یادداشت 208 مامانی برای بهداد
شکوفه ی نازم
چهارشنبه : از صبح که بیدار شدیم همینجور بدقلقی و بدغذایی میکنی ... همش هم دوست داری ولو بشی رو زمین ... بغل بابا که میری سرت رو میذاری رو شونش و لپت رو فشار میدی ... اولش فکر کردم داری سرما میخوری ولی علائمی نداشتی ... منم گذاشتم به حساب دندون درآوردن ... وقت صبحانه دوست بابا براش زنگ زد و گفت که مسئله مالی پیش اومده ... همین باعث شد حساااااابی فکر بابا مشغول بشه و هی حرص بخوره ... منم کاری جز گوش دادن به حرفاش از دستم بر نمیومد ... تا عصر همینجور بودیم ... بعدش من تصمیم گرفتم یه کم خونه تکونی کنم ... یه جارو و تمییزکاری حسابی ... اول اتاق خواب بعدشم پذیرایی ... ((کارای خواب تموم شد و پذیرایی هم کارای اصلیش تموم شد ... مونده یه گردگیری اساسی که الان زوده )) ... بعدشم یه دوش گرفتم ... بابایی هنوزم دپرس بود ... منم هی مزه میپروندم تا سرحال بشه ... گاهی میشد گاهی هم نه !!! ... تا آخر شب همینجور بودیم .. انگار بابایی که بیحوصله باشه ما هم بیحوصله میشیم ...
* امشب با بابایی تصمیم گرفتیم که قند و نمک رو توی خونمون تحریم کنیم ... !!! اگه بشه البته !!!
پنجشنبه : بابایی ادارست ... بعد از صبحانه سرگرم بازی شدی و من ناهار پختم ... بعدش هم مثل همیشه بودیم ... بابایی که اومد حسابی به هم ریخته بود فکرش ... از قیافش معلوم بود ... تو خوابیدی و من و بابا درباره مسئله ی پیش اومده حرف زدیم و کلی همفکری کردیم ... بعدش حالش بهتر بود ... ولی بازم تو خودش بود و ترجیح میداد حرف نزنه .... منم ناچارا تو رو سرگرم میکردم تا نخوای بابا بغلت کنه ...
* امشب تو خواب خیییییییییییلی بیدار شدی و نق زدی .. تقریبا هر نیم ساعت بیدار میشدی و فقط میخواستی میمی دهنت باشه ...
جمعه : بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... بعدشم در جهت روحیه دهی به بابایی تصمیم گرفتیم بریم حرم ... اینقدر دست دست کردیم تا تو گرسنت شد ... چون صبحانه خوب نخورده بودی ... گفتیم ناهار تو رو بدیم و بریم ... یکساعت طول کشید تا شما 6 تا لقمه نوش جان کنی !!! ... بعدش هم ما ناهار خوردیم و بعدشم تو خوابت گرفت !! ... ینی تا بریم ساعت شد 5 عصر ... رفتیم ... ووووووووووی ... اینقدر شلوغ پلوغ بود بازار که نگو و نپرس ... قدم زنان رسیدیم به حرم .. خییییییییییییییلی وقته نیومدم ... تو هم دومین باریه که میای زیارت ... تو و بابایی رفتید و منم ... وقتی اومدم تو حیاط دیدم تو و بابایی نشستید رو پله ها ... بعدش چند تا عکس گرفتیم و اومدیم سمت بازار ... اول از همه برا تو یه ماشین خریدیم ... یه کامیون با چرخای بزرگ ... بعدش پارچه برای سفره هفت سینمون ... بعدشم سوهان گزی !!!( سوهان رو هنوز تحریم نکردیم ... گفته باشم !!) ... بعدشم یه دست چای خوری برای دم دستم ... بعدشم که اومدیم خونه ... توی بازار با خودت حرف میزدی و چراغای مغازه ها رو تماشا میکردی ... موقع برگشت توی ماشین خوابت برد تا رسیدیم خونه ... بیدار شدی و یه کم شیر خوردی ... ماشینت رو شستم و دادم دستت .. اینقدر ذوق کردی از دیدن چرخاش !!!!!!!!! تا نیم ساعت کارت این بود که چرخاش رو بچرخونی و ذوق کنی ... فکر کنم شغل آیندت رو فهمیدم !!! ... شام پزیدم و خودم رو سرگم پارچه ها کردم و هی بهشون مدل دادم ... خداروشکر روحیه ی بابایی بهتر شده ... حالا فردا میره دنبال کارش ... دعا کن درست بشه و اعصابش بیشتر از این به هم نریزه ...
* امروز توی حرم که راه میرفتم خیلی حرفا داشتم برای گفتم به سیدالکریم ... ولی نشد ... ایتقدر دلم پر حرف بود که نمیدونستم از کجا بگم ...
** بابایی بهم میگه چرا هر وقت میریم بازار چیزی نمیگیری ... با اینکه دلم نمیخواست ولی دلیلم رو براش گفتم ... بعدش بابایی گفت چقدر من و تو مثل هم فکر میکنیم !!!!!!!!!!!!! و من ذوق مرگ شدم از این حرفش !!!!!!!!!
شنبه : بابایی که رفت اداره ... هوا هم از صبح ابریه ... ما هم تا 11 لالا بودیم ... بعدشم بیدار شدیم و زودی برا بابایی زنگ زدیم .. انگار کارشون حل نشده ... صبحانه حاضر کردیم و داشتیم میخوردیم که مامان بزرگ اومد ... صبحانه خوردیم و تو با مامان بزرگ بازی کردی و منم ناهار درست کردم ... مامان بزرگ خسته بود و یه کم خوابید ... بعدشم که بیدار شد ناهار خوردیم ... تو هم خوردی ... بعدش مامان بزرگ رفت و من و تو هم یه چرت زدیم ... هوا ابریه و باد میوزه شدیـــــــد ... کم کم داره بوی بهار هم میاد ... تازه بیدار شده بودی که بابایی اومد ... کلی حرف برا گفتن داشت ... منم که گوش شنوام عالیه !!!! ... یه چایی خوردیم و منتظریم تا شام آماده بشه و بخوریم ...
* حال این روزای من مثل هوای اسفنده .. گاهی صاف ... گاهی ابری
دوستت دارم
شنبه . امروز ٣٣٠ روزته :: 10 ماه و 24 روز :: 47 هفته و 1 روز