یادداشت 180 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهارم
جمعه : بعد از صبحونمون رفتیم حموم ... بعدشم من و بابایی کلی باهم حرف زدیم .. کم کم داره محرم میشه و ما هم به بحث هرسالمون نزدیک میشیم ... اینبار هم مثل همیشه .. مامانی ناراحت شد و کلی غصه ریخت تو دلش ....
شنبه : شیر ندارم ... تمام دیشب مثل سرم بهم وصل بودی ولی سیر نمیشدی ... بابایی که صبح رفت اداره من کلی گریه کردم ... خلم دیگه ... امروز هم همش دهنت مثه گنجشک باز بود و من هربار موقع شیر دادن اشک ریختم ... مثلا روز عیده ... عید غدیر خم ... عیدت مبارک ... اونقدر از شیر نداشتنم غصه دارم که حتی وقتی مامان بزرگ زنگ زد که بریم بهشت زهرا بهش گفتم که نمیام ... عصری هم که بابایی اومد خونه چشمام یه عالمه پف داشت ... فقط بهش گفتم گشنه موندی و دیگه باهاش حرف نزدم ...
یکشنبه : تمام دیشب رو هم شیر خوردی ولی اخرشم گرسنه بیدار شدی !! منم هربار برای شیر دادن بیدار شدم اول یه عالم گریه کردم بعدش شیرت دادم ... دلم برات کباب شده بود .. تو هم خوب نخوابیدی ... غذا هم که نمیخوری ... موندم چکارت کنم عزیزم ... شیشه هم نمیگیری که بهت شیرخشک یا چیزدیگه بدم ...
بابایی صبح زود رفت باشگاه و برگشت ... منم امروز حسابی بیحوصلم .. اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم ... حتی با تو ... لاغر شدی ... امروز به سرم زد ببرمت مغازه ی سرکوچه با ترازو بکشمت ... بعدشم اینقدر از این فکر خودم خندم گرفت که نگووووووووووووو ... ولی حتی این فکره مسخره هم منو سرحال نیاورد .. میدونم که شیرم برا حرص خوردنای الکیم کم شده ... همشم تقصیر این بابایی جونته ... حالا خدا کنه باز روبراه بشیم ...
دوشنبه : ساعت 7 بیدار شدم و دیدم بابایی هنوز نرفته اداره ... بعدش یادم افتاد که امروز تعطیله و این کلی دلم رو شاد کرد ... امروز خیلی خیلی بیحوصله بودی ... همش هم دلت بغل میخواد ... خواب درست و حسابی هم که نداری ... میدونم همش از لثه هاته ... منو نگاه میکردی و نق میزدی .. انگار ازم کمک میخواستی .. منم که دلم قد گونجیشک !! هر لحظه امکان داشت اشکم در بیاد ... میذاشتمت رو پام و هزارجور ادا و اطوار درمیآوردم .. تو هم میخندیدی و دردت یادت میرفت ... یه وقتایی هم با خنده های بلندت خستگیم رو درمیکردی ... تا شب کارم همین بود ... خداروشکر شیرم بهتر بود ... شایدم چون شما کم خور شدی من فکر میکنم شیرم بهتر شده !! با بابایی هم کلا آشتی هستیم
سه شنبه : امروز یه کم بهتری ... دیشب راحت تر خوابیدی تقریبا ... !! البته تو خواب ناله میکردی ولی بیدار نمیشدی ... صبح با صدای صحبت کردت بیدار شدم ... همینجور آروم با خودت و درودیوار حرف میزدی !! منم هی چرت میزدم و بیدار میشدم تا وقتی بابایی از باشگاه برگشت ... بعدشم که صبحانه و بازی ... عصری همراه بابایی و شما رفتیم یه قرار دوستانه ... البته چون هوا سرد بود شما پیش مامانی بودی و بابایی تو سرما نشسته بود ... هههههههههه ... کلی دلم شاد شد از دیدن دوستام ... هر چند که تایمش کوتاه بود و شما هم گل سینه بودی ولی خوب بود دیگه ... بعدشم رفتیم مترو سواری ... !!! خیــــــــــــــــــــــــــلی وقته مترو سوار نشده بودم .. ههههههه ولی خسته کننده بود ... ازدحام زیاد بود ... خیلی بیشتر از وقتایی که مامان میرفت دانشگاه !!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدشم که رسیدیم خونه شما شاد وخندون بودی ... !! الانم گرفتی خوابیدی !! ساعت 10 شب !!!! مثل اینکه امشب عروسی داریم !!
عاشقتم فرشته ی بی دندونم
امروز 214 روزته :: 6 ماه و 28 روز :: 30 هفته و 4 روز