یادداشت 194 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج مامان
سه شنبه : بابایی که رفت اداره ... ما هم دم ظهر بیدار شدیم ...بعد از صبحانه مامانی دوباره وسایل ورزشیش رو آورد و مشغول ورزش شد ... این تصمیم دیگه از اون تصمیمای کبراست !!! انگیزه دارم شدید ... راستش دیشب که حاضر شدیم و منتظر اومدن دایی اینا بودیم دوربین دادم دست بابایی تا از من و تو چند تا عکس بگیره ... خلاصه که گرفتن عکس همانا و حرص و جوش مامان هم همان ... اینقدر بی ریخت و چاق و چله بودم تو عکسا که حالم از خودم به هم خورد !!!!! کلی هم غصه خوردم ... بعدشم تصمیم گرفتم که جدی جدی ورزش کنم ... اینقدر انگیزم قوی بود که نصفه شب که برا شیر دادنت بیدار شدم دلم میخواست پاشم ورزش کنم !!!! ینی هچین آدمیم من !!!! ههههههههه ... امروز که با کلی دردسر ورزش کردم .. تا لباس ورزشی پوشیدم و رفتم رو دستگاه شما شروع کردی به نق نق !!! انگار دستگاهه بهت انرژی منفی میداد ... تا قبلش داشتی با حلقه هات بازی میکردی ... به هر سختی بودی به زوره نانای و شعر و اینا نیم ساعت اون بالا بودم ... بعدش که اومدم پایین آروم گرفتی و منم رفتم دوش گرفتم ... بعدشم که مثه همیشه بازی کردیم تا بابایی اومد ... خداروشکر امروز یه کم سوپ خوردی و شب هم راحت خوابیدی
چهارشنبه : بعد از صبحانه ورزش کردم ... ماشالله به این همت !!! ههههه ... ورزش کردن همانا و بیحال شدن من تا آخر شب همان !!! نمیدونم چم شده بود !! همش دلم میخواست ولو باشم رو زمین .. بقول بابایی بدنم هنگ کرده !!!!!!!!!!!! امروز پسر خوبی بودی ... هم غذا خوردی هم نق نزدی ... برا خودت بازی میکردی و هی با اردکت حرف میزدی ... آخر شب هم راحت خوابیدی .. منم فوری خوابیدم کنارت ... ولی نصف شب من وبابایی بیدار شدیم از سروصدای خونه ی همسایه !!!!
پنجشنبه : امروز اربعین بود ... تا صبحانه بخوریم و جمع و جور کنیم ساعت 12 بود ... مامان بزرگ زنگ زدو گفت با خاله1 و دایی 2 میخوان برن سرخاک ... منم گفتم خوب ماهم میاییم ... تا بریم ساعت 1 شد ... با خاله رفتیم و مامان بزرگ هم با دایی اومد ... تو ماشین خوابیدی ... رسیدیم هم خواب بودی ... نشستم تو ماشین تا بیدار بشی ... یه ربع بعدش بیدار شدی و رفتی بغل بابایی ... البته با پتوی دورپیچت ... سررررررررررررررررررد بودا !! ... منم مشغول فاتحه خوانی و قرآن شدم ... خیییییلی وقته نیومدم پیش بابابزرگ وخاله... از دست خودم ناراحت میشم که دیر بهشون سر میزنم .. ولی خدا خودش از دلم خبر داره ... نیم ساعتی بودیم ... یه کم سردم بود ... اومدم با تو و آناهیتا تو ماشین نشستم ...در کمال تعجب یه کم از موز آناهیتا خوردی !!!! حالا ول کن هم نبودی .. اونم اینقدر مهربون بود که موزش رو باهات نصف کرد ... بعدش هم راه افتادیم سمت خونه ... تو راه شله زرد میدادن ... بازم چندتا قاشق ازش خوردی !!! نوش جونت ... اینقدر غذا خوردنت برام آرزو شده که با چند تا قاشق خوردنت دلشاد میشم ... اومدیم خونه .. سوپت رو خوردی وخوابیدی .. ساعت 4 بود ... منم ورزش کردم و کنارت خوابیدم ... ساعت 6 با زنگ تلفن بیدار شدیم ... دایی1 بود ... گفت میخوان بیان خونمون ... هول هولی خونه رو مرتب کردم و منتظر اومدنشون شدیم ... اومدن و تو مهربون بودی ... و این مهمترین نکته امشب بود !!! موقع رفتن دایی خیلی اصرار کرد که بریم خونه مامان بزرگ . چون خاله 1 و 2 و 3 و دایی2 هم اونجا بودن .. ولی بخاطر مسایل سیاسی خانوادگی بابایی با چشم و ابرو به من فهموند که نــــــــــــه ... ومن دلم گرفت که باز هم نمیتونیم توی جمع خانواده باشیم ... ساعت 11 بود که تو و بابایی خوابیدین ... منم تا نیمه شب بیدار بودیم و هی دلم برای خودم میسوخت ....
جمعه : بابایی رفت باشگاه و بعدش صبحانه خوردیم ...حالم بهتره ...ینی حوصله ندارم به مسائلی که برای رفعشون کاری ازم برنمیاد فکر کنم ... خاله1 زنگ زد و گفت دارن میرن شمال ... تعارف زد که ما هم بریم ... بابایی که بدش نمیومد بریم .. تا هفته ی بعد تعطیله !!!!!!!! ولی من دلم نمیخواد بریم ... پس نرفتیم ... بعدش هی بابایی گفت بریم خونه مامانت ... و من هی گفتم کار دارم ... و هی تو دلم با خودم غر زدم ... بعدشم که ورزش کردم و خودم رو با لبتاب سرگرم کردم
بازم هوای دلم ابری شده ... ولی هنوز میخندم ...
عاشقتم پسرکم
جمعه . امروز 273 روزته :: 8 ماه و 27 روز :: 39 هفته تمام