شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 191 مامانی برای بهداد

1391/10/2 1:01
نویسنده : نانا
286 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی کوچولو

دیروز اینقدر خسته و عصبی بودم که حد نداشت .. در همون وضع برات سوپ بار گذاشتم .. سوخت تا سرش ته دیگ شد ... دوبار بار گذاشتم که آبش خشک شد و ته گرفت ... سه باره گذاشتم .. نسوخت .. ولی موقع میکس کردنش نمیدونم چرا کره ریختم توش !!!!!!!!!!!!! تو هم وقتی غذا بو بده لب نمیزنی .. بوی کره هم که انگار لولوئه واست !!! ... خلاصه که الان سوپ داری با بوی کره ... و لب نمیزنی ... نیست قبلا دولپی میخوردی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پنجشنبه : دیشب خوب خوابیدی ... خداروشکر .. ولی من بدخواب بودم ... بابایی رفت اداره ... ما هم که از صبح مثل همیشه ایم ... امشب احتمالا بریم خونه مامان بزرگ ...

اینقدر دلم میخواست مثل مامانای باسلیقه اولین یلدات رو جشن بگیرم ... مهمون دعوت کنم .. خونه رو تزئین کنم ... یه جشن یلدای به یادموندنی ... ولی حیف ... دلم اینقدر گرفتست ... حس و حالش هم نیست !!!!! ببخشم عزیزم ...

عصری خاله1 زنگ زد و گفت داره میره خونه مامان ... منم گفتم بابای بهداد ادارست بیاد با هم میاییم ... بابایی ساعت 6 اومد ... شیرینی هم گرفته بود ... حاضر شدیم که بریم .. نیم ساعت دنبال آژانس بودیم ... آژانسیها زودتر از همه رفته بودن یلدا بازی !!!!!!!!! خلاصه رفتیم ... در بدو ورود دایی 1 که خییییییییییییلی وقته ندیدتت بغلت کرد و این برای همه ی شب کافی بود !!!!!!!!!!!!!!!!!! گریه کردنت تمومی نداشت ... نیم ساعت من و تو تو اتاق بودیم و تو داشتی زار میزدی ... ممنونم ازت !! ... بعدش هم که همش تو بغل مامان بودی و هیچکس جرآت نزدیک شدن رو هم بهت نداشت ... شام خوردیم و بعدش یه سفره ی یلدایی بزرگ وسط اتاق و همه ی خانواده دور و برش .... جای بابابزرگ و خاله معصوم خالی ... اینقدر سرگرم آروم کردن تو بودم که حتی یه عکس هم ازت نگرفتم ... البته توی عکسای دسته جمعی هستی ... مشغول یلداگذرون بودیم که یهو تلفن شوهرخاله 1 زنگ خورد ... بعدش هم شوهر خاله گفت که عموش فوت کرده ... عموی شوهرخاله میشه دایی باباییت ... خلاصه که یه کم از بگو و بخندا کم شد ... خدا رحمتش کنه ... بعدشم به صورت ضربتی بابایی و شوهرخاله تصمیم گرفتن که برن شمال .. البته خاله هم میره .. ولی بابایی نمیذاره من همراهشون باشم ...میگه شمال سرده براتون ... بچه اذیت میشه ... قرار شد من خونه مامان بزرگ بمونم ... همراه دختر خاله ها ... بعدشم بابایی رفت خونه و یه سری وسیله های من و تو رو اورد ... آخر شب هم ساعت 1 همراه خاله و شوهرخاله رفتن شمال ... و من بازم تنها موندم با تو ...

شب خیــــــــــــــــــــلی سخت خوابیدی .. تقریبا از ساعت 11 که وقت خوابته شروع کردی به نق و گریه ... وقتی هم که بابایی اینا داشتن میرفتن تو زار میزدی که بابات بگیردت ... برا همین هم با کلی هق هق خوابیدی ...

اینم از یلدای امسال و شروع زمستانی دیگر ....

جمعه : دیشب مامانی بیدارباش بود !! جام عوض شده و چشمام هم نمیره ... چون دیشب همه ی درها باز بوده خونه شده مثه یخچال !!! با اینکه دوتا بخاریها با شعله ی زیاد میسوزن ولی بازم سرده .. منم تا دم دمای صبح بیدار بودم و پتو رو رو سرت نگه داشته بودم ( مامانه فداکااااااااااااااااااار !!) .. بابایی ساعت 5 اس داد که رسیده ... بعدش یه کم بیهوش شدم تا صبح که با صدای شما بیدار شدیم ... بارون میاد شدید ... هوا هم ابری و سرد ... با دختر خاله ها خوبی ولی نمیذاری بغلت کنن !!! ولی تا مامان بزرگ رو میبینی گریه میکنی !! طفلک مامان بزرگ !!! اصلا طرفت هم نمیاد !!! ... بابایی درگیر مراسمه و کمتر خبرمون رو میگیره ... ظهر آش داشتیم ... یه کم بهت دادم و دیدم با لذت دهنت رو باز میکنی و میخوری !!! نزدیک دوتا قاشق بزرگ آش خوردی ... نوش جونت ... بعدشم یه کم با پلو خورش بازی کردی و حسابی خودتو غذامال کردی !! عصری زنگ زدم و به مامان بزرگ تسلیت گفتم و عذرخواهی کردم که نتونستم برم ... غروب بود . داشتیم بازی میکردیم تو هم هی انگشت منو گاز گاز میکردی که یهو دیدم دندونت نیش زده ... اینقدر قربون صدقت رفتم که نگو ... مبارک باشه ... حالا شدی پسر سه دندون ... شب هم برای شام باز آش خوردی ... البته کم ... تا آخر شب مشغول دندونت بودی ... از رفتارت معلوم بود که فهمیدی یه چی تو دهنت اضافه شده !!!! بعدشم که هی دندونات رو به هم فشار میدادی و با صداش دله مامان رو ریش میکردی !!!!!!!!!!!!!!

امروز خیلی خیلی خسته شدم ... چون فقط تو بغل من میومدی و بهم اجازه نمیدادی از جلو چشمت دور بشم ... حالا قدر بابات رو بیشتر میدونم !!! ... واقعا بودنش کمک بزرگیه برام ... !!! عاااااااااشقشم .. ( اینم از مزیتهای سفرهای یهویی !!)))

یاد نوشت : سومین دندونت پیشین بالا راست ... در 259 روزگی دراومد ... مبارکت باشه (جمعه . 259 روز . 8ماه و 13 روز . 37 هفته تمام )

شنبه : دیشب رو خداروشکر خوب خوابیدی .. راحت راحت ... البته شیر نخوردی ... انگار خوشت نیومده از وضع جدید !!! ... صبح هم تا 10خواب بودی !!!! دختر خاله رفته دانشگاه ... اون یکی هم درس میخونه ... ما هم بازی میکنیم ... بابایی اینا از صبح مراسم دارن ... ناهار و بعدشم ختم ... برا همین هم خبرمون رو نگرفته .. فقط یه اس داد !!! ... ظهری برا ناهار یه کم سیب زمینی و ماست خوردی !!! عجیبا" غریبا !!! من که کلی کیف کردم با هر لقمه خوردنت !!! بقول مامان بزرگ غذاخوردن توی جمع انگار بیشتر بهت مزه داده ... امروز هم مدام میخواستی من جلوی چشمت باشم ... و این یه کم خسته کننده بود ... شب هم یه کم غذا خوردی ... سیب زمینی و برنج ... من که میگم بخاطر نمکش خوشت اومده .. شایدم اگه خدا بخواد اشتهات باز شده ... ههههههههه ...عصری که خواب بودی یه کم با دختر خاله خوشگلاسیون کردیم ... ولی نشد که کارمون تموم بشه .. هم اون خسته بود و هم تو نذاشتی ... بابایی اینا هم ساعت 11 شب راه افتادن سمت تهران ... آخ جون !!

شما هم تازه لالا کردی و منم اومدم تند تند خاطرات این چند روز بنویسم تا یادم نرفته !!!!

دوستت دارم عزیز دلم

شنبه . امروز 260 روزته :: 8 ماه و 14 روز :: 37 هفته و 1 روز

وقتی نخوای توی کالسکه بمونی .....!

وقتی میافتی این شکلی تعجب میکنی !!! بعدشم اون شکلی میشی !!

یک پسره دو دندون !!!

کالبدشکافیه نـــــــــــــــــــــون

نـــــــــــــــــــــــــــازتو قربـــــــــــــــــــــــــون ...

 

خواب نــــــــــــــــــــــــاز

عشقه مامانش ...

مـــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سمانه مامان پارسا جون
3 دی 91 9:30
قربونت برم جیگر طلا
هزار هزار ماشاا...
پسر خوش خنده
نارینه جون جای من حسابی ماچش کن


خدا نکنه خاله جونش .. سلامت باشی همیشه

چشم میماچمش
مامان ماني جون
4 دی 91 20:48
نارینه جون پستت رو نخوندم یعنی مانی داره دیوونه ام میکنه میگه من پای کامپیوتر باشم
اسم ویتامینه رو واست میگم
آد سول مال شرکت خوارزمی
طعمش با بقیه فرق میکنه


ممنونم عزیزم


بیا پستم رو بخوناااااااااااااااااااااا
مامان ماني جون
5 دی 91 15:25
ای بابا مامان با سلیقه دیگه گیر نمیاد
میگم شاید مامانت رو سری سر میکنه و واسه همین بهداد زیاد باهاش جور نیست
آخه مانی هم اینجوری بود
بچه ها تو جمع حواسشون به فضولیه و واسه همین میشه بهشون غذا داد البته نمک هم بی تاثیر نیست
راستی سومین مرواریدت مبارک بهداد جون
از خوشگلاسون نگو دیگه مگه نمیدونی من ....
عکسای گل پسر هم عالیییییییییی


هههههههههه چرا گیر نمیاد .... همه که مثه من نیستن ...
آره روسری سر میکنه ... ولی با دخترخواهرم که ثه خودم لخت و پتی میگرده جوره ... ههههههه
فضولی !!! و نمک !!! هر دو موثرند !!

سلامت باشی عزیزم
الهی بگردم برات ... آخرشم خودم میام سراغت .. هههههه
ممنونم دوست خوبم
مامان ماني جون
5 دی 91 15:26
خدا رحمتشون کنه


خداوند رفتگان شما رو هم مورد رحمت قرار بده انشالله
مامان درسا
6 دی 91 1:54
سلام عزیزم ،درسا در سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده.اگه میشه لطف کنید به وبلاگش بیاین وبه آدرسی که نوشتم برید وبهش امتیاز بدین.ممنون


باشه عزیزم
مامی آوید
8 دی 91 17:44
الهی بمیرم که اینقدر بیتابی میکنه و هم خودش اذیت میشه هم تو رو اذیت میکنه نارینه جون...اینکه نمیتونیم بفهمیم واسه چی نق میزنن بیشتر اذیت میکنه مارو...
عکساشم خیلییی خوشگل بودن..خوئصوا اون که نمیخواد تو روروئکش بمونه


خدا نکنه دوستم ... همینن دیگه ... باید بگذرونن این دوران رو ...
اگه میدونستیم که زود چارش میکردیم !!! ههههه

ممنون دوستم ...