شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 183 مامانی برای بهداد

1391/8/26 16:52
نویسنده : نانا
236 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نازم

سه شنبه : دیشب تا صبح بارون باریده ... الانم داره میباره ... من عاشق این هوام ... تو هم انگار بدت نمیاد ... تا ساعت 12 لالا کردی ... !!! بعدشم سوپ خوردی ... بعدشم آب !! ... بعدشم یه خوابه دو ساعته !!! عجب روزیه امروووووووووووز !!! مردم از خوشی ... تازه شب هم دوتا قاشق سوپ خوردی .... خدایا ... یعنی من دارم خواب میبینم ... ههههههههههههه

چهارشنبه : تمام دیروز و دیشب بارونی بود ... من عـــــــــــــــــاشق این هوام ... امروز هم خداروشکر سوپ خوردی .. هر چند کم .. ولی برای من امیدوار کننده است ... فعلا فقط با دیدن کارتونهای مورد علاقت سوپ میخوری ... میدونم راه درستی نیست ولی فعلا چاره ای ندارم ... بعد از ناهارت بردمت حمام ... توی حمام هم کلی با آب حرف زدی !!! انگار اولین بار بود میدیدیش !!  مثل همیشه آقا بودی ... بعدشم که گرفتی خوابیدی ... داشت بارون میومد .. یه بارون همراه با رعد و برق که من دیوونشم ... دلم بدجور گرفته بود و میخواستم برم زیر بارون ..( آخه امروزم درباره ی همون موضوع با بابایی حرف زدیم ) .. چه بهانه ای بهتر از آرایشگاه رفتن ... قدم زنان رفتم آرایشگاه .. البته بارون کم شده بود ولی صاعقه بود ... موقع برگشت هم تگرگ میومد که من کلی کیف کردم و تا برسم خونه خیس آب شدم ... بیدار بودی و داشتی بازی میکردی ... یه چایی شیرینی خوردیم با بابایی ( شیرینی به مناسبت 222 روزگیت !!زبان) و بعدشم من ناهار فردا رو درست کردم و البته سوپ برا شما ... بعدشم شما شام خوردی و خوابیدی .. اگه بدونی هربار که قاشق رو توی دهنت میزارم و تو آروم آروم غذا رو مزه میکنی چقدر دلم غنج میره ... خداروشکر ... البته میدونم که آرامش من خیلی روی بهتر غذاخوردنت تاثیر داشته ...

 پنجشنبه : بابایی اداره ... ما هم 10 بیدار شدیم .. امروز قراره دخترخاله از راه دانشگاه بیاد برا خوشگلاسیون !!!لبخند... یه کم بازی کردی .. منم وسایل ناهار رو آماده کردم ... بعدشم داشتم ناهار شما رو میدادم که دختر خاله اومد .. اول باهاش غریبی کردی !! ولی بعدش باهاش دوست شدی ... ناهارت رو خوردی و بعدش ما ناهار خوردیم و رفتیم سراغ کارمون ... تا ساعت 6 !!! هر دوتامون هیپنوتیزماین شکلی بودیم از خستگی !!! در این مدت هم شما بسیــــــــــــــــار غر زدی ... خوابت میومد همش و همش هم شیر خواستی ... البته به نظر من که فقط توجه میخواستی نه هیچکدوم از اینها رو !!! به هر حال با هر سختی بود کارمون تموم شد .. دختر خاله رفت و تو هم خوابیدی تا بابایی اومد ... بعدش شام خوردیم و شما یه کم بازی کردی و لالا کردی ... من و بابایی هم کلی حرف زدیم ... درباره ی مسائله پیش رو !!!!!!!! و بالاخره تصمیم همونی شد که بابایی دوست داره ... البته فعلا ... بعد از بیدار شدنت هم شامت رو نوش جان کردی ... خداروشکر که داره روز به روز غذا خوردنت بهترتر میشه ...

جمعه : بیکار بودیم ... از ظهر توی هر فرصتی که تو خوابیدی من و بابایی کلی حرف زدیم باهم .. پقدرم حرف داشتیم ... انگار خیلی از هم دور شده بودیم !!!! حرفای جدیدی نبود ... ولی اگه یادآوری نمیشد ممکن بود یادمون بره ... امروز کم غذا خوردی .. خودم چشمت کردم مادر !! .. هههه .. دندونات امروز اذیتت کردند ... شب هم نتونستی راحت بخوابی ...

امروز اول ماه محرم بود ...احساس میکنم این چند سال خیلی زود گذشته برام .... امسال هم که زودتر از هر سال ... البته این عمر ماست که داره میگذره ... نمیدونم حالا از خوشیه زیاده یا از مشغله ی زیاد ... ولی فکر کردن بهش هم باعث میشه دلم بگیره ... از چیش نمیدونم .. فقط دلم میگیره ...

امروز هم همش به یاد بابابزرگ بودم .. خدارحمتش کنه .. همیشه نزدیکای محرم که میشد کتابای نوحش رو میآورد دم دستش و برامون نوحه میخوند ... اونوقتا که کوچیکتر بودم از خوندناش دلم میگرفت و میرفتم تو اتاق گریه میکردم ! ... وقتی بزرگتر شدم از صداش لذت میبردم و منم باهاش همراهی میکردم ... اما امروز دلم برای صداش تنگ شده ... و خودم نوحه هاش رو زیر لب زمزمه میکنم (((شیر سرخ عربستان و وزیر شه خوبان ... پسر مظهر یزدان))) ... جای خالیش توی محرم بیشتر از وقتای دیگه حس میشه ... خدایش بیامرزد ...

دوستت دارم مرد کوچـــــــــــــــک

امروز 224 روزته :: 7 ماه و 8 روز :: 32 هفته تمام

بعدا" نوشت : توی این مدت که نشستن یاد گرفتی سه بار خوردی زمین ... اونم به لطف بابایی .. یه بار از جلو .. یه بار از عقب .. یه بار هم از پهلو ... حالا اون یکی پهلو مونده تا ببینیم کی قسمت میشه !!!! امروز هم که توی بغلش بودی و داشتی با هیجان دور وبرت رو نگاه میکردی و هی سرت رو میچرخوندی که یهو بغل ابروت خورد به پیشونی بابا و یه کم قرمز شد .. خداروشکر که چیزیت نشد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان ماني جون
27 آبان 91 17:30
یه سوال میپرسم خداییش راستش رو بگو
صبح سر زدم آپ نبودی
غروب اومدم آپ بودی اما تاریخ دیروز
من قاط زدم یا تو کلک میزنی؟


ای بابا !!!!!!!!!!!!!!!!!

همون که عقلت میگه مادر !!!!!!!!!!!
مامان ماني جون
27 آبان 91 17:34
خدا رو شکر که غذا خوردن بهداد جونم خوب شده
خوش به حالت که خوشگل شدی میدونی از کی خوشگل نشدم؟!!!!!!!!
وای از این حرفای تموم نشدنی شماها تا چش بچه رو دور میبینین شروع میکنین
اووووووووووووو هنوز زمین خوردناش و زخمی شدناش مونده
من بچه ها رو که میدیدم زخمین میگفتم چه مامانای بی فکری اما حالا میبینم هیچ جوری نمیشه پیشگیری کرد به هر حال اتفاق میوفته
بازم بیشتر مواظبش باش مخصوصا سرش رو

الهی شکر .. فعلا که خوبه
الهی بگردم برات .. میخوای خودم بیام سراغت ؟؟؟!!

اسمش روشه دیگه :: حرفای تموم نشدنی ::
خدا به دادم برسه پس
سارینا
27 آبان 91 21:01
ای جان که این پسر ما داره واسش خودش مرد میشه
تا این زمین خوردنا نباشه که مرد نمیشه مرد کوچکت


ممنونم عزیزم ...

وووووووی من دلم نمیاد بخوره زمین ... زودتر از بهداد غش میکنم
لی لی
28 آبان 91 14:26
به سلامتی پسرمون دیگه غذا خورم شد ...دیگه چی میگی مامان خانم
سه شنبه که اینهمه ذوق زده شدی عروسی نگرفتین؟
ما آخر نفهمیدیم این موضوع همیشگی چیه؟
(لی لی فوضول
خدا پدر مهربونت رو رحمت کنه
مطمئنا جای ایشون از ما بهتره


خدا کنه همینجور غذاخور بمونه !!
ههههههههه نه عروسی فقط یه وقتای خاصه !!

ای بــــــابــــــــــا .. چیز گفتنی نیست ...(دور از جونت عزیزم )
خدا اموات شما رو هم رحمت کنه و سایه بزرگانتون رو بر سرتون مسندام بداره انشالله


مامان آرین
29 آبان 91 15:04
نارینه جون سلام
دلم برای تو و بهداد جووونی خیلی تنگ شده بود.خدا رو شکر که خوبین


سلام دوستم
ما هم دلتنگتون بودیم
ممنونم
عسل
2 آذر 91 0:15
غذا یه مساله ای هست که تا اخر گریبانگیره
خیلی اعصاب خورد کنه خدایی

خوشحالم پسملی داره غذاخور میشه
امیدوارم بینتون خوب شده باشه و به توافق رسیده باشید... هرچند نمیدونم موضوع چیه


خوشحال شدم از این حرفت !!! و کلی دلگرم !!!

الان که دارم جواب میدم عالی هستیم ... حتی بهتر از قبل !!!
مامان ماني جون
4 آذر 91 20:21
کم پیدایی؟


سفر بودم
مامی آوید
6 آذر 91 18:52



سپاسگذارم دوستم
مامان ماني جون
8 آذر 91 11:57



بوووووووووس