یادداشت 207 مامانی برای بهداد
شکوفه ی بهار نارنج من
شنبه : نمیدونم چرا یادم نمیاد چکار کردیم امروز رو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه : امروز قراره خانم پ بیاد برای تمییزکاری آشپزخونه ... از قبل بهش سفارش کردم دیرتر بیاد ... ساعت 9 بیدار شدم و وسایلای روی کابینت رو بردم تو اتاق کوچیکه و آشپزخونه خالی شد ... ساعت 10 بود که غلت زنان بیدار شدی و تا دیدی من بیدارم فوری سرحال شدی و خواستی بیدار بمونی ... خانوم پ هم 10 دقیقه بعد رسید ... یه چایی خورد و بعدش مامان بزرگ اومد ... برام دستمال و پارچه ی نظافت اورده بود ... خانوم پ مشغول کارش شد و من و مامان بزرگ و گل پسرم مشغول صبحانه شدیم ... جالب بود که غریبی نکردی ... فقط وقتایی که خانوم پ حرف میزد اخم میکردی و نگاش میکردی !! ... ماشالله به جونه پ باشه ... همیشه کلی حرف برای گفتن داره !!! ... من که سرگرم تو بودم و مامان بزرگ و پ مشغول حرف زدن ... ساعت 1 خاله 1 اومد پیشمون ... تا ساعت 2 کار آشپزخونه تموم شد ... من و تو هم توی این مدت بازی کردیم ... دیگه خوابت گرفته بود .. خوابوندمت و ناهار خوردیم ... جالب بود که توی اونهمه حرف و صحبت یکساعت خوابیدی !!! بعدش خانوم پ مشغول تمیزکاری مبلمان شد خاله رفت و تو بیدار شدی ... بهت غذا دادم و سپردمت به مامان بزرگ و رفتم سراغ مرتب کردن آشپزخونه ... ولی مگه گذاشتی !!! اینقدر نق زدی که مامان بزرگ رو مجبور کردی بغلت کنه و راهت ببره !!! ... بیخیال کار شدم و تو رو گرفت ... کار مبلمان که تموم شد گذاشتمت جلو تی وی و آهنگ مورد علاقت رو گذاشتم و رفتم سراغ کارا ... خانوم پ هم رفت برای نظات سرویسها ... بدو بدو همه ی وسایل آشپزخونه رو چیدم .. ساعت 5 بود که کار خانوم پ هم تموم شد و یه چایی میوه خورد و رفت ... مامان بزرگ هم رفت ... بابایی اومد ... ظاهرا امروز زود تعطیل شده ولی چون نمیتونسته بیاد خونه رفته بازار ...برات یه شلوار جین خریده بود که خیییییییلی خوشگل بود و اولش کلی ذوق کردیم .. ولی بعدش که خواستم بپوشم پات دیدم از پوشکت بالا نمیره !!!!!!!!!!!!!!!!! ... ما هم تصمیم گرفتیم بدیمش بیرون ... یه شامی خوردیم و تو پیش بابا بودی و منم مشغول شست و شو ... از یه طرف لباسشویی و از یه طرف هم من با دست ... بقول بابایی انگار فردا قراره آب قطع بشه ... ههههههههه ... خلاصش کنم که تا ساعت 11 که میخواستم تو رو بخوابونم همش توی مسیر آشپزخونه - حمام بودم !! ... تو هم حسابی از نبود من کلافه بودی ... دیگه ساعت 11:20 دقیقه بود که شیرت دادم و نفهمیدم کی کنارت خوابیدم ...
* اونقدر آشپزخونم برق افتاده که بعید میدونم حالا حالاها گازم رو روشن کنم .... ههههههههه
دوشنبه : خوبه که امروز بابا خونست ... بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... خیلی خسته ام ... مخصوصا که تو توی خواب نق نق داشتی ... برنامه امروزمون پروتئینه !!! ... هههههههه ... بابایی رفت یه سری مرغ و گوشت گرفت ... و من از ساعت 1 تا 4 مشغول بودم ... !!! یه سریش مال من بود و یه سریش مال مامان بزرگ ... دیگه آخرای کار حالم داشت بد میشد از بوی گوشتا ... تمومشون کردم و بابایی مال مامان بزرگ رو برد تحویل داد ... دلم میخواست بخوابم ولی باید یخچال و فریزر رو تمییز کنم و تو رو ببرم حمام ... از طرفی هم دختر خاله اس داده که میخواد بیاد خونمون ( بابت تحقیق دانشگاش ) ... امروز اصلا خوب غذا نخوردی و همش نق داری ... دختر خاله اومد ... تو پیش بابا بودی و من و اون کلمون تو نت بود ... تا ساعت7:30 که تقریبا کارمون تموم شد ... بعدش تو خوابیدی و وقتی بیدار شدی بابایی گفت الان دیره برا حمام کردنش چون یه کم هوا سرد شده ... شام خوردیم و من رفتم سراغ بشور و بساب یخچال فریزر ... یه ساعتی سرگرم بودم ... بعدشم که ولو بودم رو زمین تا تو خوابت بگیره و بخوابم ... ولی کو خواب !!!!!!!!!!!! ... بابا خوابید و تو داشتی با مجله هات تو رختخوابت حرف میزدی !!!!!!!!!!!!!! ... بالاخره ساعت 12:30 خوابیدی و منم بیهــــــــــــوش
سه شنبه : بابایی رفت اداره .. ساعت 9 بیدار شدی شیر بخوری که یهو هرچی خوردی رو بالا آوردی !! حتی پرتغال دیشب رو ... فکر کنم رو دلت مونده بود ... بعدشم یه کم بازی کردی و لالا کردی ... ساعت 11:30 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدشم تو همش بیحال و نق نقو بودی .. غذا هم نخوردی ... دندونت داره نیش میزنه ... خدا کنه زودتر راحت بشی عشقم ... برای اینکه سرت گرم بشه رفتیم و ویترینت رو ریختیم بیرون تا من تمییزشون کنم بعدش تا غروب همینجور بغل بودی و بازی کردی ... بابایی که اومد بردمت حمام و بعدش یه خواب راحت کردی و سرحال بیدار شدی ... هنوزم میل به غذا نداری ... ما هم هنوز شام نخوردیم ...
عاشقتم یه دونه پسر
سه شنبه . امروز 326 روزته :: 10 ماه و 20 روز :: 46 هفته و 4 روز