شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 198 مامانی برای بهداد

1391/11/4 23:59
نویسنده : نانا
192 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار نارنج مامان

یکشنبه : اولین روز از دومین ماه چهارمین فصل سال !!!!!!!!!! حالم خوش نیست ... دیشب موقع خواب احساس کردم گلوم میسوزه ... یه چایی عسل خوردم و خوابیدم ... اما نصف شب از درد گلو بیدار شدم و بعدش هم آبریزش و عطسه و اینا ... مجبور شدم نصف شب خوددرمانی کنم ... صبح هم که نگو و نپرس ... با گوشای کیپ و گلوی پردرد بیدار شدم ... اینا همه باعث شد که بداخلاق باشم ... و اوضاع وقتی بدتر میشه که بابا جون هوسه صبحانه ی اعیانی کنه !!! ... بابا رفت باشگاه و موقع برگشت مواد لازم برای اون صبحانه خوشمزه رو خریده و حالا امر فرمودن که من بدرستم !!!! ... ووووووووی ... خلاصه که صبحانه خوردیم و بعدش من ولو شدم رو زمین ... تو هم بازی میکردی و بابا کنارت بود که یهو دیدم صدای گروپ اومد و کلت رو سرامیک بود !! یه دونه توسرم زدم و وایی گفتم که نگو .. پیش خودم گفتم مخت ترکید !!! ولی یه کم گریه کردی و آروم شدی ... پیشونیت یه کم قرمز شد و خداروشکر باد نکرد... تازه بعدش بابا بهم گفت بچه از داد تو ترسید !!!!!!!!!!!!! ... دوباره ولو شدم تا ساعت 3 ... تا اینکه تو خوابت گرفت و خوابیدی و منم خوابیدم ... بعدش که بیدار شدم حالم یه کم بهتر بود ... ولی آخر شب بازم بهم ریختم ... تو هم یه کم بینیت کیپ شده ولی عطسه و آبریزش نداری ... کاش تو دیگه مریض نشی ... نگران فردام که با این حالم دست تنها هم هستم ...

دوشنبه : بابا که رفت اداره به هر زحمتی بود تو رو تا 11 تو رختخواب نگه داشتم ... از 10 بیدار بودی و هی با موهای من و دماغ و دهن من ور رفتی منم هی چرت میزدم و بیدار میشدم ...دیگه 11 بود که صدات دراومد .. گرسنت بود ... وای که چقدر حالم بده ... اصلا دلم نمیخواد از جام بلند شم ... ولی چاره ای نیست .. با هر زحمتی بود صبحانت رو دادم و دوباره رو زمین ولو شدم ... اولش خوشحال بودی که من کنارت هستم ولی کم کم حوصلت سررفت و بازی میخواستی ... بعدشم که مجبورم کردی تا بغلت کنم و راهت ببرم ... چقدر سخت بود .. با اون بینی کیپ .. با اون گوشای ناشنوا !! ... با اون آبریزش و عطسه تو رو بغل کنم !!!! ...فقط دعا دعا میکردم که زودتر بابایی برسه ... ساعت 5 بود که اومد ... امروز از اداره زودتر رفته بازار ... یه سری خرید بهداشتی داشتیم که رفته بود برا اونا و برا تو هم عروسک خریده .. اولش از عروسکا ترسیدی ولی بعد باهاشون دوست شدی ... بابایی که اومد انگار من جون گرفتم ... یه چایی بهش دادم و بعدش غذای تو رو دادم و بعدشم لالا ... 2 ساعتی خوابیدم و بعدش که بیدار شدم خیییییییییییلی بهتر شدم ... بعدشم تا آخر شب چند باری بخور گرفتم و بهترتر شدم ... امــــــــــــــــــــــــا !! ... موقع خواب شب که رسید نمیدونم چرا ایقدر بدخلق شدی ... به زور خوابیدی ... بعد از یه ساعت هم با گریه بیدار شدی و فقط میخواستی بری بغل بابات !!! ... آخرشم رو پای بابا خوابیدی ... ولی تا صبح صدبار بیدار شدی و نق زدی و بنابراین من اصلا نخوابیدم !!!!!!!!!!!! به تلافی اون دوساعت خوابه سرشب !!!

سه شنبه : بابایی خونست ...رفته باشگاه و اومده و یه کم هم خرید برا سوپت کرده ... امروز قرار بود برا چکاب وزنت بریم بهداشت ولی بخاطر بدخوابی دیشبت امروز تا 11:30 لالا کردی و تا بیدار بشی دیرشد و نرفتیم ... من از بیخوابی دیشب بازم حالم بده ... یه ناهار  سرهم کردیم و خوردیم ... خداروشکر که تو علائمی از سرماخوردگی نداری ... فقط یه کم بیتابی داری که فکر کنم از دندونته .. چون یه کم لثت باد کردست ... تا عصری روبراه شدم ... خونه رو جارو کشیدم و تو رو بردم حمام ... اما از عصر به بعد همون سرفه های قدیمی اومد سراغم ... از همون که میترسیدم سرم اومد ... هرچی بابا  گفت برو دکتر گوش نکردم ... ینی اصلا حال و حوصله آمپول بازی رو ندارم ... تا شب خیلی بدجور شدم و رسما با هر سرفه نفسم میرفت !!!!!!!!!! ... خداروشکر امشب رو خوب خوابیدی وگرنه من میمردم !!

چهارشنبه : بابا ادارست ... منم دارم سرفه میزنم همش ... تو هم با هر بار سرفه من گریه میکنی !!!! هههههه ... این وسط مامان بزرگ زنگ زد و وقتی دید من این مدلی شدم باز گفت داره میاد پیشم ... خدا خیرش بده یه قابلمه سوپ بار گذاشت و اومد خونمون ... خداروشکر که تو هم کلی باهاش مهربون بودی و کلی براش دس دسی و سرسری کردی .. تازه اجازه دادی بغلت هم بکنه !!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... منم بعد از جا افتادن سوپ یه کاسه خوردم .. انگار آبی بود روی آتیش ... سرفه هام خییییییییلی کم شد ... مامان بزرگ هم کلی دعوام کرد که چرا مریضی نگفتی !!! ... یه دوساعتی بود و بعدشم رفت .. البته کلی سفارش کرد که حتما برم پیش دکتر خودم ...منم گفتم چــشــــــــــم ... بابا که اومد حالم بهتر بود ... تو وبابایی خوابیدین و من رفتم دوش گرفتم ... خداروشکر دیگه سرفه هام شدید نشد ... ولی هنوزم نمیتونم خیلی راحت نفس بکشم ... امروز هم سوپ خودت رو خوردی و هم از سوپی که مامان بزرگ برا من آورده بود ... نوش جونت ... الانم که راحت راحت خوابیدی ...

 خوابای رنگی رنگی ببینی عروسکم

چهارشنبه . امروز 292 روزته :: 9 ماه و 16 روز :: 41 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان مانی جون
5 بهمن 91 12:44
الهی زودی خوب شی
مواظب بهداد جون باش

ایشالله

چشم عزیزم
مامی آوید
6 بهمن 91 2:29
بلا دوره عزیزم...کاش میرفتی دکتر...مراقب خودت و بهداد جون باش...وای از روزی که این نینی گولوها سرما بخورن...


انشالله همه سلامت باشن ... رفتم دوستم ...
واقعا هم سرماخوردگی بچه ها خیلی سخته ...
مامان مانی جون
6 بهمن 91 17:15
میخوای پیداش کردم پستش کنم واست؟


ههههههههههه ممنون .. خودمون داریم !!!!!!!!!
لی لی
7 بهمن 91 12:31
خدا بد نده خانمی
حالا خوب شدی عزیزم؟


شکر خدا خوبم دوستم ... ممنونم از احوالپرسیت