شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 194 مامانی برای بهداد

1391/10/15 14:17
نویسنده : نانا
215 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامان

سه شنبه : بابایی که رفت اداره ... ما هم دم ظهر بیدار شدیم ...بعد از صبحانه مامانی دوباره وسایل ورزشیش رو آورد و مشغول ورزش شد ... این تصمیم دیگه از اون تصمیمای کبراست !!! انگیزه دارم شدید ... راستش دیشب که حاضر شدیم و منتظر اومدن دایی اینا بودیم دوربین دادم دست بابایی تا از من و تو چند تا عکس بگیره ... خلاصه که گرفتن عکس همانا و حرص و جوش مامان هم همان ... اینقدر بی ریخت و چاق و چله بودم تو عکسا که حالم از خودم به هم خورد !!!!! کلی هم غصه خوردم ... بعدشم تصمیم گرفتم که جدی جدی ورزش کنم ... اینقدر انگیزم قوی بود که نصفه شب که برا شیر دادنت بیدار شدم دلم میخواست پاشم ورزش کنم !!!! ینی هچین آدمیم من !!!! ههههههههه ... امروز که با کلی دردسر ورزش کردم .. تا لباس ورزشی پوشیدم و رفتم رو دستگاه شما شروع کردی به نق نق !!! انگار دستگاهه بهت انرژی منفی میداد ... تا قبلش داشتی با حلقه هات بازی میکردی ... به هر سختی بودی به زوره نانای و شعر و اینا نیم ساعت اون بالا بودم ... بعدش که اومدم پایین آروم گرفتی و منم رفتم دوش گرفتم ... بعدشم که مثه همیشه بازی کردیم تا بابایی اومد ... خداروشکر امروز یه کم سوپ خوردی و شب هم راحت خوابیدی

چهارشنبه : بعد از صبحانه ورزش کردم ... ماشالله به این همت !!! ههههه ... ورزش کردن همانا و بیحال شدن من تا آخر شب همان !!! نمیدونم چم شده بود !! همش دلم میخواست ولو باشم رو زمین .. بقول بابایی بدنم هنگ کرده !!!!!!!!!!!! امروز پسر خوبی بودی ... هم غذا خوردی هم نق نزدی ... برا خودت بازی میکردی و هی با اردکت حرف میزدی ... آخر شب هم راحت خوابیدی .. منم فوری خوابیدم کنارت ... ولی نصف شب من وبابایی بیدار شدیم از سروصدای خونه ی همسایه !!!!

پنجشنبه : امروز اربعین بود ...  تا صبحانه بخوریم و جمع و جور کنیم ساعت 12 بود ... مامان بزرگ زنگ زدو گفت با خاله1 و دایی 2 میخوان برن سرخاک ... منم گفتم خوب ماهم میاییم ... تا بریم ساعت 1 شد ... با خاله رفتیم و مامان بزرگ هم با دایی اومد ... تو ماشین خوابیدی ... رسیدیم هم خواب بودی ... نشستم تو ماشین تا بیدار بشی ... یه ربع بعدش بیدار شدی و رفتی بغل بابایی ... البته با پتوی دورپیچت ... سررررررررررررررررررد بودا !! ... منم مشغول فاتحه خوانی و قرآن شدم ... خیییییلی وقته نیومدم پیش بابابزرگ وخاله... از دست خودم ناراحت میشم که دیر بهشون سر میزنم .. ولی خدا خودش از دلم خبر داره ... نیم ساعتی بودیم ... یه کم سردم بود ... اومدم با تو و آناهیتا تو ماشین نشستم ...در کمال تعجب یه کم از موز آناهیتا خوردی !!!! حالا ول کن هم نبودی .. اونم اینقدر مهربون بود که موزش رو باهات نصف کرد ... بعدش هم راه افتادیم سمت خونه ... تو راه شله زرد میدادن ... بازم چندتا قاشق ازش خوردی !!! نوش جونت ... اینقدر غذا خوردنت برام آرزو شده که با چند تا قاشق خوردنت دلشاد میشم ... اومدیم خونه .. سوپت رو خوردی وخوابیدی .. ساعت 4 بود ... منم ورزش کردم و کنارت خوابیدم ... ساعت 6 با زنگ تلفن بیدار شدیم ... دایی1 بود ... گفت میخوان بیان خونمون ... هول هولی خونه رو مرتب کردم و منتظر اومدنشون شدیم ... اومدن و تو مهربون بودی ... و این مهمترین نکته امشب بود !!! موقع رفتن دایی خیلی اصرار کرد که بریم خونه مامان بزرگ . چون خاله 1 و 2 و 3 و دایی2 هم اونجا بودن .. ولی بخاطر مسایل سیاسی خانوادگی بابایی با چشم و ابرو به من فهموند که نــــــــــــه ... ومن دلم گرفت که باز هم نمیتونیم توی جمع خانواده باشیم ... ساعت 11 بود که تو و بابایی خوابیدین ... منم تا نیمه شب بیدار بودیم و هی دلم برای خودم میسوخت ....

جمعه : بابایی رفت باشگاه و بعدش صبحانه خوردیم ...حالم بهتره ...ینی حوصله ندارم به مسائلی که برای رفعشون کاری ازم برنمیاد فکر کنم ... خاله1 زنگ زد و گفت دارن میرن شمال ... تعارف زد که ما هم بریم ... بابایی که بدش نمیومد بریم .. تا هفته ی بعد تعطیله !!!!!!!! ولی من دلم نمیخواد بریم ... پس نرفتیم ... بعدش هی بابایی گفت بریم خونه مامانت ... و من هی گفتم کار دارم ... و هی تو دلم با خودم غر زدم ... بعدشم که ورزش کردم و خودم رو با لبتاب سرگرم کردم

بازم هوای دلم ابری شده ... ولی هنوز میخندم ...

 عاشقتم پسرکم

جمعه . امروز 273 روزته :: 8 ماه و 27 روز :: 39 هفته تمام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سمانه مامان پارسا جون
16 دی 91 16:07
نارینه عزیزم ممنون بابت تبریکت
ایشاالله تولد بهداد جون
ایشاالله دیگه هیچ وقت آسمون دلت ابری نشه عزیزم


خواهش میکنم دوستم ...
ممنونم

ابرای دله من زود میرن ... با نوشتنشون زودترتر میرن ...
مامان گیسوجون
17 دی 91 16:10
بنازم به این همت آفرین موفق باشی دست راستت رو سر من


هههههههههههه ... ما همت داریم ولی نمیدونم چرا خدا همت نمیکنه این وزن مارو بیاره پایین !!!!!!!!!!!
آسیه
17 دی 91 17:09
سلام نارینه جون
همیشه وبلاگت رو میخونم ولی جدیدا نظرم نمیاد

گفتم بگم که یه وقت فکر نکنی سر نمیزنم و نمیخونم
اینقد از نوشتنت خوشم میادددددددد
همه چی رو ا جزییات مینویسی اصلا حال میکنم وقتی وبلاگت رو میخونم
کاش خدا به منم یه حوصله ای بده عین تو بنویسم

راستی بهداد جیگرم چطوره؟
از راه دور میبوسمشششششششششش

سلام دوستم ...
حالا نظرت نمیاد یه پست خالی بذار دلمون شاد بشه !!!!

لطف داری عزیزم ...

حس میکردم کم کم داره نوشته هام تکراری میشه ... خوشحالم که ازم تعریف کردی ... انگیزم داشت میمرد !!!!
بهداد هم خوبه شکر خدا

شما هم ببوس دختر طلا رو
مامان مانی جون
18 دی 91 14:58
چه کار میکنی چاق میشی به منم یاد بده تا به 50 برسم
هههههههههههه
میگم بچه ها با هر چی که به ما آرامش میده مخالفن دقت کردی
و البته باباهاشون
الهی این مسائل سیاسی خانوادگی زودتر حا لشه و بتونی دور هم جمع شین و واسه ما هم دعا کنین


نه آب میخورم نه غذا !!!!!!!!! ولی بازم چاق میشم ... هههههههه
فکر کنم باباهاشون یادشون دادن این کارارو !!!!

ایشالله ... دلم میگیره از یادآوریشون ... ایشالله خدا یه دله مهربون به همه بده تا کدورتها برطرف بشه
عسل
18 دی 91 17:34
می بینم شدید زن و شوهر ورزشکاررررر
ایول پسر که غذا می خوره و مامانشو شاد می کنه
راستی جمعه ورزش نکردی!!


آره دیگه ... زدیم تو کاره خوش تیپی !!!!!!!!
البته یه روزایی هم غذا نمیخوره تا مامانش از ذوق چاق نشه !!

ای وای .. نوشتم که ورزش کردم !!!؟؟ چرا تهمت میزنی خواهر
مامان مانی جون
19 دی 91 14:44
بیا کامنت های اخرین پستمو بخونببین چه آدمایی پیدا میشن
اون مطلبم راست گفتم ها خواستی چشمم بزن
راستی اون آد رو واسه بهداد گرفتی؟
خورد؟


باشه میخونم
واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوش بحالت ............ ایشالله چاق شی !!!!!!!!!

نه هنوز ... کلا نمیخوره هیچی رو ... منم بیخیالم فعلا ...
لی لی
19 دی 91 23:09
اول مطلبت کلی خندم گرفت دلم باز شد
چاق و چلـــــه
ولی آخـــــــــــرش
یه جورایی میفهممت دوستم
راستی بهداد جونی ام که تو هفته اخیر سنگ تموم گذاشته
خوش اخلاااااااااق...خوش خوراااااااک و اینا
دستش درد نکنه جیگری


بازم خوبه یه کم دلت باز شد و خندیدی !!! بوووس

ممنون که درکم میکنی عزیزم

آره بچم غذاخور شده حسااااااااااابی ... دست مامانش درد نکنه !!
مامی آوید
21 دی 91 11:52
یه جورایی دلم گرفت نانا جون...دارم تک تک پستایی رو که نخوندم میخونم...این پستت منو ناراحت کرد...
مسایل سیاسی خانوادگی همیشه هست...بخاطر این چیزا خودتو ناراحت نکن عزیزم...
خداروشکر که بهداد خوش خوراک شده این هفته...خیلی حساسیت بخرج نده واسه خوردنش خانوم ورزشکار با اراده


شرمنده .. نمیخواستم ناراحت بشی عزیزم ... بالاخره اینم جزئی از زندگیه ...

واقعا خداروشکر ...
ههههههههه بااراده رو خوب گفتی !!! چون رفتم خونه مامانم ورزشم تعطیل شد !!!