شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 199 مامانی برای بهداد

1391/11/8 23:59
نویسنده : نانا
236 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان

پنجشنبه : ساعت 10:30 بیدار شدی ... فوری چند تا لقمه نون و کره بهت دادم و حاضر شدیم و رفتیم مرکز بهداشت ... خلوت بود .. وزنت 9.750 بود .. از نظر خانومه بهداشتی کم بود .. ولی بنظر من 150 گرم توی 16 روز عالیه ... بازم یه سری نصیحت بارم کرد و دستور داد که بیشتر بهت برسم !!... بابایی هم امر کرد که دیگه نمیخواد بیاریمش قد و وزن ... !!!!! فقط برا واکسناش میاییم ...!!!!!!!! ... بعدش یه سر رفتیم فروشگاه و بعدشم اومدیم خونه ... بابایی برامون ناهار گرفت و خوردیم ... امروز برا غذاخوردنت خیلی بدقلقی کردی ... شیر هم خوب نخوردی ... سرفه هام هنوز ادامه داره ... دیشب نتونستم از دستشون بخوابم ... بابایی هم از وقتی اومدیم خونه هی گفت برو دکتر برو دکتر ... منم خیره  !!! نرفتم ... عصری یه چرت خوابیدیم بعدش من رفتم آرایشگاه .. قرار شد برم دکتر بعدش ولی نرفتم و اومدم خونه ! ... از سر شب سینم درد گرفته بود .. دیگه خودم ترسیدم ... همون موقع خاله 1 زنگ زد و وقتی دید اصلا نمیتونم حرف بزنم گفت حاضر شو تا بیام بریم دکتر ... داشتم شام میپختم ... کارم که تموم شد به خاله گفتم و خاله و شوهر خاله اومدن دنبالم و با هم رفتیم دکتر ... تو و بابایی هم موندین خونه ..و این فصل توی درمانگاهها پر از بیماریه .. خاله گفت نمیخواد بیاریش ... ساعت 10 بودیم رفتیم درمانگاه ... معطل نشدیم ... هنوز خیلی شدید نشده بود برام ... یه آمپول داشتم که همونجا زدم و اومدیم سمت خونه ... واقعا دست خاله اینا درد نکنه که همراهیم کردن ... از در که وارد شدم دیدم تو شلوارت پات نیست و رو دوش بابا خوابیدی !!! ... دیدم به به .... عزیز دله مامان یه دستشویی حسابی کرده و تا کمرش کثیف شده بعدشم خوابش برده ... تمام ملحفه ها و لباساتم بـــــــــــــلــــــــــــه !! ... بیدارت کردم و بردیم شستیمت !!! .. بعدشم شیر خوردی و خوابیدی .. منم رفتم سراغ شستشو لباس و ملحفه ... هنوز کارم تموم نشده بود که تو بیدار شدی ... یه کم بغل بابا بودی تا من کارم تموم شد و تورو خوابوندم ... اونم خواب همراه با نق نق ...

جمعه : بابا ادارست .. ما هم تا 11 خوابیدیم ... از دیشب سرفه میزنی و من غصه دار شدم ... البته قبلا هم موقع دندون درآوردن سرفه میزدی ... الانم نمیدونم برا دندوته یا سرماخوردی ... خدا کنه برا دندون باشه ... صبحانه نخوردی ... یه کم بازی کردی بعدشم برای خوردن میوه کلی با من دعوا کردی ... چرا ؟ ... چون من میخواستم بهت میوه بدم و تو هم میخواستی خودت میوه بخوری !!!! ... بالاخره هم موفق شدی و سرتاپات + روفرشی مامان رو میوه مالی کردی ... بازم خوبه که خوردی یه کم !! ... ناهار هم نخوردی ... بعدشم همینجور بغل من اینور اونور رفتیم تا بابا اومد ... تازگی ها یاد گرفتی وقتی میای بغل اونجایی که دوست داری ببریمت رو با دست نشون میدی !!!!!!! ... بعدشم که وقتی توی بغل باشی دلت میخواد به هــــــــــمــــــــه چیز دست بزنی .. حتی کتری داغ !!! ... با دیدن بابایی کلی ذوق کردی و دیگه به من گیر ندادی تا بغلت کنم !! ... تک و توک سرفه میزنی .. برا همین هم یه کم شربت بهت دادم ... یه کم شام خوردی و خوابیدی

شنبه : بابایی از باشگاه اومد و صبحانه خوردیم .. تو هم خوردی .. 4 تا لقمه نون و کره و یه کم چای کمرنگ ... برا ناهار آبگوشت گذاشتیم ... ناهار خوردیم ... تو هم خوردی ...6 تا لقمه نون تیلیت شده توی آبگوشت و یه کم نون خالی !! ... بردمت حموم و خوابیدی ... بیدار شدی و شام خوردیم ... 3 تا قاشق برنج و آب خورش و 1 قاشق ماست !! ... روزمون تموم شد ... خوابیدیم

یکشنبه : بابایی ادارست .. وای که دیشب چقدر سرفه زدی توی خواب ... با اینکه دیفن هم خورده بودی ولی بازم گلوت میگرفت ... اما از دم صبح راحت خوابیدی ... از 10 هم بیدار بودی ... امروز خیلی بدغذا شدی ... به جز 4 تا لقمه صبحانه هیچ چیز نخوردی .... بینیت هم هی کیپ میشه ... منم هنوز سرفه دارم ... فقط شب به شب که دارو میخورم خوبم ... سرفه ها من ..سرفها ی تو ... غذا نخوردنت و همه ی اینا امروز باعث شدن تا من دپرس باشم ... اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم و فقط فکرای ناامیدانه توی سرم بود ( بازم دارم فکر میکنم که من مامانه بدی برای تو هستم !! ) ... تو هم نمیتونستی بخوابی .. چون تا خوابت میبرد یا سرفت میگرفت یا بینیت کیپ میشد و با گریه پامیشدی ... فکر کنم بخاطر آلودگی باشه ... چند هفته ای هست که رنگ و بوی بارون روندیدیم !! ... عصری دخترخاله یه سر اومد پیشمون ... بعدشم که رفت تا اومدم بخوابونمت بابایی اومد و تو نخوابیدی ... بعدشم که نیم ساعت چرت زدی تا آخر شب که یه کاسه آبگوشت خوردی و خوابیدی ...

الانم که دارم مینویسم داری سرفه میکنی و با هر سرفت جون من میاد توی دهنم ... فردا میبرمت دکتر ... داره بهت سخت میگذره عروسکم

عااااااااااااااااااااشقتم پسرکم

یکشنبه . امروز 296 روزته :: 9 ماه و 20 روز :: 42 هفته و 2 روز

بهداد به روایت تصویر ...

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامی آوید
9 بهمن 91 22:58
بیشتر مراقب خودت باشش نارینه جون...کاش زودتر میرفتی دکترررررررر...
ماشالا دارییییییییی خالهههههههه ..چقدر آقا شدیییی...عاشق عکسش شدم که رفته تو نخ اردک حلقه ی هوششششش....بوسسسسسسس
خصوصی هم داری عزیزم


چشم دوستم ...
ممنونم خاله جونش .. لطف داری ...
بابت خصوصی هم بسیار ممنونم
مامان گیسوجون
10 بهمن 91 18:56
سلام عزیزم خوبی ؟
وای که می درکمت الان چه حالی داری خودمم بهتر از تو نیستم ممنونم از محبتت
ای جون دلم خاله قربونت بره بهداد جونی اینهمه جیگر و خوردنی شدی



سلام عزیزم ... شکر خدا خوبیم

ایشالله زودی خوب بشی ... ببوس دخمل طلا رو
مامان مانی جون
11 بهمن 91 16:31
الهی شکر که بهتر شدی
وزن تولد بهدا رو با سن هر ماه 400 گرم اضافه کن اگه کم نداشت وزنش خوبه
قربونش برم که همه جا رو کثیف کرده
عزیزم آبگوشت میخوری ای جانم
خیلی مواظبش باش
عکساشم عالیه عالی
ببوس نانازمو


ممنونم دوستم
با این فرمولی که گفتی بهداد اضافه وزن هم داره !!! هههه
با وضع فجیع یه چیز میخوره
آبگوشت هم میخوره .. ولی بیشتر آبه گوشت(ماهیچه ) میخوره
چشم دوستم

ممنونم .. نظر لطفته
بوس برا خالش
مامان مانی جون
12 بهمن 91 11:52
خصوصی داری


ممنونم از بابت خصوصی

اصلا وقتی یکی پیغام خصوصی میذاره آدم دلش تالاپ تولوپ میکنه !!