یادداشت 179 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
دوشنبه : امروز صبح بابایی با تخم مرغ دوزرده و نون بربری بعنوان صبحانه ازمون پذیرایی کرد !! البته روزایی که خونه باشه صبحونه رو آماده میکنه تا ما پاشیم ولی امروز خیلی بیشترتر چسبید بهمون ... باباییه دیگه کارای یهویی زیاد میکنه ... به همین مناسبت منم برا ناهارش باقالی پلوی تپل درستیدم ... نوش جونش ... کلا امروز حالمون خوبه !!!! تا شب هم همه چیز خوب بود و لذت بخش .. حتی غرغرا و نق نقای پسری ... الهی مامان فدای پسرک بشه که اینقدر برا دندوناش داره اذیت میشه ...
سه شنبه : خوبیم شکر خدا .. بابایی ادارست... ظهری زنگ زد گفت برو خونه مامانت .. منم از راه میام اونجا ... ومن این شکلی شدم !! .. گفتم نمیرم .. چون امروز پسرک رو مود غره و مهمونی نمیچسبه ... از طرفی شیر هم نمیخوری و من اعصابم بهم ریختست از این قضیه ... امروز یه کم سیب خوردی ... بدت نیومد ... عصری بابایی اس داد که رفته نمایشگاه و دیرتر میاد خونه و من فهمیدم دلیل اینکه امروز من رومیخواست بفرسته خونه مامانم چی بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شب بابا برگشت .. با یه عالمه مجله ... حسابی سرمون گرم بود تا آخر شب ... شما هم کلی با دیدن مجله ها ذوق میکردی ... قربون پسره مجله دوستم برم من ....
چهارشنبه : بابایی قبل از بیدار شدن ما رفت باشگاه .. تا بابا بیاد ما بیدار شده بودیم .. بابایی با بربری تازه اومد و یه صبحونه مشتی نوش جان کردیم ... عصری مامانی رفت آرایشگاه و موهاش رو رنگ کرد ... حالا شدم یه مامانه مورنگی !!! بعدش که برگشتم اولش با تعجب نگاهم کردی و لبخند زدی .. خیلی خوب متوجه تغییرم شده بودی ... لثه هات خیلی اذیتت مبکنه .. اونقدری که نمیتونی شیر بخوری و همش دلت به کمرت چسبیده از گرسنگی !!!!!!!!!
پنجشنبه : بابایی اداره ... ما هم بعد از بیدار شدن رفتیم خونه مامان بزرگ ... یه چرت خوابیدی بعدشم بازی کردی البته نق نق هم کردی ولی کم ... من و مامان بزرگ هم گردو و بادوم دون کردیم ... عصری خاله 1 و خانواده اومدن ... میخوان برن شمال ... یه کم خاله و یه کم شوهرخاله چلوندنت ... و این باعث شد که حسابی بدخلق بشی ... تا ساعت 6 عصر مدام غر زدی و بغلم بودی ... بعدشم که بابایی اومد و همش تو بغل بابایی بودی ... من و بابایی نوبتی شام خوردیم و بعدشم اومدیم خونه ... ولی تا آخر شب همینجور غر داشتی و دلت بغل میخواست ...
عروسکم میدونم که داری برای دندونات اذیت میشی ولی بخدا کاری از دست من برنمیاد عزیزم ... کاش زودتر دندونات نیش بزنه و راحت بشی ملوسکم ...الانم که خوابیدی داری توی خواب ناله میکنی ... مامان فدای ناله هات که دلم رو آتیش میزنه
عااااااااااااااااااشقتم
امروز 209 روزته :: 6 ماه و 23 روز :: 29 هفته و 6 روز
دل نوشت : خیلی دلم میگیره از اینکه دیگران شرایطم رو درک نمیکنن ... شایدم توقع من از اطرافیانم زیاده ...