شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 210 مامانی برای بهداد

1391/12/19 14:57
نویسنده : نانا
195 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی نارنجم

پنجشنبه :دیشب هر نیم ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی ... صبح زود بیدار شدم .. هنوزم برف میباره .. برای اولین بار دوست دارم تا تو زودتر بیدار بشی و بریم توی برفا عکس بگیریم ... پشت پنجره بودم و برف تماشا میکردم که بابا بیدار شد و اونم اومد پیشم ... دوتایی برف تماشا کردیم .. بعدش من خوابیدم و بابا بیدار بود ... چند باری بیدار شدم و دیدم تو هنوز خوابی !!! ... همسایه ها هم که همه ی برفا رو جویده بودن !!!!!!!!!!!! ... دیگه هیچ جای قشنگی نمونده بود !!!!!!!! روی برفا یا رد پا بود یا رد ماشین !!!!!!!!!! .... تا ساعت 11:30 خواب بودی !!! بعدشم که آفتاب دراومده بود و برفا داشتن آب میشدن ... صبحانه خوردیم و تو مشغول بازی بودی و من و بابا هم درباره جلسه شب حرف  میزدیم ( بحث مینمودیم !) ... ناهار درست کردم و بعدش تو خوابت میومد و خوابیدی ... منم کنارت دراز کشیده بودم ... تازه چشمام داشت برای خواب گرم میشد که برقکار زنگ زد و گفت داره میاد !!!!!!!! ... با صدای تلفن بیدار شدی و بداخلاق !!! ... بردمت تو اتاق تا شاید بخوابی ولی نخوابیدی ... منم دادمت بغل بابا و دراز کشیدم ... برقکار یه ساعتی بود و کارش رو تموم کرد ... تو هم با هربار روشن شدن دریل در حد بیهوش شدن گریه میکردی !! ... بعدش ناهار خوردیم ... منتظر بودم تا تو بخوابی و بیدار بشی  بعد بریم خونه مامان بزرگ .. ولی تو نه غذا خوردی و نه خوابیدی ... حاضر شدیم و رفتیم ... مثل همیشه بخاطر مسائل سیاسی خانوادگی بابا نمیاد !! و من ازش دلخورم ...(( دلخورم که امشب هم نمیخواد همراهیم کنه و در جواب همه ی حرفا و دلایل من فقط میگه بهداد رو بذار خونه اگه سختته بردنش !!!! ... دلخورم که یه وقتایی اصلا اصلا اصلا درکم نمیکنه )) ... هوا خیلی سوز داره و من از لج بابایی پالتو نپوشیدم !! ... رفتیم و رسیدیم ... خاله 2 و 1 و دایی2 اونجا بودن ... تو هم با دیدنشون گریه سردادی ... ممنونم ازت ! ... و من اعصابم کلی به هم ریخت ... حالا هیچکس هم با تو کاری نداشتا ... هر کی حرف میزد تو گریه میکردی ... بردمت تو اتاق و شیرت دادم و یه کم بهتر شدی ... میدونم که خوابت میادولی نمیخوابی ...خاله 3 و دایی 1 هم رسیدن و سفره شام پهن شد ... و من از درون داغون بودم که همه هستن جز بابایی ... خودم رو به شیر دادن سرگرم کردم و نرفتم سرشام ... توخوابت برد و وقتی سفره جمع شد من از اتاق رفتنم بیرون و گفتم میل به غذا ندارم !!! ... دلم میخواست بشینم گریه کنم وقتی ازم میپرسیدن حمید چرا نیومد ... بگذریم ... هنوز دور هم جمع نشده بودیم برای حرف زدن که بیدار شدی .. اونم با کلی گریه ... آرومت کردم و برات غذا کشیدم تا بخوری ... بالاخره جلسمون شروع شد و حرفا زده  شد و تصمیمات گرفته شد ... این وسطا هم گریه های تو به راه بود و روی اعصاب من !!! ... تا ساعت 11:30 همینجور گذشت ... تو روی پام بودی و بچه ها رو نگاه میکردی که بازی میکردن ... همینجور خوابت برد و من فرصت کردم بعد از 7 ساعت یه لیوان چای بخورم ... نیم ساعتی خوابیدی و بعدش بیدار شدی ... بعدش هم همراه دایی2 اومدیم خونه ... تو بازی میکردی و من و بابایی حرف زدیم ... حرف که چه عرض کنم بیشتر نقش کلاغ رو داشتم این وسط !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدشم تو خوابیدی و بابایی هم .. ولی من تا ساعت 3 بیدار بودم .. از فکرو خیال خوابم نمیبرد

* امشب به وسعت تمام دنیا دلم گرفت ... از همه چیز ... همه چیز و همه کس

جمعه : دیشب اینقدر خسته بودم که نمیدونم برای شیر دادنت بیدار شدم یا نه !!... حتی وقتی بابایی رفت هم متوجه نشده بودم ... ساعت 10 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ... یه کم بیحالی و عطسه میزنی ... دیشب موقع اومدن تنت عرق داشت ... بدخلق بودی و نتونستم کاپشنت رو تنت کنم برا همین هم فکر کنم تنت چاییده ... روی پام خوابیدی یکساعت ... منم کنارت ولو بودم ... بعدش که بیدار شدی ناهار خوردی و یه کم بازی کردی و باز خوابیدی ... بابایی که اومد تو هنوز خواب بودی !! ... بعدش بیدار شدی و کلی خودتو برا بابات لوس کردی ... بابایی هم هی قربون صدقت رفت که چه زود بزرگ شدی و مرد شدی !!! ... بعدش شام خوردیم و من یهویی دلم خواست ویترین تمییز کنم ... کار سختیه ولی باید انجام بشه !!! ... یکساعتی سرگرم بودم .. بلکم بیشتر ... تو و بابایی هم میوه خوران منو تماشا میکردید ... عکس العملت وقتی در ویترین رو باز کردم خیلی دیدنی بود ... از ته دلت میخواستی که بیای و همه چی رو دست بزنی !! ... کارم که تموم شد بهت شام دادم و بعدشم بازی بازی کردی تا وقت خوابت رسید ... و خوابیدی

شنبه : مبارک باشه ... 11 ماهگیت رو هم تموم کردی ... هوا ابریه ... بابایی زودتر از ما بیدار شد و رفت بربری گرفت برامون ... بعدشم تا از در اومد تو شما چشمات باز شد و بیدار شدی ... صبحانه خوردیم و هی دل دل کردیم که بریم بیرون ... ولی حسش نیست انگار ... تا 1 بازی کردی و دلبری کردی برامون ... بعدشم خوابیدی ... بیدار شدی و ناهار خوردیم ... الانم داره بارون میباره شدیـــــــــد و تو  بغل من نشستی و داری تمام تلاشت رو میکنی تا دستت برسه به دکمه های لب تاب !!!!!!!!!!

 امروز اولین روز از 12 ماهگیته ... و این یعنی فقط 30 روز تا یکسالگیت مونده ( و _ واکسن زدنت !!)  .... مبارک باشه عزیزم ... ایشالله به سلامت بگذرونی این یک ماه رو

 عاشقتم فرشته ی بزرگم !!

شنبه . امروز 337 روزته : 11 ماه و 1 روز :: 48 هفته و 1 روز

یه کم از کارات :

صبحا بیدار که میشی اول مطمئن میشی که من کنارت هستم یا نه .. وقتی خیالت راحت شد برا خودت بازی میکنی .. با پتو .. با عکسای بالش ... با دست من !! ... بعدش که حوصلت سر رفت با لگد میزنی به شکمم تا بیدار بشم .. البته من با بیدار شدن تو بیدار میشم ولی تو جام میمونم و چرت میزنم !!!

موقع صبحانه ... ناهار یا شام .. حتما باید زیرسفره ای مون پهن باشه ... مثلا اگه غذاتو توی سینی بیارم خوب نمیخوری ... ولی اگه اون پارچه پهن باشه خوب میخوری غذات رو ... اگه وقت ناهار و شام خودمون غذا بهت بدم که فبها !!! ...کامل میخوری غذاتو ... خداروشکر غذات خیییییلی بهتر شده ... مگه روزایی که تازه دندونت میخواد پیله کنه ...

اسباب بازیهات بیشتر سرگرمت میکنه ) البته اگه دلت بخواد و نخوای مامان رو اسیر کنی !!)  ... سعی میکنی یه چیز جدید از هر کدومشون پیدا کنی .. مثلا یه قسمتیش رو تکون بدی تا صدا بده .. یا میکشیش رو زمین تا صدا بده ... بعضی از اسباب بازیهات رو هم خیلی دوست داری و وقتی از دور میبینیشون شروع میکنی باهاشون حرف زدن و دست و پا زدن تا بهت بدمشون

توی روروئکت خیلی نمیمونی .. مگه اینکه حسابی سرحال باشی !! بیشتر دوست داری بشینی و با چرخاش بازی کنی

وقتی یه جا میشینی در همه جهات میچرخی و برا خودت ذوق میکنی ... بعضی وقتا هم با کله فرود میای ولی گریه نمیکنی !!

به تلفن خیلی علاقه داری ... و اکثر وقتا تلفن کنار شماست !!!!!!!!

 متاسفانه عااااااشق تلویزیون هستی ... و من هنوز جایگزینی براش پیدا نکردم ...

لب تاب هم برات مثل هوو میمونه و وقتی مامان میشینه و دستش میخوره به لب تاب جیغ و هوار سر میدی تا تو هم بیای و بهش دست بزنی !!

 عاشقه ترانه خوندن مامانی ... با بعضیهاشون که خیلی حال میکنی غش غش میخندی ...

هنوزم هیچ حرکتی در جهت راه رفتن یا ایستادن یا چاردست و پا رفتن انجام نمیدی !!! و فقط میشینی ...

کلماتت هم خیلی کم شده ... گاهی پیش خودت بابا و ماما و مه مه و نه نه میگی ... ولی با منظور نیست !!! اما معنی همه کلمات رو متوجه میشی و اگه سرلج نباشی انجام میدی ... !!!

دس دسی و بای بای میکنی ... البته بیشتر دس دسی میکنی و اگه مامان حواسش نباشه اینقدر اینکار رو انجام میدی تا من ببینمت و قربونت برم !!!

اینم عکسات ...

ماشالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مانی جون
19 اسفند 91 16:26
خیلی دلم میگیره
بمیرم برات منم تو همین وضعیت ها گیر میکنم بد جور
چرا ما زنا نمیتونیم اینجوری لج کنیم و حرف مردا رو رد کنیم؟!!!! تازه بهمونم میگن لجباز
11 ماهگیت مبارک نانازم
نگران واکسنش نباش اصلا فقط همون یه لحظه هست و بعد دیگه عوارض نداره
واسه راه رفتن و ...زیاد عجله نکن روز اول عید چهار دست و پا میره بهت قول میدم البته اگه بهش یاد بدی و کمکش کنی
عکساشم حرصمو در اورد مخصوصا اونی که سرشو کج کرده و خندیده
بهش گفتم زشتو(البته اینم یه نوع قربون صدقه هست ها)


خدا نکنه عزیزم ... همینقدر درکم میکنه یه دنیا میارزه برام
ما زن ها هم کم نمیاریم .. وقتی حوصله داشته باشیم برا لجبازی خووووب لج میکنیم ... نه ؟
مرسی خاله جونش ... ممنون
ایشالله که راحت بگذره برا همه نینیها و بهداد جونم
امیدوارم ... خیلی دلم میخواد یه حرکت جدید انجام بده .. هههههههههه
ای جونم ... بچم به این نانازی !!!!!!!!! قربون دست و پای بلوریش بشم من !!! هههههههههه
لی لی
20 اسفند 91 21:46
ای جااااااااانم جدی جدی داری مردی میشی برا خودتا
راستی نانا جون اینقد حرص نخور دختر معده ات گناه داره
الان خوبی خواهر؟
راستی میشه یه فوضولی کنم؟؟؟؟این جلسه که میگی قضیه اش چیه؟


تا حالا باور نداشتی پسرم مردیه برا مامانش !!!!!
حرص که نمیشه نخورد ... ولی چشم کمتر میخورم !
شکرخد ا خوبم الان

خواهش میکنم عزیزم .. فضولی چیه ...
پدرم که مرحوم شد یه خونه باغ خیلی خوشگل برامون به جا گذاشته که متاسفانه کلنگیه و باید ساخنه بشه ... این جلسه هم برای توافقات لازم بین وراثه ...