شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 184 مامانی برای بهداد

1391/9/1 23:58
نویسنده : نانا
205 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنجم

شنبه : بابایی ادارست ... تا صبح اینقدر خوابای بیخود دیدم که حسابی کسل و خسته ام ... انگار تموم شب رو بیدار بودم !! ... ناهارت رو خوب نخوردی ... همش دلت میخواست اسباب بازیهات رو بخوری !! بازم لثه هات اذیت میکنن انگار ... داشتم ناهارت رو میدادم که دختر خاله مسیج داد تا یه کاری رو براش انجام بدم ... بعدش من ازش پرسیدم کجایی و جواب داد که خونه خاله 2 هستند ... با مامانش و ماماان بزرگ .. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت ... احساس کردم با اینکه همه دور و برم هستن بازم خیلی تنهام ... بیخیال ...

عصری بابایی اومد ... تو خودش بود و وقتی علت رو پرسیدم فقط گفت حوصله ی هیچکس رو ندارم ... منم چند تا سوال دیگه ازش پرسیدم تا شاید به حرف بیاد ... ولی بدتر شد ... و الکی الکی بحثمون شد و در آخر بابایی گفت اصلا نمیریم شمال! .. منم که از صبح هوای دلم ابری بود ... گریه نکردم ... ولی کلی کسل شدم ... بعدشم بابایی رفت بیرون و وقتی برگشت شام گرفته بود ...

فکر میکنم خیلی حساس شدم ... باید یه کم قویتر باشم ... این مسائل ما حل شدنی نیست ... هرسال هم موقع محرم و نوروز و ماه رمضان تکرار میشه ... منم دیگه واقعا اعصاب ندارم به این چیزا فکر  کنم

یکشنبه : دیشب راحت نخوابیدی ... امروز هم غذات رو خوب نخوردی ... من و بابا هم که کنتاکیم فعلا .. البته از نوع خودمون ...ههههه ... روز کسل کننده ای بود ... مخصوصا که تو هم غر داشتی ... شب داشتیم فیلم میدیدم .. توی فیلم خانومه رفته بود فال بگیره .. منم همینجوری الکی گفتم منم باید برم پیش یه فالگیر بلکه مشکلاتم حل بشه !!!!!!!!!!!!!!! حالا الکی ها !!!!!!!!!!!!!!! ولی همین باعث شد بابایی حسابی قاطی کنه !!!!!!!!!!!!!!!! و بگیره بخوابه !!!!!!!!!!!!! ههههههههههههه ... عجب گیری افتادیم از دست این باباییت !!!

دوشنبه : از صبح مثل همیشه بودیم ... ساعت نزدیکای 2 بود که بابایی اومد خونه !!!! ... هنوزم کنتاک تشریف داریم ... امروز هم بیحوصله ای ... منم خسته ام حسابی ... دم غروب بابایی تو رو خوابوند .. منم از فرصت استفاده کردم و یه خوابه جانانه زدم به بدن !! یک ساعت خوابیدم ... بیدار که شدم دیدم تو هنوز خوابی .. خواستم دوباره بخوابم که بیدار شدی ... دارم کم کم خسته میشم از این وضــــــــــــــــع!!

سه شنبه : امروز قرار بود برم جایی .. البته به بابایی نگفته بودم .. ایشون هم دیر از باشگاه برگشتند و من حسابی کلافه شدم برا اینکه نتونستم به کارم برسم ... امروز اصلا غذا نخوردی ... کلافه ی دندوناتی ... نمیدونم تا کی میخواد ادامه پیدا کنه !! .. عصری با هم رفتیم حمام ...هنوزم با بابایی حرف نمیزنم !!!!!!!!!!! نمیدونم چطور دوام اوردم این چند روز !!! مایی که حرف نزدنامون نهایتا یک روز میشد الان چند روزه با هم همکلام نشدیم !!!!!!!!!!!!!! اینقدر تو سرم فکرای جورواجور هست که فکر میکنم اینجوری راحت ترم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... منم کار دیروزم رو تلفنی انجام دادم ... ظهری مامان بزرگ همراه خاله 1 اومدن اینجا ... خیلی خوشحال شدم ... کم کم داشت حرف زدن یادم میرفت .. ههههه ... کلی با هم حرف زدیم ... خاله 1 امشب میخوان برن شمال و گفت اگه شما هم میخواین برید بیایین با هم بریم ... مامان بزرگ برات یه زنجیر و یه پرچم کوچولو خریده ...لباس سقایی هم قرار شده مامانه بابایی برات بدوزه ... ساعت 4 که خاله اینا رفتن ... بعدش ما یه چرت خوابیدیم ... بابایی از اداره برگشت و فوری سر صحبت رو باز کرد و گفت مگه نمیخواییم بریم !!! وسایل رو جمع کن !!!!!! منم که شاخام در اومده بود گفتم بعد چند روز استراحت دادن به زبونت یهو میگی بریم ؟! ... من فکر کردم نمیریم ... خلاصه که تا ساعت 10 شب هی گفتیم بریم یا نریم ... تا اینکه ساعت 11 شب خاله زنگ زد و گفت ما تا یک ساعت دیگه راه میافتیم .. اگه میخوایید بیایید حاضر بشید !!!هیپنوتیزم و ما تصمیم گرفتیم که بریم شمال !!!!!!!!!!!!!!!

عاااااااااااااااااااشقتم

امروز 229 روزته :: 7 ماه و 13 روز :: 32 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان تربچه
8 آذر 91 13:53
سلاااااااام
بابا شما هم ماجرا دارید با این شمااااااال!!!!!!
بی خیال، به آقا بهداد فکر کن


سلام دوستم ...

هههههههههه اره واقعا ... ماجراهای تمام نشدنی !!!
لی لی
8 آذر 91 15:11
وای وای چه روزای غمگینی داشتین این هفته
ایشالا حالا که رفتین شمال حال وهواتون عوض بشه و همه چی مهربونی بشه


واقعا هم روزای بیخودی بود !!

ایشالله
مامان ماني جون
8 آذر 91 16:21
اولا بعد از 60 روز اونم نصفه نیمه اومدی
دوما هههههههه
این یعنی قهر و دعوا و
بابا چه عجب که بلاخره چند روز سکوت داشتین
میگم خوب مگه با بهداد حرف نمیزنی که حرف زدن داشت یادت میرفت
ببخشید ها این شمال رفتن شما هم شده درد سر
ای بابا چه حساس تشریف دارن همسری حالا مگه فالگیر چشه فقط یکم خالی بندیه که این روزا همه کارشون همینه
ول کن این بحثا رو تو که حریف مرد شهریوری نمیشی
میگم ما که حواسمون هست کلک رشتی میزنی ها بعدشم تو سی دی بلاگت همون تاریخی که پستت رو نوشتی میمونه نه اونی که...
تا یادم نرفته بگم که به امید خدا نوبت خودتم میشه
یه روز که دیدی بهداد رفته تو دستشویی و داره دستشو میماله زمین سکته ناقصه رو که خدای نکرده زدی یاد من باش


اینقدر کار داشتم که وقت نشد درست و حسابی بیام ...
آره .. خیلی هم مزه داد ... از این به بعد سعی میکنم تایمش رو بیشتر کنم !!!
حرف زدن با بهداد کجا و حرف زدن با همسر عزیزتر از جان کجا !!
دردسری که هیچوقت هم فکر نکنم رفع بشه !
فالگیر چیزیش نیست ... همسریه ما چیزیشه .. هههههه
بازم میگم که مردای شهریوری رو عشق است !!!
ای بابا ... منو کلک !!!!!!!!!!!!!
ووووووووووووی ینی اونروز میرسه !!!؟؟ من خیالم بابت اونروز راحته ..چون در دستشوییمون از دو طرف قفل میشه .. هههههههه
مامی آوید
8 آذر 91 23:31
کار خوبی کردی که رفتی شمال...امیدوارم خوش گذشته باشه...
به چیزای بد فکر نکن...به آقا بهداد و روزای خوشی که در کنار هم خوهید داشت فکرکن...اونوقت روحیه ات توپ توپ میشه نارینه جون...


خوب که چه عرض کنم !!!
وجود این پسرک برام روحیه بخشه ... ممنونم از تلنگرت
مامی آوید
8 آذر 91 23:33
چراعکس بهداد رو نمیذاری؟



وقت نکردم عزیزم .. میذارم ...
مامان ماني جون
10 آذر 91 16:24
کامنت من نیومده یا پاکش کردی بد جنس


اومده .. گذاشتم سرفرصت جواب بدمش !!