یادداشت 189 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
دوشنبه : دیروز عصری یه کم بیسکوییت بهت دادم .. البته نرم شده بود و با قاشق خوردی ... یه قاشق خوردی و 10 تا قاشق محتویات معده رو پسم دادی ... شب یه تیکه مرغ دادم دستت ... اولش حسابی له و لورد کردی ولی بعدش شروع کردی به خوردنش و هی کشیدی به دندونات و تیکه تیکه قورتش دادی ... بعدش نمیدونم از کجا قاشقت رو گیر اوردی و دمش رو کردی تو حلقت و بازم همه ی شیر و مرغا رو پس دادی !!!!! خوب این چه کاریه مــــــــادر !!!!
امروز بابایی رفت باشگاه و با کله پاچه برگشت !!! نیست هر دومون ورزشکاریم کله پاچه گرفته که یه کم قوت بگیریم !!!!! بعدشم که تا عصر ولو بودیم هر دومون تا کله پاچه هضم بشه ..............!!!!
عصری روی پام بودی و داشتم میخوابوندمت مثلا ... هی وول میزدی و به پهلو میشدی .. منم در حالا تماشای سریال بودم ... یهو دیدم پخش زمین شدی !!! اونم دمر ... هر هر میخندیدی !!! خدا رحم کرد دستات جلو صورتت بود وگرنه مماخت له میشد !!!
سه شنبه : صبح بعد از خوردن قطره مراسم بالااورون داشتیم !!! دلم خوش بود که قطره ی اهن جدیدت رو خوب میخوری ... ولی الان 3 روزه که بازم با خوردنش بالا میاری ... ظهری خاله 3 زنگ زد و گفت دارن با مامان بزرگ و خاله 1 مبان خونمون ... یه دستی به سروگوش خونه کشیدم و یه چای دم کردم و میوه حاضر کردم و نشستیم منتظر تا خاله اینا بیان ... این وسطا سوپت رو هم گرم کردم تا ایشالله بخوری .. ولی دریغ از یه قاشق !!! ... خاله اینا اومدن ... خداروشکر با دیدنشون گریه نمیکنی ولی اصلانم نمیخندی تا مبادا بغلت کنن ...... نشستیم به حرف زدن و تو هم همینجور تو دهنمون رو نگاه میکردی ... بعدشم خوابیدی نیم ساعت .. بعدشم که بیدار شدی و مهربون شده بودی خاله اینا میخواستن برن ... بعدشم که بابا اومد ... شب موقع ش ام خوردن متوجه شدم که آب مماخت روونه !! هری دلم ریخت ... ینی سرما خوردی ... اشتهام یهو کور شد ... تا آخر شب خیلی عطسه زدی ... منم هی غصه خوردم ...
چهارشنبه : وای که چقدر دیشب بد خوابیدی .... هی بیدار میشدی ... تا تو رو میخوابوندم خروپف بابایی میرفت هوا ... و باید صداش میکردم تا تو بیدار نشی ... اینجوری شد که من تقریبا" نخوابیدم !! صبح هم که ساعت 9 بابایی رفت باشگاه و تو با صدای بسته شدن در بیدار شدی !!!! امروز هم عطسه هات زیاد شد ... چند بار هم آب بینیت راه افتاد ... ساعت 6 رفتیم دکتر ... بــــــــــــلـــــــــــــه .... بالاخره سرما خوردی ... کلی دلم غصه دار شد ... فکر کنم خودم چشمت کردم که تا حالا مریض نشدی ... آقای دکتر وزنت کرد و کلی منو دعوا کرد که چرا کم وزن گرفتی !!! بعدشم یه سری دارو داد و اومدیم خونه ... تا رسیدیم دروهات رو دادم ... شما هم به یه دقیقه نرسیده همش رو پس دادی ... آخه بچه هم اینقدر بد دارو !!!!!!!!!!!!!!!
تا آخر شب هم همینطور عطسه و آبریزش و گاهی هم سرفه داشتی ... ایشالله زود خوب بشی مادر ... من تحمل مریضیتو ندارم ...
پنجشنبه : دیشب هر یه ساعت بیدار میشدی دو قلپ شیر میخوردی و میخوابیدی ... انگار گلوت خشک میشد ... الهی مامان فدات بشه ... بازم من نمیتونستم بخوابم ... خونه شده بود عین سونا ... چون شما تازگیها یاد گرفتی تو خواب همش به پهلو یشی و پتو رو از سرت میکشی کنار ... برا همین هم ما ترجیح دادیم خونه گرم باشه تا شما سردت نشه ... بعد از ساعت 7 هم که مدام تو خواب نق میزدی ... ساعت 9 هم که بیدار باش بودی ... باز خوبه امروز بابایی خونه بود ... تا صبحانه آماده بشه من خوابیدم و تو هم بازی کردی ... امروز خداروشکر بهتر بودی ... فقط یه کم گلوت خشکه و آبریزشت هم کمتر شده ... تازشم یه کم آب ماهیچه خوردی ... البته توی 5 تا لیوانه متفاوت !!! از هر کدوم یه قلوپ !!! من که حاضرم همه ی ظرفای دنیا کثیف بشن تا تو غذا بخوری !!!! شب هم یه کم دیگه سوپ خوردی ... البته به همین روش که شرح دادم !!!!!!!!
جمعه : دارم از بیخوابی جــــــــــــــــــون میدم !!!!!!!!!! دیشب خیلی خیلی بد خوابیدی ... شیر هم نمیخوردی ... فقط دهنت رو با دست فشار میدادی ... حالا وسط این هیر و ویر که سرماخوردی دندون درآوردنت چیه مــــــــــــــــادر !! صبح بابایی رفت اداره ... شما هم 9 بیدار شدی و همینجور نق و نوق داشتی ... دندونای بالات حسابی پیله کردن و ایشالله زود در میان ... مثل همیشه نمیذاشتی از کنارت برم ... اینجوری شد که مامان ساعت 1 صبحانه خورد !!! بعدشم که کلا" توی بغلم بودی !!!!
الانم منتظرم تا بابایی بیاد تو رو تحویلش بدم و یه کم بخوابم !!!
دوستت دارم پسرکم
جمعه. امروز 252 روزته :: 8 ماه و 6 روز :: 36 هفته تمام