یادداشت 190 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاریه مامان
اول درباره دیروز بگم که وقتی بابایی اومد تو رو تحویل گرفت و من یه چرت یه ساعته زدم ... کم بود ولی کلی بهم انرژی داد ... بعدشم شام رو بابایی از بیرون گرفت ... بعدشم ظرفارو شست و چایی هم آورد .. اینا رو گفتم که یعنی بابایی خستگی منو کاملا" درک کرده بود !!!!
شنبه : دیشب خداروشکر بهتر خوابیدی ... فقط یه کم گلوت خشک میشد و سرفه میکردی ... امروز بابایی خونست ... از دیشب هوا بارونی بود .. اونم یه بارون حسابی ... منم هر وقت از خواب بیدار میشدم میرفتم پشت پنجره ... دلم لک زده برای زیر بارون رفتن ... بابایی نرفت باشگاه ... در طول روز بیقراری داشتی ... دندونت اذیت میکنه ... ایشالله زود نیش بزنه و راحت بشی ... نمیتونی شیر بخوری ... هم لثت درد میگیره هم بینیت یه کم گرفتست ... قطره و دارو هم که تعطیله !! ... عصری با هم رفتیم حمام ... با ایتکه هوا خیلی سرد بود و منم دودل بودم که ببرمت یا نه رفتیم ... یه هفته میشد نبردمت !! هپلی خان !! بعدشم که لالا و اینا ...
این چند روز به لطفه حوصله ی بابایی غذا میخوری ... سوپ توی لیوان های مختلف !! اونم فقط از دست بابا !!!! اینم شگردته تا بیشتر بغل بابا باشی !!!!!
یکشنبه : هـــــــــــــــــــــــــــــوووووووووووووورا بـــــــــــــــــرفـــــــــــــــــــــــــ ... بابایی که خواست بره اداره دیدم داره برف میاد ... یه کم برف تماشا کردم بعدشم خوابیدم ... قبل از اینکه دوباره بخوابم هی به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد اولین برفه پارسال کی بوده !! ولی یادم نیومد !! دیشب خوب خوابیدی خداروشکر ... اما صبح از 9 بیدار بودی ... رفتیم پشت پنجره و برف تماشا کردیم ... عکس العملت خیلی جالب بود ... تو تمام مدت داشتی به مامان میگفتی که داری یه چیز عجیب و تازه میبینی (( این کار رو با درآوردن صدایی مثل بوووووب اوووه انجام میدی )) منم ازت یه فیلم حسابی گرفتم ... دلم باز شد از دیدن اینهمه برف ... شکر خدا که امسال هم برف دیدیم !!! امروز حالمون خوبه ... برا همین هم مامان تصمیم گرفته که کیک بدرسته ... تعجب کردی ؟؟ .. حق داری ... این اولین باره که مامان میخواد از این کارا کنه ... اونم چه کیکی !! چیـــــــــــــــزکیــــــــــــــک !!!! به به به ... موقعی که دست به کار شدم برا خودت سرگرم بودی و با جغجغه هات بازی میکردی و گازشون میگرفتی .... اما وسطای کار نقو نوقت شروع شد ... و تا کار من تموم بشه هزار بار پشیموون شدم از شروع کردنش !!! ینی یه همچین پسری هستی شما !!! ... بالاخره تموم شد و گذاشتمش یخچال و اومدم سراغت ... دیگه نق نمیزدی !!!! بابایی که اومد یه کم بازی کردی و خوابیدی .. ولی نمیدونم چرا یهویی حالم بد شد ... آبریزش و عطسه ... ینی سرما خوردم ؟؟ اونم حالا که تو داری خوب میشی !!! بابایی که حالم رو دید فوری بساط بخور رو راه انداخت .. یه بخور حسابی که انگار آب بود رو آتیش ... خوب شدم ... فقط یه کم بینیم کیپ موند ... یه موضوع مهم که امشب اتفاق افتاد این بود که >>>>>>>>>>>>> شما امشب خودت خوابیدی !!! مامانی برقها رو خاموش کرد . کنارت دراز کشید و تو اینقدر پهلو به پهلو شدی تا خوابیدی ... فکر کنم میخوای زودتر از موعد مستقل بشی !!!!!!!!!!!!!!
دوشنبه : صبح به زور بیدار شدم ... ساعت 9 بیدارباش دادی و نذاشتی دیگه بخوابم ... نزدیکای ظهر خاله 1 اومد خونمون .. برات یه پاپوش بافته .. مدله کتونیه ... اینقدر نـــــــــــــازه ... حیف که ازت بزرگه ... حالا قرار شد یه کوچیکترشم ببافه !!! دستش درد نکنه ... یکساعتی بود بعدشم رفت ... رفتم تا ناهار بپزم که یهو مامان بزرگ اومد ... دیروز مراسم نون پزون داشتن !!! هههههه از منم دعوت شده بود که من نرفته بودم ... برام نون اورده بود ... دست گلش درد نکنه ... یه کم نشست و رفتش ... بعدش من نون دادم دستت تا نوش جان کنی ... چون امروز سوپت رو خوب نخوردی ... ولی حسابی کالبدشکافیش کردی و انداختیش اونور ... بعدشم هی غر زدی ... تازگیها یاد گرفتی وقتی لثت خیلی درد میگیره یه جیغ کوتاه میزنی و هرچی اون لحظه جلو دستت باشه رو گاز بگیری !!!! تا شب سرگرم بودیم مثل هرشب .... >>>>>>>>>>>>> امشب هم خودت خوابیدی .... برقا خاموش ... مامانی کنارت دراز کشیده و تو لالا کردی .... ووووووووووووی مامانی فدای پسره بزرگش بشه !!!!
سه شنبه : دیشب یه کم بیقراری داشتی ... صبح که بابایی داشت میرفت اداره بیدار شدی و یه کم بالا آوردی ... ممنون ... بعدش راحت خوابیدی تا 10 ... خداروشکر سرماخوردگیت خوب شده ... یه کوچولو فقط گلوت گرفتست که امیدوارم زودتر برطرف بشه ... بابایی که اداره بود ... شما هم داشتی چرت ظهرت رو میگذروندی که مامان بزرگ زنگ زد و گفت رفته خونه خاله1 ... خاله 3 هم اونجا بود ... گفت تو هم پاشو بیا ... منم گفتم بهداد خوابه بیدار بشه ببینم چی میشه ... بیدار شدی همراه با غرغر فراوان ... ساعت 1 بود .. گفتم بیخیال نمیرم ... خاله 1 زنگ زد و گفت به دختر خاله گفته بیاد دنبالمون تا با هم بریم خونشون ... این یعنی عمل انجام شده ... مشغول حاضر شدن شدیم ... تا دختر خاله بیاد و بریم ساعت 2 بود ... همچنان داشتی غر میزدی .. خونه ی خاله هم از توی بغل من تکون نخوردی !!! حتی اجازه ندادی ناهار بخورم !! خاله 3 زود رفت .. مامان بزرگ هم ساعت 4 بود رفت ... منم موندم تا بابایی بیاد دنبالمون ... رفتنی هوا سرد بود ... منم لباس کم تت کرده بودم تا دم در رفتیم بعد من برگشتم برات پتوت رو برداشتم ... بابایی ساعت 6 اومد ... یه چایی خورد و اومدیم خونه .. هوا ســـــــــــوز داشت ناجور .... راستی .. خاله برات یه جفت دیگه پاپوش کتونی بافته .. اندازه ی اندازته ... مبارکت باشه
این مدت بخاطر سرمات آهنت رو نمیدادم ... امروز صبح دوباره شروع کردم ... امروز که به خیر گذشت و پسش ندادی ... شب بهت مولتی ویتامینت رو دادم که فوری بهم پسش دادی و فکر نکنم اصلا توی معدت رفته باشه !!! اینا رو مینویسم که بدونی !
چهارشنبه : دیشب هم راحت نخوابیدی ... صبح بابایی رفت باشگاه ...شما هم 8 بیدار شدی !! منم هلاک خواب ... بهت قطره دادم و باز هم بالا آوردی ... داشتم دیوونه میشدم .. با هربار بالا آوردنت سرخ و سیاه میشی بعدشم بیحال و زرد میشی ... هزاربار به خودم لعن و نفرین کردم ... آخه گناه داری مادر ... غذا که نمیخوری .. بخوای اینهمه هم بالا بیاری و ضعف کنی ... دکترت هم که خیرسرش فقط میگه هرطور هست باید قطره هاشو بخوره ... آخه به چه قیمتی ؟؟ دیگه تصمیم کبری گرفتم که قطره بهت ندم ... بعدشم یه دل سیر گریستم و تو منو نگاه کردی ...
اینقدر خسته ام و افسرده که نگو ... از کم خوابی خودم .. از بدخوابیدنای تو ... از غذا نخوردنات ... از قطره نخوردنات ... هیشکی هم نیست که بگه حالت چطوره !! ... دیگه فکرم به جایی نمیرسه ... خســـــــــــــتـــــــــــــــه ام ... خسته ام از اینکه هر روز داری لاغرتر میشی ... ولی بازم دلم رو خوش میکنم که سلامتی ...
ببخشم که غر زدم اینهمه ...
عااااااااااااااااشقتم عزیزترین
چهارشنبه . امروز 257 روزته :: 8 ماه و 11 روز :: 36 هفته و 5 روز