شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 179 مامانی برای بهداد

1391/8/11 23:59
نویسنده : نانا
229 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج زندگیم

دوشنبه : امروز صبح بابایی با تخم مرغ دوزرده و نون بربری بعنوان صبحانه ازمون پذیرایی کرد !! البته روزایی که خونه باشه صبحونه رو آماده میکنه تا ما پاشیم ولی امروز خیلی بیشترتر چسبید بهمون ... باباییه دیگه کارای یهویی زیاد میکنه ... به همین مناسبت منم برا ناهارش باقالی پلوی تپل درستیدم ... نوش جونش ... کلا امروز حالمون خوبه !!!! تا شب هم همه چیز خوب بود و لذت بخش .. حتی غرغرا و نق نقای پسری ... الهی مامان فدای پسرک بشه که اینقدر برا دندوناش داره اذیت میشه ...

سه شنبه : خوبیم شکر خدا .. بابایی ادارست... ظهری زنگ زد گفت برو خونه مامانت .. منم از راه میام اونجا ... ومن تعجب این شکلی شدم !! .. گفتم نمیرم .. چون امروز پسرک رو مود غره و مهمونی نمیچسبه ... از طرفی شیر هم نمیخوری و من اعصابم بهم ریختست از این قضیه ... امروز یه کم سیب خوردی ... بدت نیومد ... عصری بابایی اس داد که رفته نمایشگاه و دیرتر میاد خونه و من فهمیدم دلیل اینکه امروز من رومیخواست بفرسته خونه مامانم چی بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شب بابا برگشت .. با یه عالمه مجله ... حسابی سرمون گرم بود تا آخر شب ... شما هم کلی با دیدن مجله ها ذوق میکردی ... قربون پسره مجله دوستم برم من ....

چهارشنبه : بابایی قبل از بیدار شدن ما رفت باشگاه .. تا بابا بیاد ما بیدار شده بودیم .. بابایی با بربری تازه اومد و یه صبحونه مشتی نوش جان کردیم ... عصری مامانی رفت آرایشگاه و موهاش رو رنگ کرد ... حالا شدم یه مامانه مورنگی !!! بعدش که برگشتم اولش با تعجب نگاهم کردی و لبخند زدی .. خیلی خوب متوجه تغییرم شده بودی ... لثه هات خیلی اذیتت مبکنه .. اونقدری که نمیتونی شیر بخوری و همش دلت به کمرت چسبیده از گرسنگی !!!!!!!!!

پنجشنبه : بابایی اداره ... ما هم بعد از بیدار شدن رفتیم خونه مامان بزرگ ... یه چرت خوابیدی بعدشم بازی کردی البته نق نق هم کردی ولی کم ... من و مامان بزرگ هم گردو و بادوم دون کردیم ... عصری خاله 1 و خانواده اومدن ... میخوان برن شمال ... یه کم خاله و یه کم شوهرخاله چلوندنت ... و این باعث شد که حسابی بدخلق بشی ... تا ساعت 6 عصر مدام غر زدی و بغلم بودی ... بعدشم که بابایی اومد و همش تو بغل بابایی بودی ... من و بابایی نوبتی شام خوردیم و بعدشم اومدیم خونه ... ولی تا آخر شب همینجور غر داشتی و دلت بغل میخواست ...

عروسکم میدونم که داری برای دندونات اذیت میشی ولی بخدا کاری از دست من برنمیاد عزیزم ... کاش زودتر دندونات نیش بزنه و راحت بشی ملوسکم ...الانم که خوابیدی داری توی خواب ناله میکنی ... مامان فدای ناله هات که دلم رو آتیش میزنه

عااااااااااااااااااشقتم

امروز 209 روزته :: 6 ماه و 23 روز :: 29 هفته و 6 روز

دل نوشت : خیلی دلم میگیره از اینکه دیگران شرایطم رو درک نمیکنن ... شایدم توقع من از اطرافیانم زیاده ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ماني جون
13 آبان 91 16:01
يه نصيحت اصلا به غرغراش اهميت نده حتي اگه از درد دندوناش باش
بچهء خواهر شوهرم تو 4 ساله و هنوز دندوناش كامل در نيومده و هر كاري كه دلش ميخواد(حتي كتك زدن ماني)اجام ميده و هي ميگن بهش چيزي نگين واسه دندوناشه
ميبيني مردا چه بلدن مارو بپيچونن!!!!
ميدركمت
توقعت زياد نيست درك اطرافيانت كمه با عرض پوزش


آخه دلم کباب میشه براش ... گناه داره ... البته حواسم هست که تا اون مراحل پیش نره ...

از مردا هم نگو که دلم خونه ... هــــــــــه
لی لی
14 آبان 91 11:04
به به، گرسنه بودم چقد هوس کردم:ِِD دست بابایی درد نکنه
موهاتون هم مبارک باشههههههه


شرمنده ... به هوس انداختمت ...

ممنونم ... مثه خودت خوجل شدم
مامان ماني جون
15 آبان 91 12:08
عجله نكن دندوناش در بياد هي گازت ميگيره
ناراحت شلوغي خونه ات هم نباش چون ماكه مجبور شديم يه سري مبل ها و وسايل ديگه رو واسه اينكه ماني راحت باشه و هي زخمي نشه رد كنيم بره و خونمونو خلوت كرديم و هر چيز شيشه اي رو هم جمع كرديم چون آقا هر چي دستش بياد ميكوبه به شيشه و سمفوني راه ميندازه


اینم حرفیه ... پس چکار کنیم ؟ چه دعایی بکنیم !!
وووووووووووووی .... دکور خونه رو هم بایدجابجا کنم پس !!!!!!!!!!!!!