یادداشت 196 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنجم
چهارشنبه : دیشب هر یه ساعت بیدار باش دادی بهم !!! تا ساعت 10 صبح که با گریه بیدار شدی ... چرا ؟ نمیدونم ... بابا ادارست .. دختر خاله اس داد برم برای خوشگلاسیونش ... منم خیلی دودل بودم چون تو امروز حسابی نق نقویی بابت بدخوابی دیشب ... اما بالاخره حاضر شدیم و رفتیم ... مامان بزرگ هم بود ... اولش یه کم غریبگی کردی .. ولی وقتی خاله برات نون بربری داغ و چایی آورد و تو نوش جان کردی دیگه مهربون شدی !! و همش به خاله میخندیدی ... بعدشم بازی میکردی ولی اجازه نمیدادی من از کنارت برم اونورتر تا کار دختر خاله انجام بدم ... برا همین هم دختر خاله بیخیال قضیه شد ... بعدشم که ناهار خوردیم و تو یه چرت نصفه زدی و بازم بدخواب شدی و نق نقوتر !!!! منم کاسه و کوزمون رو جمع کردم و اومدم خونه !!! بعدش شیر خوردی و خوابیدی تا بابایی اومد ... وقتی هم بیدار شدی بازم نق داشتی و من از درد کمر به خودم میپیچیدم ...نمیدونم چت بود ... ولی احتمال دادم برای به هم ریختن خوابت باشه .. البته خداروشکر غذا خوردی ... ناهار که خونه خاله برنج خورش خوردی ..شام هم نون و آب ماهیچه ... نوش جونت ... تازه دسر هم خوردی .. موز و سیب !!!
پنجشنبه : بابایی امروز نرفت باشگاه ... بعد از صبحانه من یه کم ورزش کردم و بعدش هم بردمت حموم .. بعد از یه هفته !!... اینقدر لذت بردی از این حموم که موقع شستنت خوابیدی !!! خوابیدن به تمامه معنا !!! بعدشم که از حموم اومدی یه خواب حسابی کردی و سرحال شدی ... امروز هم خداروشکر خوب غذا خوردی ... تازه قطره آهنت رو هم خوردی .. البته به روشی جدید و با هزار سلام و صلوات !!!!! منم ورزش کردم !!
جمعه : از صبح نق نق داری ... نمیدونم از گلوته یا دندونت که میلی به غذا نداری ... هر چی برات میذارم نمیخوری .. حتی چایی !!!! ... خلاصه که امروز من همش در حال غذا آوردن برای تو بودم ... و تو هم هی نخوردی ... دیگه تا شب کلافمون کردی ...شایدم از قطره آهن باشه !! ... روز بسیار سختی بود ...
شنبه : بازم نق نق ... چرا ؟؟ نمیدونم ... امروزم اعتصاب بودی و هیچی نخوردی ... حتی آب هم دوست نداشتی ... عصری خونه رو جارو کشیدیم و تو هم توی بغل بابایی اینور و اونور میرفتی ... بعدشم تا وقت خوابت همش نقو نوق کردی ... خدابخیر کنه فردا رو که بابایی نیست و من دست تنهام !!!!!!!!!
یکشنبه : بابایی که رفت اداره ... ما هم تا 11 لالا بودیم ... بعدشم با هم صبحانه خوردیم ... بعدشم شما کارتون نگاه کردی و من به کارام رسیدم ... بعدشم یه کم آبگوشت و نون خوردی ... بعدشم یه چرت خوابیدی .. اما با بیدار شدنت بازم نق نقو شدی ... شامت رو هم نخوردی ... بعدش بابایی تو رو نگه داشت تا من بتونم به ورزشم برسم ... ولی اعصابم داغون بود و کم ورزشیدم ..
دوشنبه : دیشب کلا نذاشتی بخوابم ... هی نق زدی و گریه کردی منم مجبور میشدم بغلت کنم ... بعد از بیخوابی دیشب بابایی جون رفته بیرون و مرغ خریده تا من خستگیه بیخوابیم در بره !!!!!!!!!! منم از عصبانیت شدم عین هیولا شدم و مرغارو ول کردم و اومدم اینجا نشستم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
الان که دارم مینویسم داری موس رو میخوری !!!!! متاسفانه برای آروم کردنت مجبورم میکنی تا هرچی رو که میخوای بهت بدم ... کاری که بدم میاد و میدونم عاقبت خوشی نداره !!!! ...
دوستت دارم نق نقوی من
دوشنبه . امروز ٢٨٣ روزته :: ٩ ماه و ٧ روز :: ٤٠ هفته و ٣ روز
عصر نوشت : با غرغرهای فراوان مرغارو جابجا کردم و بابایی هم هیچی نگفت ... با داد و بیداد غذا دادم بهت ... با کلی حرص و جوش خوابوندمت ... و من الان له و لورده ام ... امان از دندون درآوردن ...