یادداشت 200 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار مامان
دوشنبه : بابا خونست امروز ... سرفه هات ادامه داره و قراره عصری بریم دکتر ... غذا که نخوردی .. همش دلت بازی خواست ... البته بیشتر توی بغل بابا اینور اونور رفتی ... طفلک کمرش درد گرفت از بس راه برد تورو !! ساعت 6 بود که بردیمت دکتر خلوت بود ... آقای دکتر داشت یه نینی نازی رو ختنه میکرد .. اونم هی جیغ میزد و تو هم با دقت داشتی به جیغاش گوش میدادی !!! دکتر بعد از معاینه تشخیص داد که یه سرماخوردگیه ویروسیه و برات دارو نوشت ... بعدشم برات آز خون نوشت بخاطر کم وزن گرفتنت و البته به اصرار خودم ... بعدشم که از مطب اومدیم بیرون به بابایی گفتم : آز نمیبرمش !! هههههه ... هوا گرم بود ... فکر کن !!! بهمن ماه ساعت 7 شب هوا گرم باشه !!! ... ولی واقعا گرم بود ... البته از کثیفی هواست ... یه سر رفتیم بازار ... میخواستم یه کم خرید کنم .. نمیدونم من خیلی بد سلیقه شدم یا مدلای لباسا و مانتوهای بازار بیخوده که اصلا هیچی به دلم نمیشست ! خلاصه که برای خودم نتونستم خرید کنم ... ولی برای تو یه شلوار خوجل خریدیم که ایشالله توی مهمونیهای سال نو بپوشی ... یه روروئک هم خریدیم !!! از این سبکها !!! بلکه بتونی راه رفتن رو تمرین کنی !!! یه سر هم رفتیم شهر شکلات که دیگه حال من رو خودت میدونی .... محو تماشای شکلاتها بودم و هی دهنم آب میافتاد ... ولی برخودم غلبه کردم و فقط از یه نوع خیــــــــــلی خوشمزش خریدم !!! بعدشم که شام گرفتیم و اومدیم خونه ... باورم نمیشد ساعت 10 بود !!! تو توی ماشین خوابت برده بود و وقتی هم بابایی گذاشتت تو جات اصلا بیدار نشدی !!!! ما داشتیم شام میخوردیم که بیدار شدی ... دوتا لقمه غذا خوردی .. بعدشم داروت رو بهت دادم و یه کم بازی کردی و خوابیدی ... امشب خاله1 و مامان بزرگ رفتن شمال ... برای مراسم چهلم داییه بابایی ...
سه شنبه : بابایی ادارست و تو از وقتی چشمات بسته بود و کامل بیدار نشده بودی غر داشتی !!! صبحانه نخوردی ... ناهار نخوردی ... و فقط یک ریز نق زدی !!!!!!!! منم چندباری سرت داد زدم ... حتی نمیذاشتی پوشکت رو عوض کنم ... دلت میخواست تو بغل من باشی !!!!!!!! منم اطاعت امر کردم و از ساعت 12 ظهر تا 5 عصر تو رو توی بغلم نگهداشتم !!!!! یه کم راه میرفتیم و یه کم میشستیم ... ولی همش توی بغل مامان بودی !! ... امروز روز میلاد پیامبر بود .. ولی مامان بزرگ نیست که بریم خونش !!! اینقدرم دلم میخواد بریم بیرون ... بابایی که اومد و دید مثل بیشتر وقتا گازمون خالیه !! رفت شام بگیره ... رفتن بابایی همانا و شرشر بارون هم همان !!! .... اونوقتی که بابا از اداره اومد نم نم بارون میبارید ... اما وقتی با شام برگشت دیدم حسابی خیس شده .. پیاده رفته بود !!! .... امروز هم غذا نخوردی ... فقط از دست بابایی یه کاسه آبه گوشت خوردی ... به لطف داروت دیشب راحت خوابیدی و امروز هم سرفه هات خیییییییییییییلی کمتر شده ... فقط نمیدونم چرا از غذا افتادی ؟ ... اجازه هم نمیدی که دهنت رو ببینم ... خدا کنه تا من دق نکردم بازم به غذاخوردن بیافتی ...
چهارشنبه : تمام دیشب بارون باریده و باد هم غوغا کرده ... انگار خدا صدامون رو شنیده و میخواد که بازم بهمون اکسیژن برسونه !!!!!!!!!! خداروشکر ... دیشب هم خوب خوابیدی ولی من هر یه ساعت بیدار میشدم از صدای هــــــــــوهـــــــــــوی باد !!! ... امروز بابایی نرفت باشگاه ... تا 10 خوابید .. آخه امشب مسافره !!!! میخواد بره شمال ... برای مراسم چهلم ... منم که از همون دیشب که قرار شده بابا بره غمباد گرفتم ... بعد از صبحانه دیدم خیلی خوابم میاد ... بابایی تو رو نگهداشت و من خوابیدم ... یک ساعت ... بعدش یه کم بیدار بودم تا اینکه تو خوابت گرفت ... در حال شیر خوردن خوابت برد و منم کنارت خوابیدم ... یک ساعت ... بعدش دیگه سرحال بودم حسابی ... امروز هم غذا نخوردی ... هر ترفندی بکار بردم نخوردی ... منم اصرارت نکردم ... تا شب که بابایی غذا گرفت .. هم برای شام و هم برای ناهار و شام فردای من !!! .... سفره که پهن شد چند تا قاشق غذا نوش جان کردی ... بعدشم بابایی حاضر شد و ازمون خدافظی کرد و رفت ...
* نمیدونم توی اینجور مواقع که بابایی تنها میره سفر چه رابطه ای بین بسته شدن در و اشکهای من وجود داره ؟؟
تو سرگرم بازی بودی و من کارام رو انجام میدادم و اشک میریختم !!! بعد که کارام تموم شد دیگه اشک نریختم !!! هههههه با هم فیلم تماشا کردیم و بازی کردیم ... بعدشم تو خوابیدی و من اشک ریختم !!!
* وقتی تنها میشم دلم میگیره ... میدونم که خیلی به بابایی وابستم ... میدونم وقتایی که بابایی هست خیلی بهش گیر میدم و حتی گاهی ندید میگیرمش ... نمیدونم این بده یا خوب !؟ ... ولی نبودنش خیلی آزارم میده ... البته امشب که دلم از خیلی چیزای دیگه پر بود ... دلم برای بابابزرگ تنگه برای خاله ... خاطره هاشون ... یادگاراشون دلم رو چنگ میزنه ... برای همه ی اینا اشک ریختم ... بعدشم که از دست خودم دلم پر بود .. چند وقته ورزش نکردم ... کلی هم تمیزکاری برای سال نو دارم ... ولی اصلا اصلا دست و دلم به کار نمیره ... برای این چیزا هم اشک ریختم .. بعدشم یه سری دلنگرانیهای مادرانه داشتم که در نهایت منو به مادر بد بودن میرسونن و برای اونا هم اشک ریختم ... البته بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم ... انگار با حضور بابایی نمیشه ... آخه هی ازم میپرسه چته ؟ و من نمیدونم باید چجوری براش همه این چیزا رو توضیح بدم !!!!
خلاصه که شبی پر از اشک رو به سختی گذروندم !!!
پنجشنبه : 300 روزگیت مبارک ... بازم قرار من و بابایی بهم خورد !!! ... دلم میخواست امروز برات یه کارایی کنم که همش نقش برآب شد !!!!!!! اصن من به روزایی که سنت به یه عدد رند میرسه رو دوست دارم ...!!! امروز سرفه هات زیاد شده ... غذاهم که نمیخوری ... هوا هم حسااااااااابی ابریه ... همه ی اینا برا دلگیری من کافیه !!!! کاش امروز و امشب هم زود بگذره ... امشب قراره بابایی برگرده آخه !!
* امروز یه لیست از تمام کارایی که باید قبل از سال نو انجام بدم نوشتم !!! خیییییییییییییییلی زیادن !!!! خدا به داد من والبته بیشتر به داد بابایی برسه !!!
عاشقتم پسره 300 روزه ی من
امروز . پنجشنبه 300 روزته :: 9 ماه و 24 روز :: 42 هفته و 6 روز