یاداشت 201 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهاری من
پنجشنبه عصر : چند تا عکس یادگاری با هم گرفتیم ... اما اینقدر بدخلق بودی که اصلا خوب نشدن ... بعدش یه کم تنت داغ بود و هی دلت میخواست تو بغل من ولو باشی و خودت رو بمالی به من !!! مثه پیشی !! ... از اون به بعد هم که همش ولو بودی ... غروب بود که خاله زنگ زد و کلی گله کرد ... انگار زنگ زده بود با مامان بزرگ حرف زده و مامان بهش گفته بود که بابایی رفته شمال و من تنهام .. خاله هم شاکی شد که چرا شب تنها موندی و همین الان میام دنبالت تا بریم خونه ما و اینا ... من گفتم خونه راحتترم ... نزدیکای 9 بود که خاله اومد خونمون و هی اصرار که پاشو جمع کن بریم ... ولی تو با اومدن خاله اینقدر بغض کردی و لب ورچیدی که بهانه ای شدی برای نرفتنمون ... ! ... خاله هم نیم ساعتی بود و رفت ... بعدش دیگه همش توی بغلم بودی و شب هم با مصیبت و زاری خوابیدی !!! منم اینقدر سردرد داشتم که مجبور شدم قرص بخورم ... بعدش یادم اومد که امروز اصلا آب نخوردم و سردردم بخاطر کم آبیه !!!
بابایی ساعت 11 زنگ زد و گفت داره میاد تهران و ساعت 5:30 میرسه خونه و من این شکلی بودم ...
جمعه : ساعت 6:30 برا شیر دادنت بیدار شدم ... انگار بابا نیومده !!! داشتم برا خودم فکر و خیال میکردم که دیدم بابایی از اتاق اومد بیرون !!! داشته وسایلش رو جمع و جور میکرده ... برامون نون تازه و کله پاچه خریده ... ولی من خیلی خوابم میاد و گفتم باشه دیرتر بخوریم ... بعدشم خوابیدیم تا ساعت ١٠ صبح ... یه صبحانه مفصل خوردیم ... از صبح که بیدار شدی بیقراری ... نمیدونم چته ...صبحانه که نخوردی ... قراره امروز بریم مغازه ی دوست بابایی یه خرید کنیم براش ( امسال برای تولد بابایی چیزی نگرفتم براش ... قراره لباس بگیره به حساب من !!) ... موقع رفتن یه کم تنت داغ بود ... نه آب خوردی نه شیر نه غذا ... با آژانس رفتیم ... تو هم خواب بودی تمام راه رو ... رسیدیم و خرید کردیم (کلی پولش شد !) و اومدیم ... راه برگشت رو هم خواب بودی ... رسیدیم خونه و تو بیدار شدی و دوباره بیقرار شدی .. اینبار تنت خیلی داغ شد .. برات تب سنج گذاشتم ... 38.5 بود ... ترسیدم .. فوری پاشویت کردم ... بدیش این بود که حاضر نبودی شیر یا آب بخوری ... و این منو کلی غصه میداد ... روپای بابایی خوابیدی .. منم رو پیشونیت دستمال میذاشتم ... خداروشکر تبت زود پایین اومد ... توی خواب بیدار شدی و من با کلی دعا و صلوات شیرت دادم ... ولی کم خوردی .. بعدشم که بیدار شدی و بازم بیقرار ... اصلا حال نداشتی ... دو روزه که جز شیر من چیزی نخوردی ... آب هم نخوردی ... تا شب هی تنت گرم میشد و دوباره خنک میشد ... آخر شب بهت استامینوفن دادم و بعدش روی پام خوابیدی ...
* تمام شب دلواپس بودم که تب نکنی برا همین هم مدام چکت میکردم ... خداروشکر تب نکردی و تا صبح خوابیدی
* امروز که توی شهر بودیم به لطف باد و بارون این چند روز آسمون حسابی آبی بود و بعد از مدتها تونستیم کوههای برفی رو ببینیم ... خدایا دمت گرم
شنبه : بابایی رفت اداره ... ساعت 9:30 با کلی گریه بیدار شدی ... بغلت کردم و راه بردمت تا آروم بگیری ... بعدشم صبحانه آوردم که لب نزدی ... هر ترفندی بکار بردم نخوردی ... سفرمون تا ساعت 12 پهن بود ولی نخوردی ... بعدشم شیر خوردی و خوابیدی ... تا عصر خوب بودی ولی عصری بازم تب کردی ... پاشویت کردم و زنگ زدم به بابایی تا زودتر بیاد و بریم دکتر ... تا بابا برسه تو خوابیدی و تب نداشتی ... 2 ساعت تمام خوابیدی و وقتی بیدار شدی دیگه تب نکردی ... نرفتیم دکتر ... بعدشم سفره شام رو انداختم و موفق شدم به کمک آب خنک بهت شام دادم ... شام که چه عرض کنم !! چند تا تیکه سیب زمینی پخته ی توی خورشت !!!! ... بازم خوبه که خوردی .. کلی رنگ و روت باز شد ... شب بهت دیفن دادم ... توی خواب سرفت میگیره و اشکت درمیاد ... شاید خوب بخوابی ...
یکشنبه : دیشب هر یک ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی ... با پیش پیش گفتن و لالایی هم نمیخوابیدی ... تا می می رو میذاشتی دهنت خوابت میبرد و دیگه ولش نمیکردی !!! منم با زحمت و درد فراوان از دهنت بیرون میکشیدمش !!! ینی نذاشتی بخوابم ... بارون و باد هم که غوغا کرده بود و من از صدای باد نمیتونستم بخوابم ... صبح اینقدر دلم میخواست بابا تورو نگهداره و من بخوابم .. ولی بابا تا بیدار شد رفت جایی ... تو هم که با گریه بیدار شدی و هر کار کردم دوباره نخوابیدی ... تو رو بغل کردم و گریه کردم !!! ... چند بار هم سرت داد کشیدم که باعث شد بیشتر جیغ بزنی !!!!!!!!! بالاخره بلند شدم و اینقدر راه بردمت تا دوباره خوابت گرفت و روپام خوابیدی ... نیم ساعت بعد باز بیدار شدی ... اینبار داشتم راه میبردمت که بابایی رسید .. منم تورو پرتت کردم تو بغلش و چپیدم زیر پتو ( دقیقا پرتت کردم !!! و یه کم هم غر زدم سر بابایی بیچاره !!!) ... یک ساعت خوابیدم ... ایندفعه با صدای تو بیدار شدم که داشتی از گرسنگی نق میزدی ... صبحانه خوردیم ... تو هم دوتا لقمه خوردی ... بقیه ی روز هم خیلی حالم بد بود ... خستگی شب منو از پا میندازه ... تو هم که مدام یا گریه میکردی یا نق میزدی و بغل میخواستی ... ساعت 2 بود که خاله 1 و مامان بزرگ اومدن ... یه ساعتی بودن و رفتن .... اومدنشون یه کم حالم رو بهتر کرد ... عصری که خوابیدی منم یه چرت خوابیدم و حالم بهترتر شد ... بعدشم که موفق شدم دوتا لقمه غذا بذارم دهنت و بهترترتر شدم ... اما تا موقع خواب بازم همون آش و همون کاسه رو داشتیم ... امشب هم بهت دیفن دادم ...
دوشنبه : دیشب تا ساعت 5 صبح راحت خوابیدی ... اما بعدش هر یکساعت بیدار باش دادی و می می میخواستی ... حالا کاش میخوردی ... فقط نگه میداشتی توی دهنت و میخوابیدی !!! خوب این چه کاریه مادر !!!! ساعت 10 بیدار شدی و دیگه نخوابیدی .. بابایی هم مثلا امروز تعطیله ولی رفته جایی و قراره زود برگرده تا بریم بازار ... من و تو صبحانه خوردیم ... البته بیشتر من خوردم و تو نگاه کردی و نونها رو ریز ریز کردی !!!!! ... بعدشم که گل سینه ی مامان شدی و هی راه رفتیم تا تو نق نزنی ... اینقدر سبک شدی که با بغل کردنت کمرم درد نمیگیره ... زیر چشمات گود رفته ... تازه یه کم وزن گیریت خوب شده بودا ... بازم خدارو شکر ... بابایی که قرار بود زود بیاد ساعت 3:30 اومد !!! گفت بریم بازار .. منم یه نگاه به ساعت کردم و یه نگاه به بابایی !!! ... تو خواب بودی منم بالشم رو گذاشتم کنارت و خوابیدم ... تا 4:30 ... بعدش ناهار درست کردم و خوردیم ... تو هم چند تا لقمه به زور آب خوردی ... این بدخلقیهات باعث میشه اعصابی برای بازی کردن باهات نداشته باشم ... گاهی وقتا هم انگار میخوام ازت فرار کنم ... اینقدر خودم رو به یه کاری سرگرم میکنم تا خسته بشم ... دم غروب کمدت رو ریختم بیرون ... یه سری لباسات که کوچیک شده رو جمع کردم ( خونه تکونی رو از کمد های تو شروع کردم !! ) ... تو هم کنارم نشسته بودی + بابایی !!! ... بابا داشت اتفاقاتی که امروز براش افتاده رو تعریف میکرد ولی من اصلا حس شنیدن نداشتم .. دلم سکوت میخواست !!!!!!!!!! ولی بازم با یه سرتکون دادن و یه وقتایی سوال پرسیدن ازش نذاشتم که متوجه بیحوصلگیم بشه ... بعدشم که شام درست کردم و خوردیم .. تو هم خوردی ... البته با کلی حرص و جوش دادن من !!! ... بعدشم که بازی و لالا ...
** این روزا خیلی زود خسته میشم ... بداخلاق میشم ... بی انگیزه میشم ... اونقدر بیحوصله که 4 روزه ازت عکسی نگرفتم ( این از نظر من خیلی بده ) ... اونقدر بد اخلاق که روز چند بار سرت داد میزنم و بعدش اشکم در میاد ... یه کم از دلیلش رو میدونم ... حتی گاهی به بابایی میگم که نیاز به انگیزه و روحیه دارم ... ولی بابایی میگه خودت به خودت انگیزه بده عزیزم !!!! کاش زودتر خوب بشم !!! این حالم رو دوست ندارم ...
عااااااااشقتم مرد کوچولوی من
دوشنبه . امروز 304 روزته :: 9 ماه و 28 روز :: 43 هفته و 3 روز