شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 197 مامانی برای بهداد

1391/10/30 21:18
نویسنده : نانا
225 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

سه شنبه : بابایی ادارست .. منم یه موقع از خواب بیدار شدم که تو با روروئکت مشغول حرف زدن بودی و گاهی هم دعواش میکردی و با لگد میزدی به من !!! امروز سرحال بودی از صبح ... البته فکر کنم بخاطر استامینوفن دیشب بود !!! مجبور شدم بهت بدم !! با هم یه صبحانه مشتی خوردیم و مشغول بازی شدیم ... تا اینکه مامان بزرگ اومد خونمون ... دلمون وا شد !!! داشتم کپک میزدیم از تنهایی ××× کلی با مامان بزرگ مهربون بودی و هی براش سرسری کردی و خندیدی ولی همچنان نذاشتی بغلت کنه و تا بغلت کرد گریه کردی ... لوووووووووووووسه مامان .... نزدیکای اذان مغرب مامان بزرگ رفت و یه کم بعدش بابایی اومد ... بعدش من ورزش کردم و لباسات رو شستم و شام خوردیم و سرگرم تو شدم ... امشب هم یه کم نق نق داشتی ولی قابل تحمل بود !!!!!

چهارشنبه : بابایی رفت باشگاه و اومد و صبحانه خوردیم و بعدشم قرار شد عصر بریم بازار ... دیگه نمیگم نق زدی چون خیلی تکراریه !!! ... دیروز برات قطارت رو آوردم .. اولش برات جالب بود که حرکت میکرد اما یه کم که گذشت اصلا نگاهشم نمیکردی !! امروزم که کلا بیخیالش بودی !! ... منم برات سربازت رو آوردم ... اونم همینطور اولش برات جالب بود .. چون تکون میخورد و راه میرفت ولی یه کم که گذشت رفتی سراغ جغجغه هات ... منم جمعشون کردم ... عصری یه چرت خوابیدی ... منم همینطور ... بابا هم همینطور ... بعدش هم رفتیم بازار ... هدفمون چند دست لباس راحتی برای تو بود ... برا همین هم فقط توی مغازه های مربوط رفتیم ... یه دست لباس برات گیر آوردم که بازم اونی نبود که میخواستم ... بعدش یه سری اردک حمومی برات گرفتم ... بعدش یه جای قاشقی برا خودم !! ... بعدشم داشتیم میومدیم سوار ماشین بشیم که یهو یه مغازه چشمم رو گرفت .. رفتیم و دیدم که همون لباسایی که من میخوام رو داره !!!! فکر کن ما تمام بازار رو گشتیم و آخرین مغازه که داریم ازش رد میشیم بریم خرید !!! ... خلاصه از شور و شعف نمیدونستم چه کنم ... خداروشکر جنسایی که من خواستم تو حراج بود و یه کم ارزونتر ... برات 4تا بلوز راحتی گرفتم ... آقاهه گفت بیشتر ببر که جنس جدید بیارم دوبرابره اینه .. ولی از اونجایی که 2 ساعت تو سرما بودیم و خسته شده بودیم قرار شد یه روز دیگه بریم ... بعدشم فوری اومدیم خونه ... حسابی یخ زده بودیم ... بعدش بردمت حموم و یه خواب حسابی کردی ... منم شام پختم و لباس شستم .... بعد از بیدار شدنت هم با اردک هات مشغول شدی تا آخرشب ... البته شام هم خوردی ...

پنجشنبه : بابا رفت اداره ... ساعت 10 خاله 3 زنگ زد و گفت داره میره خونه مامان ... ولی تو خواب بودی و من نمیتونستم برم ... دوباره خوابیدیم تا 11:30 ... بعدشم صبحانه خوردیم ... و نزدیکای 1 بود که رفتیم خونه مامان بزرگ ... خداروشکر گریه نکردی ... ولی دوست داشتی توی بغل من باشی ... یه چایی خوردیم و تو خوابیدی ... بعدشم که بیدار شدی ماکارونی و آش خوردی ... بعدشم با دخترخاله اینا بازی کردی ... البته اونا بازی کردن و تو نگاهشون کردی ... بعدش دوباره ماکارونی خوردی ... بعدش خاله 1 اومد و کلی جمعمون جمع شد .... البته هرسه تامون مجرد بودیم !!!! تا حدود ساعت 6 اونجا بودیم ... بعدش هم شوهرخاله 3 اومد و هممون رو رسوند ... بابایی تازه اومده بود خونه ... یه کم بازی کردی و خوابیدی ... بعدش خاله 1 زنگ زد و گفت که میخوان برن خونه دایی1 ... ولی تو خواب بودی و نرفتیم ... بعدشم که بیدار شدی شام نخوردی و یه کم میوه خوردی و بازی کردی تا آخر شب ...

جمعه : بیکار بودیم از صبح تا عصر !!!!!!!!! البته بیکار ینی اینکه کارخاصی نکردیم و مثه همیشه بودیم ... بابایی نرفت باشگاه .. منم ورزش نکردم ... عصری به بابا گفتم بریم خونه دایی1 .. گفت نه ... گفتم بریم خونه خاله 1 ... گفت نه ... خونه مامان بزرگ نه .... تا اینکه تو خوابیدی .. ساعت7 ... بعدش خاله1 زنگ زد و گفت دارن میان خونمون ... از صدای ویبره ی گوشیم بیدار شدی !!! خونه رو مرتب کردیم و منتظر مهمونا شدیم... خاله اینا اومدن و تو مثل همیشه نق زدن رو شروع کردی ... بغل بابا بودی و نق میزدی ... اصلا نمیفهمیدمت ... بغل من هم نمیومدی ... آخر مجبور شدم برای ساکت شدنت برنامه ی مورد علاقت رو بذارم ... میخکوب شدی جلو تلویزیون و بقیه هم بالاجبار کارتون تماشا کردن !!!! ... بعدش یه کم غذا خوردی و بازی کردی .... خاله اینام تا ساعت 12 بودن و بعدش رفتن ... وقت خوابت بود و کلافه بودی ... بابایی نگهت داشت تا من ظرفام رو بشورم .. بعدشم خوابیدی ...

شنبه : بابا ادارست .... ما هم مثل همیشه بودیم ... بازی و غذا و لالا ... شام هم نپزیدیم ... بابا برامون شام گرفت و خوردیم ... امروز کمتر نق زدی ... چون من از صبح وردلت نشسته بودم !!!! و باهات بازی میکردم ... الانم که دارم مینویسم شما داری با بابایی بازی میکنی .. روروئکت رو برعکس کردید و دارید با چرخاش بازی میکنید !!!!!!!!!! مهندس و مهندس زاده !!!!!

امروز وبلاگت دوساله شد ... یعنی دوساله که مامانی نشسته و برات از حال و روزش نوشته ... خداروشکر که با اومدنت نوشته هام رنگ و بوی شادی گرفته .... ایشالله از این به بعد هم فقط خبرای خوب و شاد برات بنویسم

اینم از آخرین پست دی ماه ...

 عاشقتم فرشته ی من

شنبه . امروز 288 روزته :: 9 ماه و 12 روز :: 41 هفته و 1 روز

شب نوشت : امروز در طی یک اقدام یهویی اول در حالت دراز کش و بعدهم در حالت نشسته دس دسی نمودی !!!! نیشخندبا تشکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان مانی جون
1 بهمن 91 10:59
خدا رو شکر که اخلاق و اشتهای بهداد جون بهتره بزن به تخته
لباسای نوش هم مبارک
میگم به باباش بگو اگه نری مهمونی مهمون میاد مهمونی
از مهندسی نگو که دلم خونه خواهررررررررررررر
دوسالگی وبلاگامون هم مبارک
راستی ما زیر سایهء شماییم هاااااااا



واقعا هم باید زد به تخته !!!
ممنون
هههههههه بابایی با تمام وجود درک کرد که آخر هفته تو خونه بمونه مهمون میاد !!
مهندس کوچولوها یا بزرگا !! هههههههه

متشکرم

خواهش میکنم دوستم... شما رو سر ما جاداری
مامان آريا
4 بهمن 91 13:45
___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-*
_0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-*
0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-*
0♥00000000000000♥0,*-:¦:-*
_0♥000000000000♥0,*-:¦:-*
___0♥00000000♥0,*-:¦:-*
_____0♥000♥0,*-:¦:-*
_______0♥0,*-:¦:-*
_____0,*-:¦:-*
____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0
__*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0
_*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0
_*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0
__*-:¦:-*____0♥000000000000♥0
____*-:¦:-*____0♥00000000♥0
______*-:¦:-*_____0♥000♥0
_________*-:¦:-*____0♥0
______________,*-:¦:-*
........¸,.•´¨`•.( -.- ).•´¨`•.,¸
........¨`•-☆•--( “)(“ )-•-☆
*.°
عزيزم نمي دوني چقدر دلم براي نوشته هات تنگ شده بود
خاله قربونت برم من كه ماشاالله چقدر بزرگ شدي ماماني براي بهداد جونم اسپند دود كن


ما هم دلتنگ بودم آبجی جون ...

مرسی عزیزم
به روی چشمم
مامی آوید
4 بهمن 91 22:54
مبارک باشه دوسالگی وبلاگت پسر گلمممممم..ایشالا خاطرات 20سالگی و 120سالگیتو اینجا بنویسی مادر...
لباسای خوشگلت هم مبارک باشه...به شادی تنشون کنی عزیزم...


ممنونم خاله جون .. سلامت باشید
سمانه مامان پارسا جون
7 بهمن 91 13:29
بهداد گلمو ببوس عزیزم


چشم خاله جون