یادداشت 182 مامانی برای بهداد
شکوفه ی نــــــــــــازم
شنبه : امروز رفتیم مرکز بهداشت برای قد و وزنت ... وزنت ثابت مونده 9300 و قد 73 ... دور سرت هم 46 ... از همونجا شروع کردم به غصه خوردن ... بعدشم یه سر رفتیم فروشگاه .. ولی من اونقدر غصه داشتم که نتونستم هیچی بخرم ... حتی کیمدی !! ... شما هم که همش در حال چرت زدن بودی ... منم هی به خودم میگفتم که ممکنه پیش بیاد .. ماه اوله .. شما هم که خوب غذا نخوردی و از این دلداریها !!! ... بعدش که اومدیم خونه بهت سوپ دادم و خوردی !!! تازه بعدشم آب خوردی !!! هههههه فکر کنم متوجه شدی مامان داره غصه میخوره ... ایشالله از این به بعد خوب غذا بخوری و بازم کپل مپلی بشی ...
یکشنبه : بابایی ادارست ... دیشب خوب نخوابیدی ... بعد از بیدار شدنت برات سرلاک درست کردم که نخوردی ... دوساعت بعد سوپ گرم کردم که بازم نخوردی ... دوساعت بعد سوپ .. که نخوردی ... بازم سوپ و نخوردی ... بازم عصبی شدم و کلی گریه کردم ... هربار که بغلت میکنم و میبینم که سبکتر شدی دلم خون میشه ... حالا غذا نخوردنت مهم نیست ... نق نقهایی که میدونم بخاطر گرسنگیته اعصابم رو داغون میکنه ... عصبی شدم و سرت داد زدم .. بغض کردی و گریه های مامان رو تماشا کردی ... بعدش که من رومو ازت برگردوندم گریه کردی ... بابایی سررسید و تو رو گرفت ... منم یه دله سیر گریه کردم ... بابایی ارومت کرد و باهات بازی کرد ... ولی تو همش به سمت در اتاق برمیگشتی که من نشسته بودم ... الهی من فدای تو بشم .... خودم رو جمع و جور کردم و اومدم شام بخوریم ... بازم برات سوپ داغ کردم که نخوردی و همش توچشمای من نگاه میکردی ... خدا منو بکشه که سرت داد زدم ..................
خیلی خسته ام ... بابایی خیلی کمکم میکنه ولی من دلم میخواد یکی با حس مادری بیاد کمکم ... شب بابایی برام کلی حرف زد ... ولی فایده نداره ... من خسته ام ...
دوشنبه : دیشب راحت خوابیدی ... شایدم از بس که من خسته بودم متوجه نق نقای توی خوابت نشدم ... بابایی بعد از باشگاه برامون صبحانه آماده کرد ... امروز بهت سرلاک ندادم ... یه قاشق سوپ خوردی و من کلی ذوق کردم ... دلم میخواد یه جا بشینم و تو حال خودم باشم .. با بابایی بازی کردی و من هم نگاتون کردم !!! بعدش بهت قطره آهنت رو دادم و این باعث شد همه ی سوپ و شیری که دوساعت قبل خورده بودی رو بالا بیاری و من بازم غصه بخورم ... بعدشم که خوابیدی ... ملحفه ها رو شستم و کنارت دراز کشیدم ... بابایی هم رفت تا ناهار بپزه ( ساعت 3 عصر ) ... تازه چشمام گرم شده بود که زنگ زدن ... مامان بزرگ بود ... تو هم که مثل همیشه ..با صدای زنگ بیدار شدی و شروع کردی به غرغر ... با دیدن مامان بزرگ هم زدی زیر گریه !!!!!!!!!!!! یه کم بابایی دورت داد و آروم شدی ... بعدشم نشستی و چایی بیسکوییت خوردن مامان بزرگ رو تماشا کردی ... هههههههههه ... مامان بزرگ رفت و تو یه کم سوپ خوردی ... بعدش لباسشویی روشن کردم و با صداش سرگرم شدی ... الانم خوابیدی .... ولی من هنوزم خسته ام .... نه جسمم ... روحم خسته است ... کسل شدم ... احساس میکنم توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم ... بیحوصله ام .. انگیزه ندارم ... دلم گرفتست ... کلا حال خوبی ندارم ...
کاش زود حالم بهتر بشه ....
درسته که بد اخلاق شدم .. ولی دوستت دارم کوچولوی من
امروز 220 روزته :: 7 ماه و 4 روز :: 31 هفته و 3 روز