یادداشت 181 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج زندگیم
چهارشنبه : مامانی خسته .. مامانی داغون ... امروز فهمیدم که من مامان خیلی بیحوصله و بداخلاقی هستم برات ... از طهر شروع کردی به غر زدن ... اولش بخاطر غذانخوردنت کلی عصبی شدم ... دهنت رو قفل میکنی و روت رو برمیگردونی ... بعدشم که من رفتم سراغ غذا پختن مدام غر زدی ... حتی بردمت تو آشپزخونه کنار خودم ولی اینقدر گریه کردی که نگو ... منم هی برات شعر خوندم .. هی داد زدم .. هی نازت کردم .. ولی فایده نداشت ... گاز رو خاموش کردم تا یه کم آروم بشی .. بغلت کردم و یه کم دور اتاق چرخیدیم ... یه کم شیر خوردی ... دوباره رفتم سراغ کارم .. اما باز شروع کردی به گریه ...منم باهات گریه کردم ... و البته همونجوری غذا رو هم پزیدم !!! بعدش که اومدم سراغت دیدم تمام صورتت پر از اشکه .... اینقدر به خودم بد وبیراه گفتم و گریه کردم ... هیچوقت خودم رو برای اینکارم نمیبخشم ... بغلت کردم و کلی باهات حرف زدم ... اما بازم دلم آروم نمیشد ... خلاصه که از بس عذاب وجدان داشتم همینجور هی بغلت کردم و ماچیدمت ... بعدشم که شما خوابیدی از بس کمرم درد گرفته بود ولو شدم کنارت ... برای بابایی گفتم که امروز مامانه خوبی نبودم و ایشون هم من رو دلداری داد و بهم یادآوری کرد که باید صبور باشم و با حوصله ... بعدش که بیدار شدی بازم همون پسر گله من بودی .. مهربون و بی غرغر !!! ...
خدا جونم .. کارای امروزم رو نذاری به حساب ناشکریم ... فقط بهم توان بده .. بهم آرامش بده ... یه کم هم صبر ... یه کم هم عقل !!
پنجشنبه : بابایی رفت باشگاه ... ما هم یه کم بازی نمودیم ... بعدشم خونه رو جارو زدیم و صبحانه خوردیم و بعدشم بابایی کلی برام حرف زد ... از اداره برام گفت ... لازم به ذکره که بابایی بیشتر موارد رو با مامانی در میون میذاره و نظرات و مشاوره های من توی بعضی از مسائل اداری براش مهمه !!!... بعدشم که حرفاش تموم شد من چقدر از خودم دلگیر شدم که توی این دوماه اخیر چرا فرصت حرف زدن رو برای بابایی فراهم نکرده بودم ... بعدشم ناهار خوردیم و من و تو رفتیم حمام .. برای اولین بار تو حمام نشسته شستمت !! چقدرم برات جالب بود ... بعدشم 2 ساعت لالا کردی+م !!! بعدشم که تا شب به سمفونیهای زیبایی که شما اجرا میکردی گوش دادیم !!!!!
جمعه : 8 ماهگیت مبارک ... بزرگتر شدنت مبارک ... بابایی ادارست ... مامان بزرگ زنگ زد که بریم سرخاک .. 9صبح... خوابمون میاد و نرفتیم ... خاله 1 زنگ زد بیا بریم خونه مامان ... ساعت 11 صبح .. تازه بیدار شدیم و نرفتیم ... بابایی زنگ زد برید خونه مامانت !! ... ساعت 12 ... میخوام بهت سوپ بدم و نمیرم ... !!! ... پس امروز خونه میمیونیم .... امروز مامانی رو شگفت زده کردی و 2 تا قاشق سوپ خوردی !!! اونم بدون اصرار و با میل خودت !!!! یعنی با دیدن قاشق دهن مبارک رو باز میکردی ... مردم از ذوق !!!!!!!! نوش جونت ... دیشب خوب نخوابیدی بخاطر همین هم میشه گفت که من تا 5 صبح بیدار بودم .... برا همین هم امروز شما حسابی خوابالویی ... و من هلاکه خوابم ... ولی چاره ای نیست جز تحمله بیخوابی !!
یه کم از کارای این مدت بگم و برم سراغ شام درست کردن تا بابایی جونی نیومده ...
کاملا" میتونی بشینی ... البته یه وقتایی یادت میره که میتونی تکیه هم بدی و از خستگی صدات در میاد .. و اونوقته که مامانی مجبوره بیاد و تورو دراز بده !!
انواع صداها رو از خودت در میاری ... و به کلمه ی بـــــــــــابـــــــــــا بسیار علاقه داری ... البته وقتی مامانی میگه !!
دوتا کارتون رو خیلی دوست داری و از دیدنشون سیر نمیشی منم برات ضبطشون کردم ... تلفن رو خیلی دوست داری هم خوردنش رو و هم حرف زدن باهاش رو ... به انواعه کنترل هم علاقمندی و در یک ثانیه ای که دستت بهشون میرسه فوری مزشون رومیچشی !! به آیینه هم خیلی علاقه داری و تا خودت رو میبینی غش غش میخندی !!
دیگه یادم نمیاد ...
و در آخر ... شروع 8 ماهگیت مبارک عشقـــــــــــــــــــــــــــــم
عــــــــــــاشـــــــــــقـــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــم
امروز 217 روزته :: 7 ماه و 1 روز :: 31 هفته تمام
ساعت 10 شب نوشت : با تشکر از پسر عزیزم که اون دوتا قاشق سوپی که با اشتها خورده بود رو یکساعت پیش همراه با شیر به مامانش پس داد ... ممنونم که نمیذاری مامانی بخاطر غذا خوردنت شاد باشه !!!!!
ماشالله