یادداشت 193 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری مامان
دیروز عصر مامان بزرگ اومد خونمون ... خداروشکر کمتر نق زدی و اصلا گریه نکردی ... منم نمیدونم چرا اعصابم خرده الکی ... همش هم به بابایی بیچاره گیر میدم ... کاش زود خوب بشم !!
پنجشنبه : با نق نق فراوان بیدار شدی .. منم که خوابالو ... البته شما خوب خوابیدی دیشب ولی من تو نت بودم و ساعت 3 خوابیدم !!!!!!!!!! تازشم جرات ندارم به بابا بگم خوابم میاد !!!! چون یه جواب قلنبه توی آستینش داره !!! هههههه ... به هر حال ... یه کم بازی و غذا خوردن . سوپ پزون و اینا داشتیم تا عصری که با هم رفتیم حموم ... بعدشم بابایی یه سر رفت بیرون و من تو مثل دوتا دسته گل لالا کردیم !!!!!!!! سرشبی خاله 1 و خانواده اومدن خونمون .... البته قبلش اطلاع دادن و من و بابا مثل فشـنــــــــگ خونه رو جمع و جور کردیم ... خاله اینا اومدن و تو هم که اوضاعت معلوم بود .. یا بغل من بودی یا باباییت !!! بعدش که یه چرت خوابیدی بهترتر شدی ... خاله اینام تا ساعت 11:30 بودن و بعدش رفتن ... ساعات سختی بود .. تازه سخت ترش وقتی بود که رفتم توی آشپزخونه و دیدم قطاری از مورچه ها در حال رفت و آمدن !!!!! مو به تنم راست شد ... میدونی که من مورچه میبینم خارش میگیرم !!!!!!!!!!!! ... تا ساعت 12:30 مشغول مسدود کردن سوراخها بودیم ... بعدشم که شما لالا کردی و من تا خود صبح تنم رو خاروندم !!!!!!!
جمعه : مورچه ها رفتن ... بابایی هم ادارست ... بیکاریم ... کم اشتها شدی و همون آب گوشت رو هم دیگه نمیخوری ... همش دلت میخواد دراز بکشی و منم کنارت باشم ... شب خاله 3 اومدن خونمون ... یه کم موندن و رفتن ...
شنبه : از صبح آبریزش داری ... عطسه هم مینمایی !!!! به به !!! بابایی صبح لباسشویی رو برد برا سرویس ... امروز حسابی بیحوصله بودی ... غذا هم نخوردی ... یه قاشق شربت سرماخوردگی بهت دادم که مثل همیشه بالا اوردی !!!! ممنونم
هفته ی قبل که یه کم غذا خوردنت بهتر شده بود رنگ و روت باز شده بود ... ولی این دوروزه بازم بیحال شدی و سبک !!!!
یکشنبه : بابایی رفته اداره .. تو هم حسابی کم حوصله ای ... بینیت کیپ میشه و لجت رو درمیاره .. تو هم جیغ میزنی و با دست بینیت رو میمالونی ... نمیذاری برات قطره بریزم ... خلاصه که بساطی داریم ... عصری بابایی با کلی خرید اومد ... پوشک و اینا ... یه کم باهاشون بازی کردی ولی یهو خیلی حالت ناجور شد .. اشکتم میومد ... آب مماختم آویزون ... نمیتونستی درست بخوابی ... همه چی درهم پیچیده بود ... ولی تا آخر شب بهتر شدی یه کم ... وقتی هم یه کم زیرشیر خوابیدی برات قطره ریختم و بینیت یه کم باز شد ... کاش حالت زود روبراه بشه عزیزم
دوشنبه : بابایی صبح رفت باشگاه .. ما هم تا لنگ ظهر خوابیدیم ... خداروشکر که سرحالتر شدی .. عطسه نمیکنی ... آبریزشت هم کم شده ... صبحانه خوردیم و بابایی رفت بیرون ... بعدشم برامون دیزی خرید و ناهار خوردیم !!! به به .. چقدرم مزه داد ... بعدش میخواستم ببرمت حمام که نشد و خودم تنها رفتم ...بعدشم تو رو خوابوندم و خواستم خودم بخوابم که دایی 1 زنگ زد و گفت دارن میان خونمون ... ساعت 7 ... منم بدو بدو یه شونه به موهام کشیدم و چایی و میوه حاضر کردم ... دایی اینا رسیدن ... ماشالله به آناهیتا جون که اینقدر وروجک و شیطون شده ... همش در حال راه رفتن بود !!! تو هم مثل یه موجود عجیب و غریب نگاش میکردی ... دایی هم تا نزدیکت میشد بغض میکردی !!! دایی اینا 2 ساعتی بودن و بعدش رفتن ... منم تا شام گرم کنم و بخوریم وخونه رو یه دست بکشم و ظرف بشورم و تو رو بخوابونم ساعت شد 11:30 .. الانم تند تند اومدم برات نوشتم تا فردا نشده !!!!
شبت بخیر عروسک من
عاشقتم همیشه
دوشنبه . امروز 269 روزته :: 8 ماه و 23 روز :: 38 هفته و 3 روز
نگاهت منو کشــــــــــــــتــــــــــــــــــه