شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 185 مامانی برای بهداد

1391/9/7 23:59
نویسنده : نانا
192 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

چهارشنبه ساعت 11 شب : این اولین باریه که در عرض یک ساعت دارم وسایل سفر رو جمع میکنم !!! فقط توی خونه راه میرم و هر چی که به نظرم لازم هست رو میندازم وسط اتاق تا بچینم تو چمدون ... تو هم وقت خوابته و مدام داری نق و نوق میکنی ... نیم ساعته یه چمدون برا خودمون و یه ساک برای تو اماده کردم !!! بعدشم که رفتیم خونه مامان بزرگ تا خدافظی کنیم و از اونحا با خاله اینا بریم ...

ساعت حدودای 12 بود که راه افتادیم ... خاله اینا خودشون 4 نفرن .. ما هم 3 تا !!! رفتن با یه ماشین خیلی سخته ... قرار شد بابایی رو تا ترمینال برسونیم و من و تو با خاله اینا بریم ... به محض اینکه سوار ماشین شدیم شروع کردی به گریه .. اونم با غش و ضعف فراوان ... میتونم بگم 5 دقیقه ی تمام اشک ریختی ... منم مدام زیر گوش بابایی میگفتم بیا برگردیم !!! کم کم اشک خودم هم دراومد ... همونطور گریه کنان سرت رو گذاشتی رو دوشم و خوابت برد ...!! و من یه کم آروم گرفتم ... رسیدیم ترمینال و بابایی پیاده شد و ما هم رفتیم ... اصلا دلم خوش نیست به این سفر و حس خوبی ندارم .. مخصوصا اینجور مسافرت که باید بابایی جدا بره !!! البته اولین باریه که اینطور شده و ما سعی میکنیم در هر حال باهم بریم ... تمام مسیر خاله و شوهر خاله منو دلداری میدادن که باید در برابر گریه ی بچه صبور بود !!! و من تمام فکرم پیش بابایی بود ... تو هم آروم رو پام خوابیده بودی ...

به جز گرمای داخل ماشین و عرق کردنت چیزی اذیتت نکرد و تا ساعت 6 صبح که رسیدیم خونه ی بابابزرگت خواب بودی ...

پنجشنبه : اینجا شمال !!! آی لاوی یو بهداد !!!!

مامان بزرگ در رو برامون باز کرد .. خواب بودن !!! آروم گذاشتمت زمین ولی بیدار شدی ... بعدش هم جیغت رفت هوا ... یه کم که آروم شدی بابابزرگ اومد کنارت نشست ولی تو اینقدر براش گریه کردی که پشیمون شد از بغل کردنت ... مامان بزرگ رو که از دور میدیدی گریه میکردی ... حالا این بندگان خدا هم سعی داشتند تا تو رو آروم کنن !!! و من هی تو دلم حرص خوردم .. خلاصه که با همون لباسا دراز کشیدم و شیرت دادم تا خوابت برد ... منم خوابم برد تا وقتی که بابایی در اتاق رو باز کرد و من بیدار شدم ... لباسام رو عوض کردم ... تو هم بیدار شدی ... با دیدن بابایی کلی ذوق کردی ولی وقتی رفتیم تا صبحانه بخوریم بازم کلی گریه کردی ... همون برنامه ی همیشگی !! تازه یه کم آروم گرفته بودی که عمه ها یکی یکی سر رسیدن و تو با دیدن هر کدومشون به اندازه ی یه روز گریه میکردی ... !! حالا بماند که این وسط من چقدر از حرفاشون و عکس العملهاشون دربرابر گریه ی تو حرص خوردم و دلم شکست ... مجبور بودم تو رو بغلم بگیرم و برم توی اتاقم ... تو هم آروم میگرفتی .. ولی با هربار گریه کردنت کلی بیحال میشدی .. چون اصلا عادت نداری گریه کنی .. اونم با اشک !!!!!!

تا عصر کارمون همین بود ... بعدش من ترجیح دادم که کمتر از اتاق بیام بیرون ... اینجوری هم تو اذیت نمیشدی هم من مجبور نبودم کلی حرف بزنم تا دیگران رو متوجه کنم این غریبه شناسی مربوط به سن و سال شماست و چیز غیر طبیعی نیست !!!! احساس میکردم کلی از وزنت کم شده !!! سبک شده بودی و بیحال !!!! فقط داشتم دعا میکردم زودتر شب بشه و بتونم بخوابم ...

ساعت 11 رفتیم تا بخوابیم ... از بس در طول روز گریه کرده بودی حسابی کلافه بودی ... شیر نمیخوردی و از ته دلت هق هق میکردی ... منم همپای تو زار میزدم ... بابایی تو رو بغلت کرده بود و راهت میبرد ... ولی همینجور گریه میکردی ... بابایی گذاشتت روی پاش و تو هم گریه میکردی ولی بابایی تابت میداد ... بالاخره خوابت برد ... نمیدونم از گریه یا از خستگی .. ولی خوابیدی ... و من یه نفس راحت کشیدم ... بعدش بابایی کلی دلداریم داد و منم کلی حرف زدم و از دلنگرانیهام گفتم ... و بابایی قول داد که نذاره توی روزای دیگه اینجوری اشکت در بیاد ... بعدشم که هر دوتامون بیهوش شدیم

جمعه : اینقدر خسته بودم که دیشب برای شیر دادنت بیدار نشدم !! ساعت 6 موقع شیر دادن متوجه شدم که دندون داری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیشب آخر شب که شیرت دادمت دندونی در کار نبود ولی حالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینقدر ذوق زده شدم که بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم ... الهی مامان فدات بشه ... دیگه پسرم دندون دار شد !!! تا ساعت 9 خوابیدیم ... بعدش که رفتیم برای صبحانه من یه جور وانمود کردم که انگار تو از قبل دندون داشتی از خود راضی ... و قرار شد مامان بزرگت برات آش بپزه !!! امروز کمتر غریبی کردی ولی بازم دوست نداشتی کسی بغلت کنه یا بهت ور بره !!! در کل بهتر از دیروز بودی ...البته اینم بگم که این دوروز اصلا غذا نخوردی ... چون تا پیشبندت رو میبستم دختر عمه و دختر عموت میومدن کنارت و تو سرگرم اونا میشدی و غذا نمیخوردی ...

شنبه : امروز تاسوعاست ... از صبح که بیدار میشی در حال زبون زدن به دندونتی تا شب !!! چند روزی هم هست که مدام میگی ماماماماما و بابابابابا .. و وقتی میبینی من ذوق میکنم با صدای بلندتر تکرار میکنی !! امروز برات سوپ جا کردم بردمت توی اتاق و بهت سوپ دادم... تو هم از ذوق اینکه قاشق میخوره به دندونت و صدا میده سوپت رو میخوردی .. بابایی هم پشت در نشسته بود و نمیذاشت بچه ها بیان تو !!!!!!!!!!! منم صدای بچه ها رو میشنیدم که میگفتن یه سر ببینیمش بیاییم و بابایی میگفت نــــــــــــــــــــــــــه !!! و من لذت میبردم از اینهمه حمایت !!!!

خداییش این چند روز بابایی نذاشت اشک بریزی ... وقتی کسی میومد تو اتاق بغلت میکرد تا غریبی نکنی ... اگرم روی زمین بودی و یه وقت نق میزدی زودی بغلت میکرد ... ممنونم ازش ...

عصری عمه 3 اومد و برات آش دندونی پزید .. دستش درد نکنه ... البته آش دندونیشون خاصه ... بعدشم که کلی شیرینی جمع کردی بابت دندون دراوردن !

دندونت کامل زده بیرون .. طوری که وقتی هویج رو دستت میدم تا گاز گازش کنی جای دندونت روش میمونه و من دلم ضعف میره از دیدن جای دندونت !!!!!!!!!!!!!

شب هم خاله 1 و دختراش اومدن تا بهداد با دندون رو ببینن !!!

یاد نوشت : اولین دندونت پیشین پایین راست ... در 231 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ...

یکشنبه : امروز عاشوراست ... از صبح همه کار دارن ... ولی ما تا ساعت 10 خوابیدیم ... بابایی امروز سرش شلوغه و ما کمتر میبینیمش ... خونه خلوت بود .. مامان بزرگ و عمه ها تو حیاط بودن وبابایی هم نبود ... ما هم رفتیم تو آفتاب رو سکو نشستیم و نگاهشون کردیم... خیاطی که قرار بود برات لباس بدوزه براش کاری پیش اومده بود و تو امروز بدون لباس سقایی بودی .. برا همین هم فقط سربند سرت کردم ... نزدیکای ظهر وقتی مشغول کشیدن غذا بودن یه پرس غذا خوردیم ... چون صبحانه نخورده بودیم .. ناهار و صبحانمون یکی شد ... بماند که منو کلی حرص دادن عمه جونا !!! میگفتن یه کم از غذای نذری بده بچه بخوره !!!!!!!!!!!! اول مخالفت کردم ولی از بس گفتن و کلافم کردن منم یه دونه برنج رو له کردم و مثلا دادم دهنت ... تا خیالشون راحت شد.. البته تو هم که با جامدات لجی!! فوری تفش کردی بیرون !!! هههههههه

بعدشم که چیدن سفره های توی اتاق رو سپردن به من ... منم تو رو نشوندم و کارم رو کردم ... بعدشم که نزدیک تقسیم کردن نذریها بود تو خوابت گرفت و من رفتم تا بخوابونمت ... تا بیدار بشی تو اتاق پیشت بودم ... همش به یاد پارسال همچین روزی بودم که تو توی دلم بودی و من خونه مامان بزرگ بودم ... و امسال تو توی بغلم هستی ... خداروشکر ... خدارو به حکمتش شکر ...

تا ساعت 2 همه ی کارا تموم شده بود ... اما بازم یه عالمه کار بود برای شام غریبان ... امروز بابایی نمیرسه کنارمون باشه و تو همش وردل خودمی ... ساعت 7 شام دادن و کم کم عمه ها خدافظی کردن و رفتن خونه هاشون . من و تو و بابابزرگ و مامان بزرگ تنها شدیم ... بعد از چند روز شلوغی این تنهایی حسابی بهت چسبید ... وسط اتاق دراز کشیده بودی و برا خودت اواز میخوندی و ماما و بابا میگفتی !!!!

امشب قرار بود خاله اینا برگردن تهران ... قرار بود منم باهاشون بیام ... ولی اخر شب دختر خاله مسیج داد که چشم مامان عفونتی شده و رفته دکتر و امشب راهی نمیشن ... یه زنگ به خاله زدم و خبر سلامتیش رو گرفتم .. خداروشکر چیز مهمی نبود بعدشم لالا کردیم

دوشنبه : امروز میاییم تهران ... وسایلمون جمع و جور بود ... ساعت 4 بود که راهی شدیم ... بابایی هم قراره با اتوبوس بیاد ... طفلک !!نیشخند... تمام راه رو خواب بودی ... ساعت حدودای 7 یه جا واستادیم و اکبرجوجه خوردیم ... چقدرم هم چسبید ... البته از اونجایی که من بدون بابایی یه لقمه هم از گلوم پایین نمیره یه پرس برا بابایی گرفتیم !!! بعدشم که یه راست اومدیم خونه... توی مسیر برف بود و من حسابی لذت میبردم از دیدنش ... ساعت 10 بود که رسیدیم ... یه سر رفتیم پیش مامان بزرگ تا سهم نذریهامون رو بگیریم ... شوهر خاله کمکم کرد تا وسایل رو بیارم بالا ... خونه حسااااااااااااااابی سرد بود ... شما هم از خواب بیدار شدی و گریه میکردی ... لباسات رو تنت کردم و نشوندمت جلو بخاری ... یه سری گوشت و اینا بود که باید زود جابجا میشدن ولی تو اجازه نمیدادی از کنارت بلند بشم ... مجبور شدم کنارت بشینم تا زار نزنی !!! ساعت 12 شد و هنوز همه ی وسایلمون وسط اتاق ولو بود ... بالاخره خوابیدی و من بی صدا وسایل رو جابجا کردم ... ساعت 1 شد ولی بابایی نیومده بود ... یه پتو کشیدم رو خودم تا گرم بشم ولی خوابم برد ... یه وقت بیدار شدم و دیدم بابایی اومده و داره غذا میخوره ... ساعت 3 بود ... بعدشم که خوابیدیم

سه شنبه : ساعت 11 صبحانه خوردیم ... بعدشم که فقط کار و کار و کار ... لباس شستن و جاروکشی و غذاپزون و سوپ پزون و بعدشم که حمام ... بعدشم که شما خوابیدی و من به ادامه ی جمع و جورم رسیدم ...بابا جان هم امروز فقط از شما نگهداری کردند که کار بسیـــــــــــار بزرگی بود و جای بسی تشکر دارد ... نمیدونم چرا بعد از مسافرت آدم اینقدر کار داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدشم که فقط غر غر کردم از خستگی ... قابل توجه شما که سوپت رو نخوردی !!!!

با اینکه سوپ نمیخوری ولی من عاااااااااااااااشفتم ...

میبوسمت پسرک دندون دار من !

امروز 235 روزته :: 7 ماه و 19 روز :: 33 هفته و 4 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ماني جون
10 آذر 91 16:38
اول از همه دندونت مبارک جون جونم
بعدشم شما خیلی لوس تشریف دارین هااااا
گریه نداره که هی گریه می کنی و مامان رو ناراحت میکنی
بابا عمه هات تو رو دوست دارن مامانت رو دوست ندارن
میگم خیلی آب پرتقال واسهء بابای بهداد گرفتی ها متوجه شدییییییییی؟
خدا رو شکر که تموم شد حالا مونه تا نوروز
اگه خودتون ماشین داشتین که دیگه بد تر نصف خونه رو میبردین سفر و وقت برگشتن پوستت کنده میشد تا جابه جاشون کنی
به هر حال خسته نباشی


ممنونم خاله جان ...
هههههههه من کلا خوشم میاد اشک مامانم رو در بیارم !!!
آب چرتقال که چیزی نیست ... باید براش شیر مرغ هم بدوشم !!
ایشالله تا عید بحثی نداریم .. ههههههههه

ممنونم عزیزم ...
آسیه
11 آذر 91 0:34
سلام نارینه جان
دست رو دل ملت نذاز که این مشکل همیشگی همه خانوماست
که دهه محرم و ماه رمضان کجا بریم
من که امسال خودم تنها اومدم خونه مامانم
گفتم تو نمیتونی نیا من 3 ساله دهه محرم اونجا نبودم
ماشاالله به بهداد گلی
نیاز من که هنوز دندون در نیورده


سلام عزیزم ... ایشالله خدا به همه ی خانوما صبر بده !!
منم از همین الان برا سال دیگه برنامه چیدم .. ههههه

دندون که عجله ای نداره ... دیرتر بهتر
عسل
12 آذر 91 17:28
اول اول اول همه دندونشششششششششششش مبارک
دوم سفر خوبه با اینکه بعدش کلی کار داری ولی خوب یه تنوعی هست
سوم یاد گرفتم اگه جایی رفتم و یا زمانی بچم گریه می کرد و اینا خودم و اونو سرزنش نکنم. بچه همینه ، لزومی نداره برای بقیه توضیح داد. فقط باید خونسرد باشی و بزاری اون بازه بگذره... کسی هم که ناراحته با ادم بچه دار رفت و امد نکنه ...همین
می بوسمت عزیزم


اولندش مرسی عزیزم
دومندش هر کاری یه هزینه ای داره دیگه .. هزینه ی سفر رفتن هم کارای بعدشه ..
سومندش حرفت درسته ولی وقتی یکی هی رو مخت راه بره مجبوری برای ساکت کردنش زبون باز کنی ... امیدوارم منم به اون روز برسم که بتونم برای دیگران توضیح ندم !!