شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 192 مامانی برای بهداد

1391/10/6 14:37
نویسنده : نانا
211 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نازم

یکشنبه : دیشب ساعت 3 بابایی رسید ... رفت خونه خودمون ... ما هم خوابیدیم تا صبح ... البته راحت نخوابیدیم ... با  نق و نوق ... ساعت 10 بود ... چشم باز کردم و دیدم بابایی بالا سرمون نشسته روزنامه میخونه !!!! نیشخند ... بعدشم صبحونه خوردیم ... دختر خاله ها رفتن خونشون ... ما هم یه کم بعدش اومدیم خونه ... و تازه شروع کارامون بود ... بابایی مثل همیشه دست پر اومده ... کلی وسیله برا جابجا کردن دارم ... اصلانم حسش نیست ... پیش بابایی نشستی ... منم مشغول کار شدم .. بابایی هم از مراسم و اینا برام تعریف میکرد ... تا ساعت 3 مشغول بودم .. بعدشم خونه رو جارو کشیدیم و من و تو رفتیم حمام ... چقدرم برای سرد شدن آب حرص خوردم !!!!!!! ... بعدشم شما خوابیدی و من مشغول سوپ پزون شدم ... امروز هم یه کم سیب زمینی خوردی ... نمیدونم چجوری به دهنت مزه کرده !!! یه کم با کره قاطیش کردم نخوردی ... یه کم هم با زرده تخم مرغ .. ولی نخوردی ... سیب زمینی له شده روی انگشت مامان !!!!!!!!!!!! نوش جونت .. از هیچی بهتره !!!! تا شب مشغول حرف زدن بودیم ... البته من که همش چرت میزدم !!! کمرم درد داره بدجور ... این دو روز کمر نموند برام ...

دوشنبه : بابایی رفت اداره .. ما هم بیدار شدیم .. صبحونه سیب زمینی خوردی ... !!! ناهار هم لب به سوپ نزدی و یه کم آب گوشت نوش جان کردی ... امروز یه کم بدقلق شدی ... اون یکی دندونت هم میخواد دربیاد گریه.. آخه مادری یه استراحتی هم بکن !!!! کلافه بودی حسابی ... البته بابایی زود اومد خونه .. ولی یه کم گرفته بود .. گرفته که چه عرض کنم ... انگار طلبکار بود از من !!!!!!!!!!!!! ولی من اصلا حوصله ی کل کل ندارم ... منم خودم رو با تو سرگرم کردم همش ... چند باری ازش پرسیدم چشه ... اونم گفت هیچی !!! ... منم بیخیال شدم .. شبم که زودتر از من و تو خوابید !!!!!!!!

سه شنبه : امروز همش نق و نوق داری ... دیشب توی خواب هم همینطور بودی ... اینقدر دلم میخواست بابایی بیدار بشه تو رو بگیره ازم تا من یه کم بخوابم ... ولی اصلا از صدات بیدار هم نمیشد ... امروز فقط بغل بودی ... منم هی بغلت میکردم و میگفتم کمرم درد داره ولی انگار بابایی نمیشنید !!!!!!!! عجیب بود ... میدونستم که فکرش مشغوله ... ولی ازش سوال نکردم ... اصـــــــــــــــــــلــــــــــــــا" ... تو هم همینجور نق میزدی ... این مدل نق مخصوص دندونته!! ... نزدیکای غروب بود .. داشتم بازی میکردم باهات و میخندوندمت که دیدم به به به ... دندونت نیش زده و اومده بیرون ... وااااااااااااااااااااای داشتم بال درمیآوردم ... بالاخره راحت شدی ... بابایی رو صدا زدم تا ببینه ... اونم دید و گل از گلش شکفت !!! ... فکر کنم منتظر دندون تو بود !!! ههههههههه ... ساعت 7 بود که خانوم همسایه زنگ زد و ما رفتیم خونشون ... همون اول خانوم همسایه بغلت کرد و توهم گریه کردی و تا آخر همونجور نق نقو بودی !!! ... باتشکر از شما و خانوم همسایه !!!!

یادنوشت : چهارمین دندونت پیشین بالا چپ ... در 263 روزگی دراومد ... مبارکت باشه ( سه شنبه . 263 روز . 8 ماه و 17 روز . 37 هفته و 4 روز )

چهارشنبه : بابایی ادارست ... هوا هم از صبح برفیه ... ما هم بیکاریم ... امروز میل به غذا نداشتی ... بیکار نشستیم .. تو با جغجغه هات سرگرمی و با دندونای کوچولوت گازگازشون میکنی ... منم دارم برات مینویسم ... هر چند به سختی !! ولی باید بنویسم ... این روزا هیچی توی مغزم نمیمونه انگار !!!! نیشخند ...

هر روز بیشتر عاشقت میشم ... مخصوصا وقتایی که به زبونه نینی ای باهام حرف میزنی و مجبورم میکنی که باهات همراهی کنم !!!! تو بهانه ی مامان برای فکر نکردن به چیزای بیخودی !!!! به چیزایی که جز حرص و جوش برام چیزی ندارن هستی .... انشالله تنت سالم باشه همیشه

دوستت دارم پسرک چهار دندونی مــــــــــــــــــــن

چهارشنبه . امروز 264 روزته :: 8 ماه و 18 روز :: 37 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مانی جون
9 دی 91 15:58
خوبه که بلاخره با غذا آشتی کرد و از یه چیزی خوشش اومد
به چیزای بیخودی فکر نکن بعضی وقتا هم نبایذ از شوشو ها در مورد ناراحتیشون پرسید چون ما رو مقصر میکنن
چهارمین مروارید بهدادی رو عشقه


آره والا ... حالا مقوی هست براش یا نه ؟؟

سلامت باشی دوستم
مامان گیسوجون
10 دی 91 16:08
سلام عزیزم خوبی ؟
مروارید خوشگلت مبارک خاله جون
نارینه جونم خسته نباشی ان شاا... به غذای سفره می افته راحت می شی


سلام دوستم .. شکر خدا خوبیم .. ممنون
سلامت باشی عزیزم

ممنونم مونا جون ... ایشالله
مامی آوید
21 دی 91 11:31
دراومدن چهارمین مروارید کوچولوت مبارک باشه عزیز دل خاله...
نارینه جون یه وقتایی باید مردا رو بحال خودشون گذاشت...خودتو ناراحت نک...
شرمنده دیر اومدم...خیلی خیلی گرفتارم اینروزا...


ممنونم خاله ی مهربونم
درسته ... ولی من هنوز نتونستم این کار رو انجام بدم !!! گیر میدم !!!

خواهش میکنم عزیزم ... درکت میکنم دوستم