تلفن حرف میزنم اینقدر سر و صدا میکنی که نگووو.... منم مجبور میشم بذارم رو بلندگو تا تو هم بشنوی ... اونوقت آروم میگیری و لبخند میزنی ... البته وقتایی که من و بابایی هم داریم با هم حرف میزنیم هم همین کار رو میکنی و مجبورمون میکنی تا همه ی حواسمون به تو باشه فقط
یه کم با توپه هندونه ایت آشتی کردی ... تا وقتی قل نخوره دوستش داری !
پسرم با لباسای جدید !
پسرم سیب میخوره
پسر مستقل مامان!!
پسرم مزه ی همه نوع پارچه رو امتحان میکنه !!
بدون شرح !
در اومد از حموم گل ...
پسرم با جعبه دستمالش بازی میکنه !
پسرم هویج میخوره
اینم عکس 200 روزگیه پسرکم
ماشالله گفتی ؟!