شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 208 مامانی برای بهداد

1391/12/12 20:12
نویسنده : نانا
194 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نازم

چهارشنبه : از صبح که بیدار شدیم همینجور بدقلقی و بدغذایی میکنی ... همش هم دوست داری ولو بشی رو زمین ... بغل بابا که میری سرت رو میذاری رو شونش و لپت رو فشار میدی ... اولش فکر کردم داری سرما میخوری ولی علائمی نداشتی ... منم گذاشتم به حساب دندون درآوردن ... وقت صبحانه دوست بابا براش زنگ زد و گفت که مسئله مالی پیش اومده ... همین باعث شد حساااااابی فکر بابا مشغول بشه و هی حرص بخوره ... منم کاری جز گوش دادن به حرفاش از دستم بر نمیومد ... تا عصر همینجور بودیم ... بعدش من تصمیم گرفتم یه کم خونه تکونی کنم ... یه جارو و تمییزکاری حسابی ... اول اتاق خواب بعدشم پذیرایی ... ((کارای خواب تموم شد و پذیرایی هم کارای اصلیش تموم شد ... مونده یه گردگیری اساسی که الان زوده )) ... بعدشم یه دوش گرفتم ... بابایی هنوزم دپرس بود ... منم هی مزه میپروندم تا سرحال بشه ... گاهی میشد گاهی هم نه !!! ... تا آخر شب همینجور بودیم .. انگار بابایی که بیحوصله باشه ما هم بیحوصله میشیم ...

* امشب با بابایی تصمیم گرفتیم که قند و نمک رو توی خونمون تحریم کنیم ... !!! اگه بشه البته !!!

پنجشنبه : بابایی ادارست ... بعد از صبحانه سرگرم بازی شدی و من ناهار پختم ... بعدش هم مثل همیشه بودیم ... بابایی که اومد حسابی به هم ریخته بود فکرش ... از قیافش معلوم بود ... تو خوابیدی و من و بابا درباره مسئله ی پیش اومده حرف زدیم و کلی همفکری کردیم ... بعدش حالش بهتر بود ... ولی بازم تو خودش بود و ترجیح میداد حرف نزنه .... منم ناچارا تو رو سرگرم میکردم تا نخوای بابا بغلت کنه ...

* امشب تو خواب خیییییییییییلی بیدار شدی و نق زدی .. تقریبا هر نیم ساعت بیدار میشدی و فقط میخواستی میمی دهنت باشه ...

جمعه : بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدشم در جهت روحیه دهی به بابایی تصمیم گرفتیم بریم حرم ... اینقدر دست دست کردیم تا تو گرسنت شد ... چون صبحانه خوب نخورده بودی ... گفتیم ناهار تو رو بدیم و بریم ... یکساعت طول کشید تا شما 6 تا لقمه نوش جان کنی !!! ... بعدش هم ما ناهار خوردیم و بعدشم تو خوابت گرفت !! ... ینی تا بریم ساعت شد 5 عصر ... رفتیم ... ووووووووووی ... اینقدر شلوغ پلوغ بود بازار که نگو و نپرس ... قدم زنان رسیدیم به حرم .. خییییییییییییییلی وقته نیومدم ... تو هم دومین باریه که میای زیارت ... تو و بابایی رفتید و منم ... وقتی اومدم تو حیاط دیدم تو و بابایی نشستید رو پله ها ... بعدش چند تا عکس گرفتیم و اومدیم سمت بازار ... اول از همه برا تو یه ماشین خریدیم ... یه کامیون با چرخای بزرگ ... بعدش پارچه برای سفره هفت سینمون ... بعدشم سوهان گزی !!!( سوهان رو هنوز تحریم نکردیم ... گفته باشم !!) ... بعدشم یه دست چای خوری برای دم دستم ... بعدشم که اومدیم خونه ... توی بازار با خودت حرف میزدی و چراغای مغازه ها رو تماشا میکردی ... موقع برگشت توی ماشین خوابت برد تا رسیدیم خونه ... بیدار شدی و یه کم شیر خوردی ... ماشینت رو شستم و دادم دستت .. اینقدر ذوق کردی از دیدن چرخاش !!!!!!!!! تا نیم ساعت کارت این بود که چرخاش رو بچرخونی و ذوق کنی ... فکر کنم شغل آیندت رو فهمیدم !!! ... شام پزیدم و خودم رو سرگم پارچه ها کردم و هی بهشون مدل دادم ... خداروشکر روحیه ی بابایی بهتر شده ... حالا فردا میره دنبال کارش ... دعا کن درست بشه و اعصابش بیشتر از این به هم نریزه ...

* امروز توی حرم که راه میرفتم خیلی حرفا داشتم برای گفتم به سیدالکریم ... ولی نشد ... ایتقدر دلم پر حرف بود که نمیدونستم از کجا بگم ...

** بابایی بهم میگه چرا هر وقت میریم بازار چیزی نمیگیری ... با اینکه دلم نمیخواست ولی دلیلم رو براش گفتم ... بعدش بابایی گفت چقدر من و تو مثل هم فکر میکنیم !!!!!!!!!!!!! و من ذوق مرگ شدم از این حرفش !!!!!!!!!

 شنبه : بابایی که رفت اداره ... هوا هم از صبح ابریه ... ما هم تا 11 لالا بودیم ... بعدشم بیدار شدیم و زودی برا بابایی زنگ زدیم .. انگار کارشون حل نشده ... صبحانه حاضر کردیم و داشتیم میخوردیم که مامان بزرگ اومد ... صبحانه خوردیم و تو با مامان بزرگ بازی کردی و منم ناهار درست کردم ... مامان بزرگ خسته بود و یه کم خوابید ... بعدشم که بیدار شد ناهار خوردیم ... تو هم خوردی ... بعدش مامان بزرگ رفت و من و تو هم یه چرت زدیم ... هوا ابریه و باد میوزه شدیـــــــد ... کم کم داره بوی بهار هم میاد ... تازه بیدار شده بودی که بابایی اومد ... کلی حرف برا گفتن داشت ... منم که گوش شنوام عالیه !!!! ... یه چایی خوردیم و منتظریم تا شام آماده بشه و بخوریم ...

 * حال این روزای من مثل هوای اسفنده .. گاهی صاف ... گاهی ابری

دوستت دارم

شنبه . امروز ٣٣٠ روزته :: 10 ماه و 24 روز :: 47 هفته و 1 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

لی لی
15 اسفند 91 13:12
خونه تکونی مبارک خانمی خسته نباشی
ایشالا مشکل آقاتون زود زود حل بشه و سر حال بشه


ممنونم عزیزم

مرسی که بهم سر زدی با این حالت !!!

مامی آوید
15 اسفند 91 14:22
نارینه جون دلم واسه نوشته های قشنگت خیلی تنگ شدههههههه بود...هرچند نتونستم همه ی پستا رو بخونم ولی امیدوارم که حال تو و بهدادی خوب باشهههههههه و کمتر نق بزنه...
سرفرصت میام پیشتتتتتت


ممنونم عزیزم .. منم که هی بهت سر میزنم هنوز آپ نکردی ...
مامان مانی جون
15 اسفند 91 17:28
الهی زود تر مشکلتون حل شه
تحریم قند نمک!!!!!!
این یعنی هر چیز شور یا شیرین بعد سوهان و خیار شور و گز و .....نه پس چی رو تحریم کردین ها؟
الهی هوای دل همه آفتابی شه چون این روزا هوای دل همه ابریه


ایشالله
هههههههههه ما تحریمامون یه جور دیگس !!!!!!

ایشالله لبتون همیشه خندون و دلتون شاد باشه ... ممنون
خاله ي اميرعلي
15 اسفند 91 19:28
خصوصي خانومي
خاله ي اميرعلي
15 اسفند 91 19:37
سلام گلم
گفتي حرم دلم هواي مشهد رو كرد چقدر دوست دارم برم مشهد راستي شما كدوم حرم رفتيد؟شاه عبدالعظيم؟
هر وقت رفتيد منو هم دعا كنيد
الهي فداي بهدادي با اون كاميون چرخ بزرگش بشم كه ذوق ميكنه با ديدنش
مگه همسري هم اضافه وزن دارن كه مواد قندي رو تحريم كرديد؟فكر كنم از دستپخت خوشمزت باشه كه دارين وزن اضافه ميكنين
هزار ماشاالله كه با وجود بهدادي كاراي خونه رو تموم كردي خسته نباشي خانومي
انشاالله كه هرچه زودتر مشكل همسري حل بشه و ديگه دپرس نبينبش
بوووووووووس


سلام آجی
از مشهد نگو که دلم داره پر میکشه براش ... ایشالله قسمتمون بشه به زودی زود .. آره عزیزم من میرم شاه عبدالعظیم .. لایق باشیم دعاگوتون هستیم
خدا نکنه عزیزم .. بچم چرخ دوست داره کلا"
کمتر از من اضافه وزن داره !!!!!!!! ولی داره
کارای کلی تموم شده .. یه سریش مونده برا هفته آخر !!
ممنونم عزیزم ..

مامان نفس
16 اسفند 91 7:34
الهی من قربونت برم فسقلی فدایِ اون لپات جیگرطلااااااااا / یه بوس بده خاله دلش باز شه

مامان جونی امیدوارم هوای دلت همیشه صافِ صاف باشه, کنار همچین پسری بودن همیشه یه لبِ خندون نیاز داره


خدا نکنه خالش ... شما که بسلامتی دلت داره خود بخود وا میشه .. هههههههههه
ممنونم عزیزم ... درسته عزیزم ... روی لبام همیشه خندست فقط بخاطر پسری