شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 200 مامانی برای بهداد

1391/11/12 16:11
نویسنده : نانا
176 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهار مامان

دوشنبه : بابا خونست امروز ... سرفه هات ادامه داره و قراره عصری بریم دکتر ... غذا که نخوردی .. همش دلت بازی خواست ... البته بیشتر توی بغل بابا اینور اونور رفتی ... طفلک کمرش درد گرفت از بس راه برد تورو !! ساعت 6 بود که بردیمت دکتر خلوت بود ... آقای دکتر داشت یه نینی نازی رو ختنه میکرد .. اونم هی جیغ میزد و تو هم با دقت داشتی به جیغاش گوش میدادی !!! دکتر بعد از معاینه تشخیص داد که یه سرماخوردگیه ویروسیه و برات دارو نوشت ... بعدشم برات آز خون نوشت بخاطر کم وزن گرفتنت و البته به اصرار خودم ... بعدشم که از مطب اومدیم بیرون به بابایی گفتم : آز نمیبرمش !! هههههه ... هوا گرم بود ... فکر کن !!! بهمن ماه ساعت 7 شب هوا گرم باشه !!! ... ولی واقعا گرم بود ... البته از کثیفی هواست ... یه سر رفتیم بازار ... میخواستم یه کم خرید کنم .. نمیدونم من خیلی بد سلیقه شدم یا مدلای لباسا و مانتوهای بازار بیخوده که اصلا هیچی به دلم نمیشست ! خلاصه که برای خودم نتونستم خرید کنم ... ولی برای تو یه شلوار خوجل خریدیم که ایشالله توی مهمونیهای سال نو بپوشی ... یه روروئک هم خریدیم !!! از این سبکها !!! بلکه بتونی راه رفتن رو تمرین کنی !!! یه سر هم رفتیم شهر شکلات که دیگه حال من رو خودت میدونی .... محو تماشای شکلاتها بودم و هی دهنم آب میافتاد ... ولی برخودم غلبه کردم و فقط از یه نوع خیــــــــــلی خوشمزش خریدم !!! بعدشم که شام گرفتیم و اومدیم خونه ... باورم نمیشد ساعت 10 بود !!! تو توی ماشین خوابت برده بود و وقتی هم بابایی گذاشتت تو جات اصلا بیدار نشدی !!!! ما داشتیم شام میخوردیم که بیدار شدی ... دوتا لقمه غذا خوردی .. بعدشم داروت رو بهت دادم و یه کم بازی کردی و خوابیدی ... امشب خاله1 و مامان بزرگ رفتن شمال ... برای مراسم چهلم داییه بابایی ...

سه شنبه : بابایی ادارست و تو از وقتی چشمات بسته بود و کامل بیدار نشده بودی غر داشتی !!! صبحانه نخوردی ... ناهار نخوردی ... و فقط یک ریز نق زدی !!!!!!!! منم چندباری سرت داد زدم ... حتی نمیذاشتی پوشکت رو عوض کنم ... دلت میخواست تو بغل من باشی !!!!!!!! منم اطاعت امر کردم و از ساعت 12 ظهر تا 5 عصر تو رو توی بغلم نگهداشتم !!!!! یه کم راه میرفتیم و یه کم میشستیم ... ولی همش توی بغل مامان بودی !! ... امروز روز میلاد پیامبر بود .. ولی مامان بزرگ نیست که بریم خونش !!! اینقدرم دلم میخواد بریم بیرون ... بابایی که اومد و دید مثل بیشتر وقتا گازمون خالیه !! رفت شام بگیره ... رفتن بابایی همانا و شرشر بارون هم همان !!! .... اونوقتی که بابا از اداره اومد نم نم بارون میبارید ... اما وقتی با شام برگشت دیدم حسابی خیس شده .. پیاده رفته بود !!! .... امروز هم غذا نخوردی ... فقط از دست بابایی یه کاسه آبه گوشت خوردی ... به لطف داروت دیشب راحت خوابیدی و امروز هم سرفه هات خیییییییییییییلی کمتر شده ... فقط نمیدونم چرا از غذا افتادی ؟ ... اجازه هم نمیدی که دهنت رو ببینم ... خدا کنه تا من دق نکردم بازم به غذاخوردن بیافتی ...

چهارشنبه : تمام دیشب بارون باریده و باد هم غوغا کرده ... انگار خدا صدامون رو شنیده و میخواد که بازم بهمون اکسیژن برسونه !!!!!!!!!! خداروشکر ... دیشب هم خوب خوابیدی ولی من هر یه ساعت بیدار میشدم از صدای هــــــــــوهـــــــــــوی باد !!! ... امروز بابایی نرفت باشگاه ... تا 10 خوابید .. آخه امشب مسافره !!!! میخواد بره شمال ... برای مراسم چهلم ... منم که از همون دیشب که قرار شده بابا بره غمباد گرفتم ... بعد از صبحانه دیدم خیلی خوابم میاد ... بابایی تو رو نگهداشت و من خوابیدم ... یک ساعت ... بعدش یه کم بیدار بودم تا اینکه تو خوابت گرفت ... در حال شیر خوردن خوابت برد و منم کنارت خوابیدم ... یک ساعت ... بعدش دیگه سرحال بودم حسابی ... امروز هم غذا نخوردی ... هر ترفندی بکار بردم نخوردی ... منم اصرارت نکردم ... تا شب که بابایی غذا گرفت .. هم برای شام و هم برای ناهار و شام فردای من !!! .... سفره که پهن شد چند تا قاشق غذا نوش جان کردی ... بعدشم بابایی حاضر شد و ازمون خدافظی کرد و رفت ...

* نمیدونم توی اینجور مواقع که بابایی تنها میره سفر چه رابطه ای بین بسته شدن در و اشکهای من وجود داره ؟؟

تو سرگرم بازی بودی و من کارام رو انجام میدادم و اشک میریختم !!! بعد که کارام تموم شد دیگه اشک نریختم !!! هههههه با هم فیلم تماشا کردیم و بازی کردیم ... بعدشم تو خوابیدی و من اشک ریختم !!!

* وقتی تنها میشم دلم میگیره ... میدونم که خیلی به بابایی وابستم ... میدونم وقتایی که بابایی هست خیلی بهش گیر میدم و حتی گاهی ندید میگیرمش ... نمیدونم این بده یا خوب !؟ ... ولی نبودنش خیلی آزارم میده  ... البته امشب که دلم از خیلی چیزای دیگه پر بود ... دلم برای بابابزرگ تنگه برای خاله ... خاطره هاشون ... یادگاراشون دلم رو چنگ میزنه ... برای همه ی اینا اشک ریختم ... بعدشم که از دست خودم دلم پر بود .. چند وقته ورزش نکردم ... کلی هم تمیزکاری برای سال نو دارم ... ولی اصلا اصلا دست و دلم به کار نمیره ... برای این چیزا هم اشک ریختم .. بعدشم یه سری دلنگرانیهای مادرانه داشتم که در نهایت منو به مادر بد بودن میرسونن و برای اونا هم اشک ریختم ... البته بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم ... انگار با حضور بابایی نمیشه ... آخه هی ازم میپرسه چته ؟ و من نمیدونم باید چجوری براش همه این چیزا رو توضیح بدم !!!!

خلاصه که شبی پر از اشک رو به سختی گذروندم !!!

پنجشنبه : 300 روزگیت مبارک ... بازم قرار من و بابایی بهم خورد !!! ... دلم میخواست امروز برات یه کارایی کنم که همش نقش برآب شد !!!!!!! اصن من به روزایی که سنت به یه عدد رند میرسه رو دوست دارم ...!!! امروز سرفه هات زیاد شده ... غذاهم که نمیخوری ... هوا هم حسااااااااابی ابریه ... همه ی اینا برا دلگیری من کافیه !!!! کاش امروز و امشب هم زود بگذره ... امشب قراره بابایی برگرده آخه !!

* امروز یه لیست از تمام کارایی که باید قبل از سال نو انجام بدم نوشتم !!! خیییییییییییییییلی زیادن !!!! خدا به داد من والبته بیشتر به داد بابایی برسه !!!

عاشقتم پسره 300 روزه ی من

امروز . پنجشنبه 300 روزته :: 9 ماه و 24 روز :: 42 هفته و 6 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامی آوید
13 بهمن 91 1:41
خریدای عیدت مبارک باشه گل پسرم...توبغل بودن خوش میگذره بهداد خان؟؟؟؟


ممنونم خاله جون .. سلامت باشید


بغل مامانش خیلی گرم و نرمه !!!! بچه خوشش میاد خووووب

بابت خصوصیت هم ممنون دوستم ... حرفهای خوبی بود
مامان مانی جون
13 بهمن 91 16:19
وای نارینه بگم خدا چه کارت نکنه
حسابی منو خندوندی
هر از گاهیی از این پستا بذار تا افسردگی من کم شه
مردم بس که خندیدم حسابی اشک ریختم از خندهء زیاد ها
بابا این اشک ریزون بود یا پست روزانه؟!!!
شرط میبندم تمام اشکات واسه رفتم شوشو بود نه چیز دیگه اونم نه واسه خاطر دلتنگی از حرررررررررررررررص
به هر حال 300 روزگی بهداد جونمو عشقه دوتایی حالشو میبردین

بازم خوبه دلت شاد شد ... !!!
به روی چشم ... حاضرم هر روز ازین پستا بذارم تا آبجی جونم لباش خندون بشه

همون اشک ریزون !!!
هههههههههههه نه باور کن از رو دلتنگی بود همش ...

ممنونم خاله جونش
مامان مانی جون
14 بهمن 91 21:19



چته خواهر >؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟<
مامان مانی جون
15 بهمن 91 15:53
دیشب تو لیست آخرین وبای به روز شده بودی اما پست جدید نداشتی فک کردم قاط زدم آخه یه مشکلی واسم پیش اومده بود و اومدم وب گردی تا سرم گرم شه ده بار وبتو باز کردم و....
گفتم نکنه هنگ کردم و دارم خل میشم


خخخخخخخخخ نه عزیزم .. اومدم بنویسم .. نشد ... مجبور شدم پاکش کنم
آسیه
16 بهمن 91 16:11
نارینه جون چرا از بهداد گلی خوب مراقبت نمیکنی تا سرمابخوه
آره درست حدس زدی من یک عدد مادرشوهرم

نگران نباش زودی خوب میشه بهدا عزیزم
نیازم همش سرمامیخوره
فقط پست گذاشتم که بدونی مثل همیشه همراهتم عزیزم
مراقب خودتون باشیددددد


هههههههههه مادر شوووور بازی رو خوب بلدی ها !!!
انشالله
ممنونم از همراهیت دوستم ...

ببوس عروسکت رو
لی لی
16 بهمن 91 23:21
سلام عزیزم چه بده زمانایی که آدم خودشم دقیقا نمیدونه به خاطر کدوم یکی از مسائل که اشک ریزون راه میندازه
منم امشب که وضعیت همسری مشخص شده کلی اشک ریختم ......بیخود و بی جهت
امیدوارم همیشه گل لبخند روی لبات باشه
اینقد برا پسری حرص نخور مامی جون نینی ناز شما هم یه روز برا خودش مردی میشه
اون وقت میگی چه حرصایی که من بی خودی نمیخوردم


سلام عزیزم... اشک ریختن خوبه .. ولی بعدش آدم اینقدر سبک میشه که دلش میخواد بازم اشک بریزه ... ولی تو اینکار رو کنی ها ... یه شب اشک ریزون بسه !

واقعا که گل گفتی ... حرص خوردنام الان برام خیلی جدی هستن ولی یه روزی بهشون میخندم انشالله

تو هم بعد از آموزشی به گریه هات میخندی ... مطمئنم
مامان نفس
17 بهمن 91 2:23
الهی من فدات بشم که انقد گرفتار بودم نشده بود بیام وبت! شرمندم اونم یه عالمه !!!
تا وبت رو باز میکنم یه چند دقیقه ای هنگم/ بخاطر اون عکس فرشته گونت که مامانِ نازنینت توی پست ثابت گذاشته خودِ خودِ عشقه....

خاله جون نباشم که ببینم سرفه کردنت رو عزیزم امیدوارم زیر سایه خدا و مامانیو بابایی همیشه تنت سلامت باشه
خب حالا بریم سر اصل مطلب در ادامه ی بحث آسیه جون:
خانوم محترمِ مامانی این چه وضعشه که هرشبهرشب پسرِ مردم رو میفرستی بره غذا بگیره هان! بابا یه تکونی به خودتون بدین حتما" باید فامیل شوهر بالا سرتون باشن تا از جاتون جُم بخورین اهه
(قابل توجه مامانی: خودم 10 روزه یه غذا درست نکردم و دست به سیاه سفیدم نزدم )


سلامت باشی دوستم ... خداروشکر که فعلا سرت به خوشی گرمه ... بازم بهت تبریک میگم عزیزم

منم عاشق اون عکسم و با دیدنش چیزی نمیتونم بگم جز الله اکبر
ممنونم خاله جونش ... سلامت باشید همیشه

هههههههههه واقعا اگه قوم شوهر نزدیک من بودن سه سوته زیرآبم رو میزدن با این احوالات !!!!!
شما که تا 9 ماه باید همینجور باشی ایشالله ... بگرد یه جای مطمئن پیدا کن نزدیکتون که غذاهاش سالم باشه !!
جشنواره تولید کتابهای صوتی کودکان
24 بهمن 91 13:47
دوست بزرگوار شکوفه برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموه و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید. از شما بزرگوار رسما دعوت به عمل می آید تا در اجرای این جشنواره ، درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و با اطلاع رسانی یا هرگونه اقدامی که خود صلاح می دانید، یاری مان نمائید.