شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 195 مامانی برای بهداد

1391/10/19 23:07
نویسنده : نانا
295 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی من

شنبه : میدونی امروز چه روزیه ...امروز به اندازه ی روزایی که توی دلم بودی از دنیا اومدنت میگذره !! ٣٩ هفته و 1 روز ... ببین چه مامان بیکاری داری که همه ی این چیزا یادشه !! ههههههههه امروز بعلت آلودگی هوا تعطیله !! صبح موقع صبحانه بابایی گفت : چطوره امروز فرشا رو بدیم بشورن ؟ ... منم گفتم : خوبه !! ... بابایی زنگ زد و قرار شد عصر بیان فرشا رو ببرن ... بعدشم دیدیم که خونه بدون فرش خیلی سرد میشه ... قرار شد بریم خونه مامان بزرگ ... من مشغول جمع کردن وسیله شدم و بابایی هم فرشا رو لول میکرد ... خوبه که فرشامون زیر مبلمان و اینا نرفته !!! بعدشم من سرامیکها رو تمییز کردم و منتظر نشستیم تا بیان فرشارو ببرن ... تو هم توی روروئک برا خودت ورجه وورجه میکردی و گاهی هم یه تکونی به روروئک میدادی و کلی ذوق زده میشدی !! ساعت 7 اومدن فرشا رو بردن و ما هم رفتیم خونه مامان بزرگ

چقدر خوشحال شد از اینکه چند روز قراره بمونیم ... طفلک از تنهایی خسته میشه ... طبق معمول اخمات رفت تو هم ولی گریه نکردی ... فقط تا مامان بزرگ باهات حرف میزد لب ورمیچیدی ... تا موقع خوابت خوب بودی ... بازی کردی و هی با عکس بابابزرگ حرف زدی تازه برا شامت هم نون و آب مرغ خوردی !! ولی وقتی موقع خوابت شد پوستی از من کندی که نگو ... نمیخواستی بخوابی ... با اینکه از ساعت 6 بیدار بودی ولی نمیخواستی بخوابی ... همه ی اسباب بازیهات رو ریختم دورت .. خودم و بابایی هم بالا سرت نشستیم ... مامان بزرگ خوابید ... بعدشم بابایی خسته شد و خوابید ... و بالاخره ساعت 12:30 شما هم خوابت گرفت و خوابیدی .... حالا این من بودم که با عوض شدن جام خوابم نمیبرد !!!!!!!!!هیپنوتیزم

یکشنبه : بعد از بیخوابی دیشب من و البته نق و نوقهای شما ساعت 10 بیدار شدیم ... یه سری ملحفه ها ی خودمون و تو رو برده بودم تا خونه مامان بزرگ بشورم .. صبح مامان بزرگ ریختشون لباسشویی و تو با صدای لباسشویی سرگرم بودی تا وقتی که خاله 1 مسیج داد و گفت مادرشوهرت برات وسیله فرستاده به بابایی بهداد بگو بیا ببره ... بابایی رفت خونه خاله تا وسیله ها رو بیاره و من باز کلی حرص خوردم که چرا بدون هماهنگی وسیله فرستادن .. تازه بعدش که بابایی زنگ زد و گفت که وسیله ها زیاده و باید ببردشون خونه بیشترتر حرص خوردم ... آخه مگه من چقدر فریزرم جا داره که هی برامون وسیله میفرستن ... بعد از کلی حرص و جوش و نق زدنم سر بابایی مامان بزرگ دعوام کرد بخاطر این خصلت گندم !!!! ههههههه .... بابایی وسیله ها رو چپوند توی فریزر و یخچال و اومد خونه مامان بزرگ ... چند تا از اون پرتقال درشتا آورد برا مامان بزرگ ... هر کدومشون اندازه کله ی تو بود !! منم چند تا عکس یادگاری از تو و اون پرتقالا گرفتم که بعدها نگاه کنی و ببینی چقدر کوچولو بودی !!!! امروز همش بازی کردی ...البته نق نقت هم زیاد بود و هی دندونات رو به هم فشار میدادی ... تا عصری با تو سر و کله میزدیم ... بعدش یهویی تصمیم گرفتیم بریم برات لباس بگیریم ... خیلی وقته میخوام برم بازار و برات چند دست لباس راحتی بگیرم ولی اصلا وقتش نمیشه ... شال و کلاه کردیم و رفتیم .. از شانس خوبمون پاساژ کلا تعطیل بود .. نمیدونم چرا !!!!!! ... یه دوری زدیم اون اطراف و یه مغازه بچه گانه فروشی پیدا کردیم و یه دست لباس برات گرفتم که اصلا باب میلم نبود ... بعدش همینجور قدم زنان داشتیم میومدیم که یهو یه کاپشن پشت یه ویترین چشمم رو گرفت ... رفتیم و پوشیدیم تنت و خریدیمش ... البته اندازه ی همین الانته ... تو هم اصلا دوستش نداری !!! و موقع پوشیدنش گریه میکنی !!!! بعد از یه ساعت چرخیدن تو هوای سرد و یه خرید بیخود اومدیم خونه ... تو خوابیدی و من تا آخر شب با سردرد جنگیدم ... امشب هم خیلی سخت خوابیدی ... یعنی دلت نمیخواست بخوابی .. آخرش هم ساعت نزدیکای یک بود که به زور خوابوندمت !!!!

دوشنبه : امروز هم زود بیدار شدیم ... ینی ساعت 10 !!! ... قراره امروز بریم دیدنه یه فرشته ی تازه متولد شده .. کیانا ... دختر دخترعموی من ... مامان بزرگ بعد از صبحانه رفت خونشون تا کاچی و اینا بپزن .. من و تو هم سرظهر رفتیم ... بابایی ما رو رسوند تا دم خونشون و خودش رفت جایی ... چقدر خوشحالم که روزهای سخت نوزادیت رو گذروندم !! ولی بازم با دیدن یه فرشته ی 10 روزه دلم غنج رفت برا اون روزای سخت ... خدانگهداره همه ی کوچولو ها باشه ... شما که طبق معمول گل سینه ی مامان بودی و بغل هیشکی نمیرفتی ... حتی دخترخاله که همیشه میری بغلش !!! ... ولی از دیدن نینی ذوق میکردی ... مخصوصا وقتی وول میخورد با تعجب نگاش میکردی و بعدش میخندیدی !!! تا ساعت 4 اونجا بودیم .. بعدشم با مامان بزرگ اومدیم خونه و من بازم سردرد گرفتم ... البته همراه با سرگیجه ! ... بعدش بابایی زنگ زد که فرشا رو آوردن و پهنشون کرده ... و قرار شد امشب بریم خونه ... چون فردا باید بریم مرکز بهداشت برا قد و وزنت و از خونه خودمون راحت تره ... قربونت برم که همینجور یه بند نق زدی تا بابایی اومد و به دادم رسید ... نمیدونم چته ... کلافه شده بودم بدجور ... البته بیشتر از سردرد خودم کلافه بودم ... اصلا نفهمیدم این چند ساعت چطور گذشت ... ساعت 9 بود که شام خوردیم و اومدیم خونه .. البته قبلش مامانی با راننده آژانس یه دعوایی کرد ... بخاطر دیر اومدنش .. ما یه لنگه پا تو حیاط وایسادیم تو اون هوای سرد اونوقت آقا اومده طلبکار هم هست ... اگه بابایی جلوم رو نمیگرفت تیکه تیکش میکردم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!اومدیم خونه ... تو با اسباب بازیهات سرگرم شدی و من رفتم سراغ جمعو جور کردنم ... کارای اتاقا تموم شد و داشتم میرفتم سراغ وسایل یخچال که یهو سرم گیج رفت و گروپی ولو شدم وسط آشپزخونه !!! ... بابایی برام خرما آورد و آوردم تو اتاق یه کم دراز کشیدم حالم بهتر شد ... ولی دیگه بابایی نذاشت کارام رو تموم کنم و موند برا فردا ... حالا جالبه که امشب تا گذاشتمت توی جات و شیرت دادم خوابیدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم تو هم مثه من فقط تو رختخواب خودت خوابت میبره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سه شنبه : اولین روز 10 ماهگیت مبارک ... بعد از صبحانه رفتیم مرکز بهداشت ... تو دلم دعا دعا میکردم تا خوب وزن گرفته باشی ... خلوت بود ... رفتی رو ترازو نشستی .. وزنت 9600 بود ... قدت هم 73 ... دور سرت هم 46 ... اصلا خوب نیست .. مخصوصا وزن و قدت ... خانومه هم که کلی نق زد و توی دل منو خالی کرد ... اینقدر غر زد که من با تمام وجودم حس کردم که مادره خیلی خیلی بدی هستم !!!! در آخر هم قرار شد که دوهفته بعد بریم برا چکاب ... بعدشم که توصیه کرد حتما حتما آزمایش کم خونی ببرمت!!!.... اینقدر اعصابم داغون شد که نگو ... اومدیم خونه ... رفتم توی آشپزخونه و یخچال فریزر رو سروسامون دادم ... بعدشم که ناهار پزوندم و برات سوپ آماده کردم ... ینی از ساعت 1 تا 3 من تو آشپزخونه بودم !!! بعدش شیر خوردی و بابایی تو رو گذاشت رو پاش و خوابوند منم رفتم سراغ کارای دیگه ... کارم که تموم شد کنارت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد ... یک ساعت خوابیدم ... بعدشم رفتم یه دوش گرفتم تا تو بیدار بشی و تورو ببرم حموم ... ولی 2 ساعت خوابیدی و تا بیدار بشی سر شب بود و دیر شده بود ... بعدش یه کم سوپ خوردی و مشغول بازی شدی ... منم با بابایی درباره ی حس بدی که امروز خانومه بهداشتی بهم داده بود حرف زدیم و بابایی کلی دلداریم داد و بهم گفت که بهترین مامانه دنیا برای تو هستم !!! و فقط باید به سلامتت فکر کنم نه پایین و بالا بودن وزنت ...

امروز هر کاری کردم نتونستم حسه مادره بد بودن رو از خودم دور کنم ... حسابی کلافه ام ...

 اینم از این ماه که گذشت ... داری بزرگ میشیا !!!!!

بذار یه کم از کارات بگم :  هیچ تلاشی برای بلند شدن یا سینه خیز یا چار دست و پا رفتن نمیکنی !!! و دوست داری بیشتر تو بغل من یا بابایی اینور و اونور بری .. اما توی روروئک بهتر میشینی و روی سرامیک چند قدمی میری ... خیلی به بابایی وابسته ای  و روزایی که بابا خونست همش کنارشی و حتی اجازه نمیدی از این اتاق بره اون اتاق ... منم که دائم باید جلوی چشمت باشم ... غذا خوردنت روز به روزه .. یه روز خوب یه روز هم به زور . ولی اگه مزه ی چیزی رو دوست داشته باشی خیلی با اشتها میخوریش مثلا غذای سفره رو !!! ... با همه چیز حرف میزنی .. مخصوصا وقتی بخوای توجه مارو جلب کنی با یک لبخند شروع میکنی به حرف زدن ... به چند تا آهنگ خیلی علاقه داری مخصوصا اگه مامانی برات بخوندشون !!! اونقدر دست و پا میزنی و ذوق میکنی که نگو !! ... به دالی بازی هم خیلی علاقه داری مخصوصا از پشت ستون وسط اتاق !!!! ... ماهیها رو هم خیلی دوست داری ... حتی اون ماهی کوچولوئه روی توپت رو !! ... لجبازی میکنی وقتی کاری رو نخوای انجام بدی یا اگه چیزی رو بخوای و ازت بگیرمش ... جیغ میزنی و خودت رو ولو میکنی رو زمین !!! ... اینو نمیدونم از کجا یاد گرفتی !!؟؟ .. وقتایی که مامان باهات حرف میزنه یا وقتایی که من و بابایی دربارت با هم حرف میزنیم با دقت تمام گوش میدی !!! و اگه یه کم صحبتهامون طولانی بشی صدات در میاد که آهای به من توجه کنید !!!!

دیگه همین ... بازم مبارک باشه عزیزم

عاشقتم پسره بــــــــــــــزرگـــــــــــــــــم

امروز . سه شنبه 277 روزته :: 9 ماه و 1 روز :: 39 هفته و 4 روز

پسرم با دقت حرفم رو گوش میکنه

پسرک روروئک سوارم

 

پسر چهار دندونی من

بچه مایه دار !!

این مدله نشستن ینی چی !!!!!!!!

بهداد و پورتغووووول !!

آخرین عکسه نه ماهگیت !!

ماشالله عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان مانی جون
20 دی 91 1:08
جون جونم ده ماهگیت مبارک
خوشا به حالت که فرشاتو شستی
میگم خشن شدی ها البته راننده آژانس نباید دیر بیاد
وای سوغات فرستادن غر هم میزنی!!!!
ای بابا مانی من الان 10 کیلو هست با 19 ماه سن پس من یه مامان بی لیاقتم؟
راستی میگم حتما آد رو بگیر و بده بخوره ها
نرمی استخوان میگیره و البته کمبود وزنشم از نخوردن اآد هم هست
سرلاک هم بده بخوره تو وزن گیریش موثره آد رو هم بریز تو سرلاک بده نمیفهمه البته همون مارک که طعم نداره
عکساش دلمو حسابی برد مخصوصا دندوناشو که دیدم


ممنونم خاله .
هههههههه من میگم کاش نمیشستم .. چون الان ویرم گرفته خونه تکونی کنم !!!!!!!
در اولین فرصت میرم راننده آژانسه رو میکشم !!
سوغاتی ... این مدلی ... خییییییییییلی غر داره ...
چی بگم والا ... این خانوم بهداشتی بهم این حس رو داد ... لووووس
باشه عزیزم ... میگیرم ... ولی دکترش گفت مولتی حتما باید بخوره نه آد !!! البته الان براش یه شربت گرفتم که هم آهن داره هم د و کلی ویتامین دیگه که خداروشکر با آب حل میکنم و کم و بیش میخوره ...
سرلاک که اصلا نمیخوره ... از شیرینی خوشش نمیاد ...

ممنونم دوستم
مامی آوید
21 دی 91 12:00
ده ماهگیت مبارک باشه بهداد گلی...عکسات خیلی قشنگن پسرکم...دست مامانیت درد نکنه...
لباس نو هم مبارک باشه...ایشالا لباس دومادی بخری عزیزم...
نارینه جون فکر میکنم باید بیشتر به خودت برسی و خودتو تقویت کنی عزیزم...مراقب خودت باش


ممنونم خاله جونش ... لطف داری دوستم ...

نرسیده دارم میترکم اگه برسم که خدا به دادم برسه ... ممنون که نگرانم هستی دوستم
مامی آوید
21 دی 91 12:04
خصوصی هم داری عزیزم...


خصوصیت کلی دلم رو شاد کرد .. البته بخاطر اون اصطلاحه قشنگت .... ممنونم دوستم ... هههههه


Nafasemaman
22 دی 91 20:49
Up shodam
Mamnoon misham behem sar bezanid


چشم عزیزم
مامان شهراد
5 بهمن 91 10:45
سلام مامان بهداد جونی.
اول بگم قد و وزن گل پسرت خیلی هم خوبه. شهراد 10 کیلو بود و 74 سانت، دکترش گفت عالیه. بهداد جون هم با این فرق زیادی نداره دیگه.
انشاالله همیشه سالم باشی و شاد پسر ناز


سلام دوست خوبم

انشالله همینطوره که شما میگی ... خدا نگهدار پسر گلت باشه همیشه