شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 209 مامانی برای بهداد

1391/12/16 2:02
نویسنده : نانا
219 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهارم

یکشنبه : بابا صبح رفت دنبال کارش و حدود 1 برگشت ... ما از 10 بیدار بودیم و صبحانمون رو خورده بودیم ... من مشغول ناهار پزون بودم و تو هم اواز میخوندی برا خودت ... بعدش بابایی اومد و ناهار خوردیم و هی دلمون میخواست بریم بیرون ... هوا خیلی خوب بود .. یه کم باد میزد ولی خوب بود ... خداروشکر کار بابایی تقریبا درست شد و کلی روحیش شاد بود ... ساعت 7 بود که رفتیم سمت خونه مامان بزرگ ... یه سر هم به اون مغازه معروفه زدیم و من برای خونمون شمع خریدم ... مامان بزرگ امروز کلی خونه تکونده و خستست ... خواست شام درست کنه که گفتم سیریم و ناهار دیر خوردیم ... یه چایی و میوه خوردیم ... شما هم بسیار آقا بودی و کلی برا خودت بازی کردی و اصلانم گریه نکردی ... ساعت 9 بود که بلند شدیم بیاییم خونه .. هوا خوب بود و داشتیم پیاده میومدیم که بابایی گفت بریم خونه خاله 1 ... زنگ زدیم و رفتیم ... توی همین 5 دقیقه راه تو خوابیدی !! بعدشم که رسیدیم خونه خاله نیم ساعتی چرت زدی و بیدار شدی ... بهت شام دادم و خوردی و بعدشم با خاله کلی بازی کردی ... بابایی و شوهرخاله هم درباره جلسه پنجشنبه حرف میزدن!!!!!!!!! تا ساعت 12 بودیم و بعدشم اومدیم خونه و لالا کردیم

* پنجشنبه خونه مامان بزرگ جلسه است ... خدا کنه همه چیز حل و فصل بشه و ختم بخیر

دوشنبه : ساعت 10 بیدار شدیم ... من ازبس خوابای بیخود دیدم خسته ام .. انگار که اصلا نخوابیدم !!! صبحانه خوردیم ... ناهار داریم ... تو هم خوابت میاد ... یه کم بازی کردی و من و بابایی هم حرف زدیم تا تو خوابت گرفت ... رو پا خوابیدی ... آروم گذاشتمت زمین و کنارت دراز کشیدم ...امـــــــــــــا ... جناب همسایه نذاشت بخوابیم ... دارن خونه تکونی میکنن و هی مبلاشون رو میکشن رو سرامیک ... دلم میخواد کلشون رو بکنم ... دیشب ساعت 2 هم همین کار رو انجام میدادن !!!!!!!!!! ... خداخدا میکردم بیدارت نکنن تا بتونم بخوابم ... ولی بیدار شدی .. اونم با کلی بداخلاقی !!!!!!!!!!! ... مجبور شدم بلند شم و آرومت کنم ... البته کلی بدوبیراه هم به جناب همسایه محترم گفتم !!!!!!!!!!!! ... بعدشم که بابایی بیدار شد و ناهار خوردیم ... امروز هم هوا عالیه .. ابری و من دلم میخواد بریم بیرون .. ولی تو خوابت میاد و هی نق میزنی ... خوابیدی .. بعدش که بیدار شدی رفتیم بیرون ... یه دور همینجوری زدیم و یه ست عسلی برا خونه خریدیم و اومدیم !!!!! ... در فکر خریدش بودیم ولی نه به این زودی ... اومدیم خونه ... ولی من دلم هنوزم بیرون میخواست ... برا همینم لباسام رو درنیاوردم !!! ... نشسته بودیم و با تو بازی میکردیم که یهو برق رفت !!!!!! ههههههه و من مجبور شدم لباسام رو دربیارم !!! ... برام جالب بود که از تاریکی نمیترسیدی ... شاید هم هنوز معنی تاریکی رو نمیدونی !!! .. چراغ شارژیمون سوخته برا همین هم مجبور شدم شمع روشن کنم ... دیدن قیافه ی من زیر نور شمع برات خییییییییییلی جالب بود ... چون همش بوف میکردی و به صورت من دست میزدی !!! ... اولش خوب بود ... با اسباب بازیهات بازی میکردی ... بابایی هم از تاریکی استفاده کرده بود و خوابید .. اما بعد از یک ربع بدخلق شدی و دیگه هیچ چیز سرت رو گرم نکرد ... یکساعتی بی برق بودیم ... داشتی شیر میخوردی که برق اومد و تو گل از گلت شکفت و دوباره سرحال شدی ... شام خوردیم و بعدشم که لالا کردیم

* نصفه شب اینقدر باد و بارون بود که از صداش بیدار شدم ... تو هم بدخواب بودی .. نمیدونم چرا ... تا من تکون میخوردم تو هم چشمات باز میشد و نق میزدی ...

سه شنبه : از ساعت 6 تا 8 صبح یا داشتی شیر میخوردی یا روپام بودی !!! ولی بازم نخوابیدی ... خیلی خسته میشم از بدخواب شدنت ... چون با چشمای بسته نق میزنی ... بعدشم سر صبح و ناشتا به جون بابایی غر زدم و تو رو دادم بهش و خوابیدم ... (اعتراف میکنم که وقتی خوابم به هم میریزه خیلی اخلاقم گند میشه !!) ... بعدش بیدار شدم و زیرچشمی دیدم رو پای بابا خوابیدی ... تا 11 که دیگه بیدارباش دادی و ما هم صبحانه خوردیم ... امروز هم هوا ابریه ... دلم میخواد بریم بیرونا ... بابایی پیشنهاد داد بریم فروشگاه ... نهار خوردی و رفتیم ... چیز خاصی نمیخواستیم ... فقط یه دور زدیم و تو چرخسواری کردی !!!! اینقدر هم بهت خوش گذشت که نگوووو... برا خودت پا تکون میدادی و حرف میزدی ... دوربین نداشتم ازت عکس بگیرم ... یه چند تا خرده ریز خریدیم و اومدیم خونه ... از صبح که بیدار شدم معده درد دارم شدیــــــــــــــــد ... برا همین هم نتونستم غذا بخورم .. برا بابایی غذا حاضر کردم و خودم فقط چایی خوردم ... تا آخر شب به خودم میپیچیدم ... موقع خوابوندن تو هم که عذاب بود برام ... باید یه ور دراز میکشیدم و شیرت میدادم و این باعث میشد معدم بیشتر درد بگیره ...

* نصفه شب از درد بیدار شدم ... یه کم عرق نعنا خوردم و داشتم قدم میزدم که تو بیدار شدی و خواشتی کنارت بخوابم ... منم مجبور بودم با درد بسازم تا تو بخوابی ...

چهارشنبه : دیشب خیلی خیلی بد بود برام ... صبح هم با ناله از خواب بیدار شدم ... با اینکه چیزی نخوردم ولی دلم میخواد کلی بالا بیارم ( گلاب به روت !) ... صبحانت رو دادم و بابایی رفت دنبال برقکار ... یه سری خرده کاری هست که باید انجام بشه .. قرار شد عصر بیاد ...هوا هم ابریه و برف ازش آویزوونه ولی نمیباره ... بعد از صبحانه و بازیت بردمت حمام ...بعدش دوساعت خوابیدی و من رفتم و اسباب بازیهات رو تو حمام شستم ... کلی تمییز شدن ... بعدشم خودم دوش گرفتم ... ووووووووای که انگار آبی بود رو آتیش .. نمیدونم چه ربطی بینشون بود که معده دردم خوب شد!!!!! ... بعدشم که موهام رو خشک کردم و تو بیدار شدی و ناهار خوردیم ... حالا منتظر نشستیم تا برقکار بیاد ولی نمیاد .. بابا بهش زنگ زد و ایشون گفتند که امروز وقت نمیکنن بیان !!!! ... عجب از دست این مردم بی فکر ... حوصلمون سر رفته بود ولی نمیشد جایی بریم ... تو حمام کردی و هوا هم بسی سرد است ... خوابم میومد .. تو با بابایی بازی کردی و من خوابیدم ... بعد از یکساعت بیدار شدم و دیدم تو خوابیدی ... بیدار شدم و شام حاضر کردم ... بیدار که شدی شام خوردیم و با بابایی حرف زدیم تا وقت خوابت بشه ...ساعت 12 خوابیدی ...

* الان ساعت 1 بامداده ... تو خوابیدی و بابایی هم ... رفتم پشت پنجره و دیدم بـــــــــــــــه بــــــــــــه ... همه جا یکدست سفیده ... بـــــــــــــــــــــرف باریده ... اینقدر خداروشکر کردم که بازم تونستم برف ببینم .. روحم تازه میشه ... تا وقتی خوابم بگیره پشت پنجره بودم ... بعد یهو دلم خواست وبت رو آپ کنم ...!!!

عاشقتم عزیز دلم

چهارشنبه . امروز 334 روزته :: 10 ماه و 28 روز :: 47 هفته و 5 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سمانه مامان پارسا جون
17 اسفند 91 11:23
سلام نارینه جون بهداد گلم خوبه؟
الان که پستت رو خوندم رفتم پشت پنجره دیدم بله چه برفی اومده کلی ذوق کردم.
مرسی بابت این خبر خوش
واست خصوصی میزارم


سلام عزیزم .. شکر خدا خوبیم
خدا روشکر که چشمتون برف دیده شد ... اونم به لطف خبر من ...
قربونت عزیزم
بابت خصوصیت هم ممنون
مامی آوید
17 اسفند 91 12:02
عجیبه که اینروزا منم همش دلم بیرون میخواد...بااینکه همه ی کارام نصفه نیمه مونده ولی بازم دلم بیرون و خرید میخواد....
نارینه جون واسه معده دردت حتما یه فکری بکن...واقعا کلافه کننده ست...
فکر کنم خونه تکونیت تموم شد زرنگ ...نه؟؟؟


این یه چیز طبیعیه .. میخواییم از کار فرار کنیم !!!! ههههه

معدم عصبیه و درمانش عصبی نشدنه که فعلا امکانش نیست !!!
تموم شده .. فقط یه روز کار دارم که الان زوده انجام دادنشون و برای دم آخره ...
مامان مانی جون
17 اسفند 91 13:11
الهی شکر که حل شد
وای خوش به حالتون چه حالی میده خونه های نزدیک به هم و هی بری مهمونی و .....
الهی جلسه تونم به خوبی برگزار بشه
ما هم از این همسایه های محترم داریم البته ساعت کاریشون فر میکنه 5 صبح تا 7 شب(معلم و استاد دانشگاه هستن)
وای برف و دیدی هههههههههههههههه کن رو شیشه بعدشم یه آدمک بکش به یاد بچگی
برق کار شما هم مثه شیشه بر ماست یه ماهه نیومده هنوز
اون جوجو رو ببوس جای من
پیشاپیش 11 ماهگی گلت مبارک

الهی شکر
آره خوبه .. ولی همیشگی نیست و هر وقت همسر جان بخواده !!!!!!! هههههه
اصلا همسایه ی موجب آزار همه جا باید باشه .. نباشه خوش نمیگذره ...
ههههههههههههه یادم نبود آدمک بکشم !!!!
برقکارمون اومد ... ایشالله بخت شیشه بر شما هم باز بشه و بیاد !!!!

مرسی عزیزم


مامان مانی جون
18 اسفند 91 11:33
http://www.niniweblog.com/commenting/?blogid=narineh&postid=289&timezone=33042
بهم خبر دادن اینجا نقشه قتل منو کشیدین
دستتون درد نکنه
اگه دیگه وزنمو بهتون گفتم
تازه از لج شما میخوام 40 شم


وووووواااااااااااای ی ی ی
نقشمون لو رفت !!!!!!!!!!!

هههههههه حالا قهر نکن ... و بیشتر از این مارو دق نده عزیزم
!!!