یادداشت 184 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنجم
شنبه : بابایی ادارست ... تا صبح اینقدر خوابای بیخود دیدم که حسابی کسل و خسته ام ... انگار تموم شب رو بیدار بودم !! ... ناهارت رو خوب نخوردی ... همش دلت میخواست اسباب بازیهات رو بخوری !! بازم لثه هات اذیت میکنن انگار ... داشتم ناهارت رو میدادم که دختر خاله مسیج داد تا یه کاری رو براش انجام بدم ... بعدش من ازش پرسیدم کجایی و جواب داد که خونه خاله 2 هستند ... با مامانش و ماماان بزرگ .. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت ... احساس کردم با اینکه همه دور و برم هستن بازم خیلی تنهام ... بیخیال ...
عصری بابایی اومد ... تو خودش بود و وقتی علت رو پرسیدم فقط گفت حوصله ی هیچکس رو ندارم ... منم چند تا سوال دیگه ازش پرسیدم تا شاید به حرف بیاد ... ولی بدتر شد ... و الکی الکی بحثمون شد و در آخر بابایی گفت اصلا نمیریم شمال! .. منم که از صبح هوای دلم ابری بود ... گریه نکردم ... ولی کلی کسل شدم ... بعدشم بابایی رفت بیرون و وقتی برگشت شام گرفته بود ...
فکر میکنم خیلی حساس شدم ... باید یه کم قویتر باشم ... این مسائل ما حل شدنی نیست ... هرسال هم موقع محرم و نوروز و ماه رمضان تکرار میشه ... منم دیگه واقعا اعصاب ندارم به این چیزا فکر کنم
یکشنبه : دیشب راحت نخوابیدی ... امروز هم غذات رو خوب نخوردی ... من و بابا هم که کنتاکیم فعلا .. البته از نوع خودمون ...ههههه ... روز کسل کننده ای بود ... مخصوصا که تو هم غر داشتی ... شب داشتیم فیلم میدیدم .. توی فیلم خانومه رفته بود فال بگیره .. منم همینجوری الکی گفتم منم باید برم پیش یه فالگیر بلکه مشکلاتم حل بشه !!!!!!!!!!!!!!! حالا الکی ها !!!!!!!!!!!!!!! ولی همین باعث شد بابایی حسابی قاطی کنه !!!!!!!!!!!!!!!! و بگیره بخوابه !!!!!!!!!!!!! ههههههههههههه ... عجب گیری افتادیم از دست این باباییت !!!
دوشنبه : از صبح مثل همیشه بودیم ... ساعت نزدیکای 2 بود که بابایی اومد خونه !!!! ... هنوزم کنتاک تشریف داریم ... امروز هم بیحوصله ای ... منم خسته ام حسابی ... دم غروب بابایی تو رو خوابوند .. منم از فرصت استفاده کردم و یه خوابه جانانه زدم به بدن !! یک ساعت خوابیدم ... بیدار که شدم دیدم تو هنوز خوابی .. خواستم دوباره بخوابم که بیدار شدی ... دارم کم کم خسته میشم از این وضــــــــــــــــع!!
سه شنبه : امروز قرار بود برم جایی .. البته به بابایی نگفته بودم .. ایشون هم دیر از باشگاه برگشتند و من حسابی کلافه شدم برا اینکه نتونستم به کارم برسم ... امروز اصلا غذا نخوردی ... کلافه ی دندوناتی ... نمیدونم تا کی میخواد ادامه پیدا کنه !! .. عصری با هم رفتیم حمام ...هنوزم با بابایی حرف نمیزنم !!!!!!!!!!! نمیدونم چطور دوام اوردم این چند روز !!! مایی که حرف نزدنامون نهایتا یک روز میشد الان چند روزه با هم همکلام نشدیم !!!!!!!!!!!!!! اینقدر تو سرم فکرای جورواجور هست که فکر میکنم اینجوری راحت ترم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... منم کار دیروزم رو تلفنی انجام دادم ... ظهری مامان بزرگ همراه خاله 1 اومدن اینجا ... خیلی خوشحال شدم ... کم کم داشت حرف زدن یادم میرفت .. ههههه ... کلی با هم حرف زدیم ... خاله 1 امشب میخوان برن شمال و گفت اگه شما هم میخواین برید بیایین با هم بریم ... مامان بزرگ برات یه زنجیر و یه پرچم کوچولو خریده ...لباس سقایی هم قرار شده مامانه بابایی برات بدوزه ... ساعت 4 که خاله اینا رفتن ... بعدش ما یه چرت خوابیدیم ... بابایی از اداره برگشت و فوری سر صحبت رو باز کرد و گفت مگه نمیخواییم بریم !!! وسایل رو جمع کن !!!!!! منم که شاخام در اومده بود گفتم بعد چند روز استراحت دادن به زبونت یهو میگی بریم ؟! ... من فکر کردم نمیریم ... خلاصه که تا ساعت 10 شب هی گفتیم بریم یا نریم ... تا اینکه ساعت 11 شب خاله زنگ زد و گفت ما تا یک ساعت دیگه راه میافتیم .. اگه میخوایید بیایید حاضر بشید !!! و ما تصمیم گرفتیم که بریم شمال !!!!!!!!!!!!!!!
عاااااااااااااااااااشقتم
امروز 229 روزته :: 7 ماه و 13 روز :: 32 هفته و 5 روز