یادداشت 178 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهارم
چهارشنبه : یادم نمیاد چکارایی کردیم !! حتما کار خاصی نکردیم که یادم نمیاد !!!! فقط میخواستیم بریم بازار که یهو اینقدر باد و طوفان شد که پشیمون شدیم !!
پنجشنبه : بابایی خونه بود ... بعد از باشگاه بابایی و خوردن ناهار با هم دعای عرفه گوش دادیم ... بعدشم تا شب به نق و نوق شما گوش دادیم ... بازم لثه هات اذیت میکنه و نه شیر میخوری نه غذاتو ... خوابتم که شده خرگوشی ... اصلا امروز کلا" بیحوصله ای ... یه کم نگران شدم که نکنه داری سرما میخوری .. آخه هوا یهو به هم ریخته و سرد شده ... دیشب هم که تا صبح باد و طوفان بود ... اما خدا روشکر تا آخر شب بهتر بودی ... ولی شب خیلی بد خوابیدی ... کاش زودتر دندونت در بیاد ...
جمعه : عید قربان مبارک ... بابایی اداره .. ما هم خونه !! چقدر بعضی وقتا دلم میخواد کار بابایی یه کار معمولی باشه که روزای تعطیل یا عید بتونه خونه بمونه ... صبح با صدای داد و بیداد شما بیدار شدم ... داشتی با ولع تمام دستتو و یه وقتایی هم پتوت رو میخوردی ... بعدشم که دهنت خالی میشد داد میزدی !!! یه کم با هم بازی کردیم و بعدشم سرلاک خوردی ... خواستم برم خونه مامان بزرگ که نشد... میخواستن برن سرخاک ... بعدشم عصری قرار بود برن ختم ... موندیم تو خونه ... هوا هم که حساااااابی ابری بود و نم نم بارون میومد ... ما هم با یه پتو ولو شدیم جلو بخاری ... داشتم تدارک شام رو میدیدم که مامان بزرگ زنگ زد و گفت شام بیایین اینجا .. همه هستن .. منم گفتم باشه ... غذاهای نیم پز رو گذاشتم تو یخچال ... بابایی که اومد بهش گفتم مامانم گفته شام بریم اونجا ... ولی بابایی بدجور حالم رو گرفت و گفت نه !!!!!!!!! اینقدر زود جواب رد داد که جای هیچ حرفی برام نذاشت ... رفتم و مشغول شام پختن شدم ... حالا اعصاب من خورد .. با بابایی هم حرف نمیزنم .. این وسط عمه 1 هم زنگ زده میخواد با من حرف بزنه ...!!! خلاصه که تا آخرشب با بابایی حرف نزدم ... میدونی که مامانی وقتی بیافته رو دنده ی لج خیلی بد میشه !!!!!!!!!!!!! دیگه چیزی نمیگم که تبدیل به مامانه غرغرو نشم !
شنبه : هنوزم حرف نمیزنیم ... بعد از صبحانه با هم رفتیم برای تست شنوایی و بیناییت .. البته با چندین روز تاخیر ... تو راه هم با هم حرف نزدیم ... بعد از تست شنوایی فهمیدیم که خانوم مسئول تست بیناییه رفته !! اونم نیم ساعت زودتر از پایان وقت اداریش ... همینطور غرغر کنان داشتیم از محوطه میومدیم بیرون که یهو یه خانومی گفت چی شده و اینا ... منم بعد از کلی غر گفتم که خانومه زودتر رفته و حالا ما باید برا یه تست کوچیک چند روز دیگه بیاییم ... بعدش خانومه گفت من مسئول تست هستم !!!!!!!! حالا منو داری این شکلی شدم !! خوب شد حرف نامربوطی نزدم !!! بعدش خانومه گفت وسایلم رو جمع کردم ولی بریم برات تست رو انجام بدم !!!! خلاصه که کارمون انجام شد و هر دوتا تستت عالی بود و این مسئله باعث آشتی من و بابات شد ... بعدش یه سر رفتیم بازار ... البته نه برا دور زدن ... یه سبد برا اسباب بازیهات میخواستم که گرفتم و برگشتیم ... یه جوراب هم برات خریدیم !! موقع رفتن هوا خوب بود .. سرد بود ولی آفتاب بود ... حالا موقع برگشت (یعنی یه ساعت بعد ) هوا باد داشت و سرد بود !!!!!!!!!!! از فاصله ای که از ماشین پیاده شدیم تا دم در خونه کلی خاک رفت تو چشممون ... تو هم تمام مسیر خواب بودیها ... همین یه تیکه راه که باد میومد چشمات باز شده بود و داشتی دور و برت رو نگاه میکردی !!!!!!!!!!! بعد از ناهار بابایی رفت باشگاه و من و تو هم لالا کردیم ... بعدشم خونه رو یه جاروی حسابی کشیدیم و رفتیم حموم ... بعدشم که تا شب بازی و غر و نق نق و اینا !!!!!!
یکشنبه : بابایی اداره ... یادم رفت بگم که آقا پسرمون بزرگ شده و میتونه خودش تنهایی بشینه ... بالاخره یه حرکت فوق العاده از شما دیدیم ... خداروشکر ... البته چند روزه ها ... دیگه میتونی بشینی و با اسباب بازیهات سرگرم بشی ... امیدوارم کم کم بتونی چاردست و پا بری و دله منو شاد کنی مادر !
بعد از ظهر مامان بزرگ یه سر اومد خونمون ... دیروز که زنگ زده بود بهش گفتم که بهدادم میتونه بدونه کمک بشینه .. حالا اومده تا نشستنت رو تماشا کنه ... شما هم که خوش اخلاق !!! همینجور غر زدی از اومدن مامان بزرگ !!! بنده ی خدا یه ساعت نشست و رفت .. البته جایی کار داشت باید میرفت ... بعدشم که بابایی اومد و اینا ...
چند روزیه بعد از خوردن قطره ی آهنت هر چی که خوردی و نخوردی رو بالا میاری !!! تصمیم گرفتم فعلا یه روز درمیونش کنم تا ببینیم چی میشه ...
دوستت دارم عزیزکم
امروز 205 روزته :: 6 ماه و 19 روز :: 29 هفته و 2 روز
بهداد نوشت : چند روزه یاد گرفتی مامانی رو مثلا بوس میکنی !!! هنوز موفق نشدم از این کارت عکس بگیرم ...
ماشالله