شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 23 مامانی

1390/1/6 15:35
نویسنده : نانا
218 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم

دیروز از سفر برگشتیم .... سفر خوبی بود ... بالاخره اول سال نو بود و فرصت برای کارای دیگه نبود !!!

خوبی عزیزم ؟؟؟

دیدی چقدر بابایی مواظبت بود ؟؟؟ نمیذاشت من از جام تکون بخورم ... حتی به نگاهای متعجب بقیه هم توجهی نداشت ... قربونش برم نذاشت یه استکان جابجا کنم ... دستت درد نکنه بابای نینی

با اینکه هنوزم نمیدونم تو اومدی پیشم یا نه ولی حس خوبی دارم ... انگار آروم شدم ...

باباییتم که هر چند ساعت یه بار میگفت ... چقدر مهربون شدی ...!!! انگار من قبلا اژدهای دوسر بودم ... ههههههه

این چند روز برامون اتفاق خاصی نیافتاد ... ولی برات میگم

بعد از سال تحویل ... با بابایی کلی دعا کردیم ... برای سلامتی خونواده هامون .. برای شفای مریضا .. برای برطرف شدن مشکلات .. برای همه منتظرای نی نی ... برای نینی خودمون 

بعدشم رفتیم خونه بابابزرگ.... اولین عیدیمو از بابابزرگ گرفتم

بعدشم ساعت 5 صبح با بابایی راهی شدیم ....

تو راه اصلا بهم خوش نگذشت ... چون خیلی خوابم میومد و از طرفی حالت تهوع بدی داشتم ... چند باریه که تا سوار ماشین میشم اینجوری میشم ....خلاصه همین باعث شد که فقط تو راه خستگیم بیشتر بشه

ساعت حدود یک ظهر بود که رسیدیم .... همه عمه ها اونجا بودن و ناهار هم سبزی پلو ماهی داشتن .... من که از بس حالم بد بود نفهمیدم چی خوردم .... فقط در حد ناهار و نماز پیششون بودم و رفتم تو اتاق ... یه چرت زدم حالم بهتر شد ... بعداز ظهر هم عمو و خانوادش اومدن .... ماشالله بهار خیلی بزرگ شده بود ... یه سالی میشد که ندیده بودمش ...خانوم شده .. حالا حسودی نکن مادر ... دختر عموت خیلی شیرینه

روز اول (دوشنبه) که همه پیشمون بودن و ما جایی نرفتیم

روز دوم ( سه شنبه) یه سر رفتیم خونه عمه فرنگیس و بعدشم عمه نرگس

روز سوم  (چهارشنبه ) صبح با صدای بارون بیدار شدم ... خیلی مزه داد ... روزای دیگه هم بارونی بود ولی اینکه آدم ببا دای بارون بیدار بشه یه مزه دیگه داره ... بیدار شدم و تا بابایی بیدار بشه رفتم سر سکو و بارون تماشا کردم .... ( ندید بدیدم مادر )

انشالله برای هیچکس بد پیش نیاد ... امروز جایی نرفتیم .. چون یکی از دوستای بابایی تصادف کرده و بود مرحوم شد و بابایی هم ناراحت بود ... خدا رحمتش کنه

روز چهارم ( پنجشنبه ) قرار بود شب بریم خونه عمه فریده ... بقیه هم بودن ... از صبح همینجور بیخودی چرخ زدیم تا وقت رفتنمون بشه ... ساعت 6 بود که 3 تا ماشین شدیم و رفتیم ... اونجام خیلی بهمون خوش گذشت .... مریم برامون دف میزد و مامان بزگ هم میخوند ... خوب بود ...دیگه تا برگردیم ساعت 1 شده بود

منم قبل از خواب لوازمم رو جمع کردم تا صبح یه کم بیشتر بخوابم

روز پنجم ( جمعه ) راهی خونه شدیم ... خدا روشکر حالم خیلی بد نشد .... ساعت 8 رسیدیم خونه و با بابایی مشغول کار شدیم  کارامون که تموم شد هر دومون بیهوش شدیم از خستگی ...

واااااااای که هیج جا خونه خود آدم نمیشه

این از برنامه تعطیلات نوروز سال 90

حالا هم که تو خونه نشستیم تا برامون مهمون بیاد !!!

 

 

عسلکم ... من حضورت رو نزدیکم حس میکنم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سما
6 فروردین 90 16:54
سلام نارینه جونممممممممم امیدوارم حسابی بهت خوش گذشته باشه عزیزم
ان شاا... که این ماه حسابی خوشحالمون می کنی ما منتظر خبرای خوبت هستیم بوسسسسسس


مرسی دوس جونم
هرچی که خدا بخواد .. انشالله
زينب عشق مامان و بابا
7 فروردین 90 12:58
هميشه شاد و سربلند باشيد


متشکرم